زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

یــ ــار در اصفهــان 1

 

کم کم بهتون سرمیزنم و میخونمتون دوستای گلم  

این عکس بک گراند گوشیمه :)))

ادامه بدون رمــ ـــز ...  

خاطره روز شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴ 

 

خب بنده آمدم که بنویسم خاطرات ایندفعه رو ...

البته با اندکی تغییر و تنوع! 

ایندفعه خیلی با جزییات نمی نویسم،دو قسمتی هم نمی نویسم 

کلی مینویسم ...

خب صبح شنبه حدودای 15/6 با بابا راه افتادیم که بریم سمت ترمینال کاوه،تازه راه افتاده بودیم که اشکان اس داد من 5 دیقه دیگه میرسم ترمینال صفه ...

ترمینال صفه برای ما بهتره،چون نزدیکتره،کاوه خیییلی دوره! 

دیگه شانس گفت که زود گفت،رفتیم ترمینال صفه،من رفتم دم ورودی ترمینال و آآآقا رسید :))) 

سلام احوالپرسی انجام شد،بعدم اومدیم سمت ماشین و با بابا سلام علیک کردن و راهی خونه شدیم ...

خونه هم فقط مامان بود،دیگه 20 دیقه ای نشستیم،اشکان یه جعبه شیرینی با خودش آورده بود که داد ...

بعدم گفتیم نخود نخود هرکس رود اتاق خود و یکم بخوابیم! 

صبحم ساعت 30/8 بیدار شدم،تند تند جمع و جور کردم، بلیز و دامن پوشیدم،وسایل صبحونه آماده کردم و منتظر که اشکان اس بده و صبح بخیر بگه ... ساعت شد 9 ولی هنوز خواب بود 

دیگه رفتم بالا،یواش درو باز کردم دیدم آری خوابه :))) دلم نیمد صداش بزنم،یکم کنارش نشستم،نگاش کردم،صورتشو ناز کردم تا بلکه بیدار بشه ولی نخیر حسااابی خواب بود 

دیگه یواش پاشدم اومدم پایین،یکم دوباره پایین بودم و باز رفتم بالا،درو که باز کردم دیدم داره ساعت گوشیشو نگاه میکنه و بیداره :)) 

اندکی پیشش بودم ... اول صبحی همو بوس بوسی کردیم :))) خب دلمان تنگ بود دیگه 

ای بابا بازم که دارم با جزییات مینویسم!!! قرار بود کلی بنویسمااااا! 

هم اکنون اندکی سانسور میکنم خخخ خلاصه اومد پایین،صبحونه خوردیم و بعد رفتیم نشستیم تو پذیرایی ...

دانیال و مینام اومدن ... دانیال رفت اسباب بازیاشو آورد و به اشکان میگفت خونه بشازیم ( بسازیم خودمون خخخ ) نیم وجبی حسابی اشکان رو دوس داره :))) 

یکم حرف میزدیم،یکم اینترنت اینا میچرخیدیم و یکمم با فندق سرگرم بودیم و به حرف زدنش میخندیدیم ... 

مثلا اشکان به گوش دانیال دست میزد و میگفت این چیه؟؟ دانیالم میگفت بل بله  

یا دماغشو نشون میداد میگفت این چیه؟؟ دانیال میگفت بینی ... اشکان میگفت نه دماغه! خخخ 

دانیالم میگفت دماغ! خلاصه که سرگرم بودیم تا 11 

11 هم اشکان رفت بالا منم یکم تو غذا پختن به مامان کمک کردم،هردفعه م میرفتم بالا پیش اشکان ...

ظهرم بابا بهنام و بهزاد اومدن،بعدم ناهار که خورشت قیمه بود رو خوردیم و باز یکم تو پذیرایی نشستیم ...

بعدم قرار شد بریم بخوابیم و برای 4 آماده بشیم بریم دد  

ووویی چقدر سانسور کردم و کلی نوشتم

دیگه ساعت 30/3 شروع کردم به آماده شدن ... من معمولا فقط برای اشکان ریمل میزنم،روزای دیگه اصلا ریمل نمیزنم،ریمل که زدم لجم گرفت! آخه مژه هام بلند هست خدادادی،بعد ریمل که زدم انگار مژه هام داشتن پرواز میکردن! برای همین از خودم راضی نبودم!! 

سر ساعت 4 آماده شدیم ... میخواستم به اشکان بگم که بیاد بریم،مامان گفت نرید نصفه شب بیاین ها،زود بیاین خونه 

گفتم وااا ما که همش زود اومدیم! فقط اوندفعه یکم دیر شد تا رفتیم شیرینی بخریم و بیایم طول کشید ...

گفت اوندفعه هی بابات میگفت پس چرا اینا نمیان و ... 

گفتم همین دو روزه بعدش میره و من میشینم ور دل شما 

گفت عجب دختر پررویی هستی!!! 

گفتم حالا ببین میتونی این بیرون رفتنو کوفتم کنی یا نه! بعدم بی خدافظی اومدم بیرون و درو زدم به هم! 

اشکان اومد پایین ... دیگه من مشغول کفش پوشیدن بودم،مامان و اشکانم خدافظی کردن و وقتی اشکان رفت که ماشینو روشن کنه مامانم مثل من تقی درو بست و رفت 

اعصابم خورد شده بود! نشستیم تو ماشین یکم تو خودم بودم دیگه به اشکان گفتم اینطور شده 

اونم یکم ناراحت شد ولی گفت حالا امشب به جای ساعت 10، مثلا 30/9 میریم خونه خوبه؟؟ 

گفتم ا باید مثلا 9 خونه باشیم ... گفت باشه. 

گفتم دخترا کلا در همه زمان محدودیت دارن ... گفت خب نامزدیم،بالاخره یکم محدودیت هست 

گفت بعد که عقد کردیم تا 11 شبم بیرون باشیم دیگه کسی کاریمون نداره 

گفتم مطمئنم دوره عقدم یکم محدودیت خواهد بود ... گفت خب برای اصفهان شاید باشه ولی وقتی تو بیای کرج ساعت 12 شب میریم خونه خخخ 

گفتم بااااشه ... ولی بازم یکم تو فکر بودم و حالم گرفته بود 

اشکانم خب حالش گرفته شده بود ... کم کم خوب شدیم و بیخیال شکلک های شباهنگShabahang

دیگه قرار شد بریم چهارباغ بالا یه جا ماشینو پارک کردیم و بریم خرید مانتو و کیف برای عیدی 

ماشینو گذاشتیم پارکینگ و یکی یکی مغازه ها رو گشتیم،مانتوها امسال یجورایی اکثرشون زنونه س! یعنی کار شده و گیپور ایناس 

تو یه مغازه فروشنده هه هی کاراشونو نشون میداد ... بعد خب منم نمی پسندیدم،گفت اگه مانتویی میخوایی که مثل تیپ الانتون باشه باید از اینا بخرید 

یه مانتو دخترونه نشون داد،یا گفت باید از این مانتو کتی ها بخری 

که باز من نپسندیدم! تشکر کردیم و اومدیم بیرون 

به اشکان گفتم بیا بریم سمت خیابون سعادت آباد،اونجا هم بگردیم،بعد بریم سمت مجتمع اوسان 

رفتیم خیابون سعادت آباد،یکم گشتیم تا بالاخره تو یه مغازه یه مانتو چشممو گرفت! 

به اشکان نشون دادم،گفت خوبه ... از این جنس خوبا بود که اصلا چروک نمیشه!منم که رو اتو حساسم،برای من مناسب بود 

فقط یه مشکل داشت،اونم این بود که بلند بود! من عادت به پوشیدن مانتو بلند ندارم ( کلا فقط یه مانتو بلند دارم )

همه مانتوهام معمولا یه وجب بالای زانومه! بعد خب اینی که پسندیدم بلند بود 

گفتم حالا بذار پرو کنم ببینم چطوره ... مشکی داشت،سفید،آبی کاربنی،آبی فیروزه ای و یاسی 

که من یاسی رو انتخاب کردم و پوشیدم ... بلندیش که بلند بود و تنها گیرش تو همین بود 

آستینشم کوتاه بود یعنی سه ربعی بود ... جنسشم خوب بود 

به اشکان نشون دادم،گفت خوبه ... ولی دو دل بودم 

گفتم بیا بازم بچرخیم،بعدم بریم سمت اوسان،اگه چیزی نبود میایم همینو میخریم،گفت باشه 

دیگه رفتیم یکم دیگه تو خیابون سعادت آباد گشتیم و بعد برگشتیم سمت دروازه شیراز،تاکسی گرفتیم و رفتیم مجتمع اوسان 

اونجا دیگه هم مانتو میدیدیم هم کیف 

کیفا که بیشتر ورنی بود،بعد خیلی بامزه بود مدلای ورنی خخخ مثلا شکل مثلث بود یا شکل مستطیل :))) 

که خب هیچی نپسندیدیم! دیگه در حال پنچر شدن بودیم که به اشکان گفتم بیا ذرت بخریم بخوریم 

رفتیم ذرت خریدیم و از اوسان اومدیم بیرون که بریم رو نیمکتا وسط چهارباغ بشینیم 

ولی همه نیمکتا پر بود! گفتیم چیکار کنیم حالا ... اشکان گفت مجتمع پارک جا نشستن نداره؟گفتم چرا 

رفتیم مجتمع پارک تو فضای بیرونیش نشستیم ذرت میخوردیم و ملت رو دید میزدیم خخخ 

و فش نثار اون بز میکردیم با این ذرت مکزیکیش!! فش که نه،مثلا میگفتیم خاک تو سرش با این ذرتش! یا میگفتیم کوفتش بشه 5 تومن خخخخخخخ 

به قدری این ذرت مزخرف و بدمزه بود که حد نداشت! 

دیگه بعد از اندکی نشستن پاشدیم رفتیم اوسان و دوباره دنبال مانتو و کیف بودیم 

که خب هییییییییچی نپسندیدیم!! ساعت شده بود 6 

از اوسان اومدیم بیرون ... به اشکان گفتم خب بیا بریم خیابون نظر 

اشکان گفت اااااا 

گفتم خب بیا بریم نظر تا منم فردا باهات بیام انقلاب خخخخخ آخه اشکان عاشق انقلابه 

دیگه گفت باشه ... بعد دیدم گناه داره! تا الانم کلی چرخونده بودمش! گفتم نه خب بیا بریم همون سعادت آباد و همون مانتو رو بخریم 

گفت پس چی شد؟؟ گفتم هیچی خب مانتو ها نظرم مثل همین جاس دیگه،بعدشم تو گناه داری،خیلی چرخوندمت 

دیگه تاکسی گرفتیم رفتیم خیابون سعادت آباد ... اشکان گفت آبی فیروزه ایشم بپوش ببینیم چطوره ...

پرو کردم ... خودم رنگ یاسی رو دوس داشتم،دیگه این شد که یاسی خریدم 

بعععله اینم از مانتوی بلند بنده خخخخ البته بلند که میگم منظورم تا زیر زانوئه 

بعد دیگه تند تند پیاده رفتیم چهارباغ بالا سمت پارکینگ ...

که ماشینو برداریم بریم خیابون نظر تا کیفای اونجا رو ببینیم ...

رفتیم حکیم نظامی،ماشالا پارکینگ جلفا که بسته بود!! دیگه به اشکان گفتم بریم خیابون نظر،تو بشین تو ماشین من میپرم کیفا رو نگاه میکنم و میام 

گفت یعنی بی من میخوای بری؟؟ گفتم خب آره 

اخم کرد :)))))) دیگه نظرم که همیشه شلوغ!! یه جا وایساد من رفتم چندتا مغازه گشتم ولی دیدم اصلا فایده نداره اشکان نیست و من تنها بچرخم 

اصلا 3 دیقه نشده برگشتم تو ماشین! گفت پس چی شد؟؟ گفتم خب نچسبید بی تو 

گفت من که بهت گفتم،ولی تو گفتی میخوام تنها برم خخخخ عجبااااا 

به اشکان گفتم بیا پارکینگی که سمت پاساژ مریم هست ماشینو پارک کنیم ولی خیلی شلوغ بود 

اشکانم داشت کم کم جوش میاورد! دیگه از توحید انداختیم خیابون مهرداد و باز رفتیم خیابون حکیم نظامی ...

به ناگه یه تابلوی پارکینگ دیدیم! رفتیم ولی کلی تو کوچه رفتیم تا رسیدیم به پارکینگ! 

به اشکان گفتم یا خدا یعنی باید این همه راه پیاده برگردیم؟؟ رفتیم پارکینگ ماشینو پارک کردیم و اومدیم بیرون ...

به اشکان گفتم بیا از این طرف بریم ببینیم اینجا چه خیابونیه! رفتیم تا دیدم گفتم ااا خیابون خاقانیه ...

خب کلی راه به نفعمون شد ... قدم زنان خیابون خاقانی رو اومدیم سمت حکیم نظامی ... راه به نسبت کمی بود 

ساعت نزدیک 8 بود ... گفتیم بریم شام که زودتر بریم خونه 

دوس نداشتیم مامان بابا ناراحت بشن و حرص بخورن بابت دیر اومدن ما ...  

گفتیم بریم فست فود تعطیلات ... بعد از اونطرف اشکان میگفت فردام بریم فست فود خیابون مشتاق ...

بعد من دیدم آخه نمیشه دو بار پشت سرهم بریم فست فود! 

دیگه در یک عمل انتحاری و غافلگیرانه رفتیم رستوران سنتی خاتون! خخخخخخ همینجور الکی و به پیشنهاد من رفتیم  

اولین بار بود میرفتیم ... نیمه سنتی بود! چلو کباب سفارش دادیم،تا بیاد یکم عکس گرفتیم 

عکس از رستوران!! عکس از خودمون ... عکس از دستای من خخخخخخ بعدم عکس از غذا 

که خب الان عکسا پیش اشکانه ... شاید بعد عکس غذا اینا رو گذاشتم محض یادگاری :))) 

غذا رو خوردیم و بعد اومدیم بیرون که بریم سمت پارکینگ 

ولی رفتیم یه سرم پاساژ ارکیده زدیم! من اولین بار بود این پاساژ میرفتم و بنظر پاساژ یخی اومد! خوشمان نیامد 

دیگه دست در دست و قدم زنان رفتیم خیابون خاقانی و بعد پارکینگ 

تو ماشین بابا زنگید گفت کجایید؟؟ گفتم خاقانی،و با یه خیال راحت گفتم الان دیگه میایم خونه 

راهی خونه شدیم ... تو ماشین به اشکان میگفتم تو دیگه منو بغل نمیکنی باهات قهرم 

میگفت ااا من بغلت نمیکنم؟؟ پس صبح کی بود این همه بغلت کرد تو خونتون؟؟ 

گفتم نخیر بیرون که میریم بغلم نمیکنی خخخخ 

یعنی قبلا بیرون که میرفتیم نه که وسط خیابون بغلم کنه ولی مثلا یه فشار کوچولوم میداد که من خیلی اینکارو دوس دارم! ولی الان تا نامزد کردیم اینکارو نمیکنه 

بعد تو ماشین گفت بیا بغلت کنم خخخخخ همینجور که رانندگی میکرد منو کشوند سمت خودش و بغلم کرد :))) 

بسی چسبید ...  

9 بود که رسیدیم خونه  مامان و بابا فقط بودن ... دیگه مانتو رو پوشیدم و گفتن خوبه،قشنگه 

بعد گفتم فقط بلنده ... بابا گفت میخوای کوتاهش کنی؟؟ خخخخخ  

بی تربیتاااا 

دیگه نشستیم،بعدم مهدی بهزاد مینا و آقای فندق اومدن 

شیرینی که اشکان آورده بودو آوردیم خوردیم،میوه و چایی آوردم 

حرفم میزدیم همه با هم  

بعد هی اشکان چشماشو میمالید ... خب تابلو بود خوابش میاد 

بهش گفتم برو بخواب،اشکال نداره 

گفت نه خوابم نمیاد! بهزاد خندیدو گفت ولی چشمات داره میره هاااا خخخخخخ 

ولی نرفت بخوابه و تقریبا تا 30/23 پیشمون بود و بعد رفت بالا بخوابه ...

منم براش لیوان آب بردم و شب بخیر گفتیم و اومدم پایین 

خخخخ اصلا نشد با جزییات ننویسم! یعنی میخواستم کلی و یک قسمتی بنویسمااا ولی نشد  

دیگه این شد خاطره ی روز اول :)