زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

دیدار 2

 

ادامه ی پست قبل ... 

خاطره ی چهارشنبه 1 مهر ... 

بدون رمـــز      

 

 

بعد که بیدار شدم من اس صبح بخیر دادم اونم اس داد 

دیگه سریع پاشدم لباس مناسب پوشیدم ... همون تونیک سرمه ایه رو پوشیدم و خب روم نمیشد برم بالا تو اتاق  

خب از مامان خجالت میکشیدم ... ولی رفتم که صداش کنم بیاد صبحونه بخوریم 

جفتمون خوشرو بودیم :)) همو دیدیم لبخند زدیم و احوالپرسی 

بهش گفتم بیا پایین تا صبحونه بخوریم ... دیگه اومدیم پایین 

بابام حلیم عدسی خریده بود ... دوتایی نشستیم خوردیم و یکم حرف زدیم 

بعد صبحونه رفتیم نشستیم و اندکی صحبت کردیم و عکس دیدیم و ... دانیالم اومد ولی از اشکان خجالت کشید و فرارو به قرار ترجیح داد خخخخ  

بهش گفتم میخوای بری حموم؟؟ گفت باااشه ... 

گفتم اگه لباس داری بده تا برات اتو کنم ... گفت خودم اتو میکنم که گفتم نچچچ من بیکارم تا میری حموم منم اتو میکنم  

2 تا پیرهن آورد که براش اتو کنم خودشم رفت حموم 

بعد از حمومم که رفت بالا موهاشو سشوار کشید و کلی ژل و تافت خالی کرد رو موهاش :))) 

مامانمم ناهار می پخت و سرگرم بود 

ظهرم که اول بابام اومد ... بعدم بهنام و بهزاد اومدن و با اشکان سلام علیک کردن و ناهار 

خب برای ناهار حس کردم یکم سختشه و خجالت میکشه ... منم پیشش با رعایت فاصله ( خخخ ) نشستم 

بعدم که نشستیم و یکم تلویزیون دیدیم و بهنام و بابا باهاش حرف زدن و ... 

حدودای 30/1 بود بهش گفتم عصر میخوای بریم بیرون؟؟ گفت آره اجازه میدن؟؟ 

گفتم خب باید از بابام اجازه بگیری ... گفت یعنی نمیذارن؟؟ گفتم چرا میذارن بریم ولی به رسم ادب و احترام اجازه بگیر و اینکه شاید نذارن تنها بریم و خودشونم باهامون بیان یا اینکه فقط مامان بیاد 

گفت باشه ولی روم نمیشه اجازه بگیرم ... دیگه آخرم نگفت! گفتیم بریم بخوابیم 

اشکان رفت بالا منم پریدم رو تخت ... بهش اس دادم پس چرا نگفتی؟؟ گفت من که بهت گفتم همون عصر میگم! گفتم کی گفتی؟! گفت چرا گفتم 

گفتم ا من نشنیدم خخخخ اون موقع که بابا رفته سرکار 

گفتم موقع رفتن به بابام زنگ بزن و اجازه بگیر ... گفت باااشه 

دیگه یه چرت زدیم ... حدوده 3 بیدار شدم اول نماز خوندم بعدم لباس اتو کردم 

مانتو جدیده رو اتو کردم ... عاقا من هفته پیش رفتم یه مانتو خریدم ولی خانواده گفتن کوتاهه!! مامان که گفت برو پس بده! نمیشه بپوشی و ...شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز در صورتی که اونقدرام کوتاه نیس ... 4 انگشت بالای زانوئه 

خلاصه من دلو زدم به دریا و همین مانتو جدیده رو اتو کردم با شال و ... 

اشکان اس داد که بیا بالا ... بدون آرایش رفتم بالا 

خب باید بالاخره بدون آرایشم می دیدم! البته کسایی بدون آرایش خیلی وحشتناک و هیولایی ان که خییییلی آرایش میکنن یا در حد گریم آرایش میکنن ... نه منی که این چند بار آخر با نازلترین آرایش خدمت اشکان رسیدم! 

قبلا بیشتر آرایش میکردم مثلا وقتایی که قرار بود همو ببینیم خط چشم میکشیدم ریمل و ... که تازه میشد یه آرایش نرمال و به اندازه 

ولی الان چون خانوادم خوششون نمیاد منم زیاد آرایش نمیکنم ...  

خلاصه رفتم بالا  

نشستم که پیشش لاک بزنم ... بهش گفتم خب زنگ بزن به بابا و اجازه بگیر 

زنگ زد به بابام گفت ... گفت باشه برید اشکال نداره ... بهش گفت با ماشین برید ( منم از چند روز قبل ذوق داشتم که با ماشین میریم بیرون ) 

خلاصه تلفن که قط شد اشکان گفت من گواهینامه نیاوردم!!! یعنی منو میگی دلم میخواست بزنم لهش کنم شکلک های شباهنگShabahang

همه ی رویاهام بر باد رفت!! اووووووووووووف کلا حال خوبم به حال بد تبدیل شد و بق کردم 

عصبانی بودم در حد شدید! گفت با تاکسی تلفنی میریم چه فرقی داره 

منم که لج کردم و گفتم من با تاکسی هیچ جا نمیام ... میخواستی گواهینامه بیاری ... چند روزه بهت میگم که آخ جون این دفعه با ماشین میریم بیرون و ... حالا صاف دم رفتن میگی گواهینامه نیاوردی؟! 

قهرکردم و بدون هیچ حرفی و باعصبانیت از اتاق اومدم بیرون و تنهاش گذاشتم 

بعد مامان گفت برو بهش بگو شربت میخوری یا چایی؟؟ رفتم بالا 

آآآقا بق تر از من نشسته بود! حرفم نمیزد و این یعنی اینکه عصبی بود ... گفتم چای یا شربت؟؟گفت هیچی 

باز اومدم پایین به مامان گفتم میگه هیچی ... گفت نمیشه که بیا براش یه شربت درست کن ببر 

ناچارا شربت درست کردم بردم بالا و نشستم 

گفتم من چند روزه هی ذوق میکنم و میگم ایندفعه همه جا رو با ماشین میچرخیم بعد تو گواهینامه نیاوردی؟!! 

گفت حالا نه این مدت همش با ماشین رفتیم این طرفو اونطرف الان نمیتونی با ماشین نباشی! یعنی کنایه زد 

گفتم نمیخوام من میخواستم با ماشین بریم ... هم دلم میخواست بریم بیرون هم دلم میخواست محلش ندم و هیچ جا نریم! ولی خودمو کنترل کردم و گفتم میرم آماده میشم که بریم! 

ایشونم که بق بقی بود ... با عصبانیت رفتم که حاضر بشم ... به مامانمم گفتم اعصاب ندارم و ... گفت اشکال نداره بیخیال 

یه آرایش ملایم کردم لباس پوشیدم و بهش گفتم من آماده ام بیا ...

هردو باهم قهر بودیم ... شکلک های شباهنگShabahang آژانس اومد خدافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم ( خوب شد گذاشتن دوتایی تخنا بریم  )

گفتم بره سیتی سنتر ... من تاحالا سیتی سنتر نرفته بودم و دوس داشتم که بریم 

بماند که راننده یکم گیج بود و چپکی رفت و نیم ساعتی تو راه بودیم ولی بالاخره رسیدیم سیتی سنتر 

ایشون که خیلی غد بود و خب من بیشتر جذبش میشدم خخخخ اومممم برای همین خیلی دوسش داشتم و باهاش حرف زدم تا یخامون باز بشه ... 

چرخیدیم یکم ... اشکان گفت بریم کافی شاپ من گشنمه ... من گفتم من سیرم نریم ... یه چی بخر بخور 

گفت خب بیا پیراشکی بخوریم که باز من گفتم من سیرم نمیخوام تو بخور 

اونم گفت منم نمیخوام ... و احساس کردم باهام قهر کرد  

منم که طاقت سردیشو ندارم ... یه جا نشستیم و من کلا بغض کرده بودم در حدی که چونم می لرزید!! 

دستمو گرفت ولی من سریع دستمو کشیدم بیرون و کلی اشک تو چشمام جمع شده بود 

گفتم چرا الکی باهام قهر میکنی؟؟چرا انقدر غدی؟؟ گفت من قهر نیستم 

گفتم چرا سر کافی شاپ نرفتن قهر کردی ... گفت نه اصلا کاری نداشتم 

گفت من هنوز سر همون قضیه ماشین و اینکه ول کردی رفتی پایین ناراحتم 

بغلم کرد،دستمو گرفت تا خوب شدم ... اومممممممممممم 

بعدش یکم عکس گرفتیم ... یه دستبند برام خرید و گفتیم بریم سمت خیابون نظر ... قرار بود برام مانتو بخره 

دوباره آژانس گرفتیم و رفتیم که بریم خیابون نظر ... اوممم تو ماشینم خیلی خوب بود دلم میخواست بیفتم روش خخخخخخخخخخخخخخ 

نظر رسیدیم ... همه جاااااااااااا رو گشتیم تا بلکه من یه مانتو بپسندم!! فقط یکی پسندیدم که پرو کردم 

خیلی خوشگل و شیک بود ولی کوتاه بود و گفتم که خانوادم گیر میدن  ... اشکانم از مانتو خوشش اومد و هی گفت همینو بخر ... که گفتم نه خانواده گیر میدن

ولی یه کیف برام خرید :) بععععععله 

بعدم که گشنمون شد ... حدودای 8 بود که رفتیم تو خیابون حکیم نظامی برای شام 

اونجام هی از خودمون از غذاها و ... عکس گرفتیم  

سیب زمینی و پیتزا خوردیم ... clik و clik 

اینم یه عکس همینجوری ... clik

بعدم که باز تاکسی گرفتیم و برگشتیم سمت خونه ... تو راه اشکان گفت فردام اجازه میدن که بریم بیرون؟؟ گفتم خب نمیدونم شاید بذارن ... آخه ما ساعت 5 که رفتیم 9 برگشتیم برای همین گفتم احتمالا نذارن که فردا دوباره بریم ... قرار شد من خودم به خانواده بگم ببینم میذارن یا نه ...  فکر کنم حدودای 9 بود رسیدیم 

از بیرون تعریف کردیم و ... با دانیال سرگرم بودیم و بهش میخندیدیم 

به اشکان میگه اپشین! ( همون افشین ) حالا اینکه این نیم وجبی اسم افشینو از کجا آورد نمیدونم! ولی باحاله یعنی سوت میزنه و میگه اپشین :)))  

دیگه من گفتم که اشکان میخواست برام مانتو بخره ولی هیچی نپسندیدم و فردام میریم انقلاب و پاساژ سیتی سنتر که شاید یه چی بخریم 

کسی حرف نرفتن نزد و گویا موافق بودن

حدودای ساعت 12 اشکان رفت بالا ... منم پریدم حموم  

بعد که از حموم اومدم بیرون بابا گفت فردا کجا میخواین برید؟؟ گفتم طرفای انقلاب 

گفت باشه برید ... آخ جووووووووووون