-
عکس + تغییر رمز ثابت
پنجشنبه 11 آذر 1395 14:00
ادامه بدون رمز ... خب الان تصمیم گرفتم که رمز ثابتمو تغییر بدم حدودا یکسالو سه ماهه که رمز عوض نکردم ... رمز دیگه عدد نیس برای همین نمیتونم با بازی اعداد به کسایی که وبلاگ ندارن رمز بدم ایمیلم ندارم که بتونم رمزو ایمیل کنم برای کسی منم که اکثرا بدون رمز مینویسم،چی بشه یه پست رمز دار بشه،خلاصه که چیزی رو از دست نمیدید...
-
رویاپردازی
دوشنبه 8 آذر 1395 13:34
تو چیزهایی را می بینی و میگویی « چرا؟ » ولی من چیزهایی را رویا پردازی میکنم که هیچ وقت وجود نداشتن ... و میگویم «چرا که نه؟» ادامه بدون رمز ... آآآآقا من شنبه برگشتم اصفهان از پنج شنبه به اشکان گفتم برای شنبه بلیط بگیر،اونم میگفت شنبه نه،یکشنبه برو ولی من دلم شور می زد میترسیدم خانوادم بگن چرا ... همیشه گیر یه روز...
-
روزهایی که گذشت
سهشنبه 2 آذر 1395 10:38
خوشبختی یک سفر است نه یک مقصد ... هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد ... ادامه بدون رمز شنبه بعد نوشتن پستم کلی حوصلم سر رفت حالا از اون طرفم دلم میخواست برم مغازه پیش اشکان،از طرفی ام گفتم بذار چند ساعت از هم دور باشیم تا دلمون هوای همو بکنه! خلاصه با وجود اینکه از ساعت ۷ دلم بهونشو میگرفت و بودنشو...
-
تولد
شنبه 29 آبان 1395 16:59
ادامه بدون رمز ... اومممم بالاخره نت وصل شد وقتم پیدا کردم تا بیام یه کوچولو بنویسم انگار خیلی وقته ننوشتم! خب دوشنبه که ساعت ۳۰\۹ سوار اتوبوس شدم،صندلی من تک نفره بود ولی خب کلا دور تا دورم پسر بودن! دوتا صندلی کناری اون ردیف اتوبوس،پشت سری و ... یه حس معذب بودن داشتم به جای اینکه ساعت ۳/۳۰ برسیم کرج ساعت ۵ رسیدیم!...
-
پایان دلتنگی
یکشنبه 23 آبان 1395 17:20
تو فردایی همان که قرار است بخاطرش زنده بمانم ... ادامه بدون رمز ... این مدت انقدر کار کردم که حد نداره! خب ما معمولا محرم یا صفر شله زرد میپزیم هفته پیش بابا مامانمو گذاشتم تو فشار! گفتم اگه میخواید شله زرد بپزید تا من اصفهانم بپزید خلاصه که فکر کنم سه چهار باری گفتم تا بالاخره اوکی شد آخه کلی کار هست برای نذری...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 آبان 1395 14:50
-
فصل جدیدی از ارتباط!
سهشنبه 18 آبان 1395 14:54
ادامه بدون رمز ... پریروز یه پست بلند بالا در مورد تلگرام و ... نوشتم که به لطف قطی نت،پرید و ثبت نشد چقدر ضدحال بود ولی خب منم دیگه حوصله م نشد از اول بنویسم،برای همین بیخیال اون پست شدم بعد از کش و قوس فراوون (!!) بالاخره ما هم وارد فصل جدیدی از ارتباط شدیم از بس پول شارژ دادیم خب،جدیدا هم که ایرانسل یکی در میون...
-
2 حس مختلف : گریه و حنده
پنجشنبه 13 آبان 1395 13:44
-
خاطرات
سهشنبه 11 آبان 1395 15:12
خاطرات خیلی عجیب اند ... گاهی اوقات می خندیم به روز هایی که گریه میکردیم ... گاهی گریه میکنیم به یاد روزهایی که میخندیدیم .... ادامه بدون رمز ... الان که دارم مینویسم یک عدد آرزوی خسته و داغونم از صبح با مامان بابا رفتیم بیمارستان،آزمایشگاه،پیش متخصص ارتوپد و کلی خسته شدیممم وای که چقدر من از این بیمارستان الزهرا بدم...
-
مبحث تولد
شنبه 8 آبان 1395 14:52
آنان که گفته اند دوری و دوستی یا طعم دوری را نچشیده اند یا درد دوری را نکشیده اند ... ادامه بدون رمز پنج شنبه چقدر دلم گرفته بود از این جدایی و دوری چقدر تو دلم غصه داشتم کاش میشد منم پنج شنبه با اشکان میرفتم تهران ... میرفتیم لباس انتخاب میکردیم و می خریدیم درسته خستگی داره ولی دوس دارم کنارش باشم حتی موقع تهران رفتن...
-
پست عکس دار
شنبه 8 آبان 1395 10:57
عرضم به حضور انورتون که گفتم محض تنوع براتون پست عکس دار بذارم! اول میخواستم بالکل همه عکسا رو رمزدار بذارم ولی دیدم خواننده خاموش زیاده! بخاطر شما عزیزایی که خاموش همراه اینجانب هستید بدون رمز عکسا رو گذاشتم عجبااا حداقل یه بارم شده روشن بشید،دهـــه یعنی من باید برای این پست حدودا از 220 نفر کامنت داشته باشم خخخخخ...
-
تصمیم
چهارشنبه 5 آبان 1395 17:34
تمام دلتنگی ها ... از اشک ها و شکایت ها که بگذریم باید اعتراف کنم مادرم که میخندد خوشبختم ... ادامه بدون رمز ... اومممم روز آخری که کرج بودم ( جمعه ) هی به اشکان میگفتم بلیط بگیر اشکان در جواب میگفت نمی خوام بگیرم دوباره یک ساعت بعد بهش میگفتم بلیط بگیر که دیر نشه و ته اتوبوس نیفتم باز میگفت بلیط نیس،پر شده تو دلم ذوق...
-
مهمونی
یکشنبه 2 آبان 1395 13:42
ادامه بدون رمز ... خب بنده بعد از ۱۱ روز کرج بودن به اصفهان برگشتم اوممم ایندفعه مثل سری قبل موقع خدافظی گریه نکردم از اونجایی که دانیال پشت تلفن میگفت عمه چی برام میاری ( ) رفتم یکم خوراکی برای دانیال و علی گرفتم به عنوان سوغاتی کرج خخخخ خب بچه ن دلشون به همین چیزا خوشه،پاستیل،چی پف و ... براشون خریدم دو تا سوییشرتم...
-
وام
دوشنبه 26 مهر 1395 17:52
ادامه بدون رمز ... این مدت که کرجم تا حالا دو سه بار مینا بهم زنگ زده،دیروزم که اشکان دانشگاه بود منم حوصلم سررفته بود،گفتم بذار یه زنگ به مینا بزنم دیگه تلفن زدم،احوالپرسی کردیم،گفتم مامان چطوره؟ بهتر شده؟ دیگه باز گفت نه اصلا خوب نیس و .... انگار یه سطل آب یخ خالی کردن روم،بعدم میگه ببخش که اینا رو بهت گفتمااا،نگران...
-
ماندن یا نماندن!
یکشنبه 25 مهر 1395 11:06
گرگ اسمش بد در رفته ... ما انسانیم بعضی از ما،عشق ...! بعضی هامون رفاقت ...! بعضی هامون اعتماد ...! بعضی هامون حریم ...! و بعضی هامون تمام حرمت ها رو می دریم ... یه گرگ هرگز به گله ی خودش و به هیچ گرگی خیانت نمی کند ... ادامه بدون رمز ... پنج شنبه شب که با علیرضا،وحید و پیمان رفتیم سفره خونه و بعد شام خوب بود،خوش گذشت...
-
تاسوعا عاشورا
پنجشنبه 22 مهر 1395 17:32
ادامه بدون رمز ... دوشنبه راس ساعت ۳۰\۹ بدون هیچ تاخیری اتوبوس حرکت کرد منم که ته ته اتوبوس بودم ولی خب اونقدرا مهم نبود،چون تک صندلی بود و دوتا صندلی اون ردیف اتوبوس خانوم بودن ووووو چه رانندگی ای میکرد!! انقدر تند میرفت که نگو یه جا یه پیچو اونقدر با سرعت رفت که من گفتم الانه که اتوبوس چپ کنه و بمیرم! همینجورم که با...
-
رفتن یا نرفتن،مساله این بود!
یکشنبه 18 مهر 1395 19:55
ادامه بدون رمز ... همونطور که تو پست عروسی ۴ نوشتم،برای عروسی امید من درگیر تغییرات هورمونی شدیدی بودم! ایندفعه خیلی زیاد بهم جوش زد،نمیدونم چرا شاید تا الان متوجه شده باشید که من رو پوستم خیلی حساسم اول یه جوش رو پیشونیم زد،انقدر بهش ور رفتم که چندبار خون افتاد و همه اعم از مامان،بابام و اشکان دعوام کردن،گفتن چرا...
-
سه روز در کنار یار
سهشنبه 13 مهر 1395 20:30
امروز فکر کن تازه به دنیا آمدی مهربان باش شاید فردایی نباشد شاید فردایی باشد اما عزیزی نباشد ... ادامه بدون رمز ... خب از روز پنج شنبه و عروسی تو پست قبلی تعریف کردم جمعه م که چون شب قبلش دیر خوابیده بودیم،صبح دیر پاشدیم،طرفای ۳۰\۱۰ اینا بیدار شدیم البته اینم بگم من هنوز که هنوزه و ۵ ماه از عقدمون گذشته،روم نمیشه شبا...
-
عروسی4
دوشنبه 12 مهر 1395 18:00
همه می خواهند از زندگی لذت ببرند اما حاضر نیستند یک سر سوزن از خوشی هایشان را با دیگران تقسیم کنند ... ادامه بدون رمز ... اممم چهارشنبه کلی کار کردم که وقتی اشکان میاد, خونه تمیز باشه ... آخرین باری که اومد اصفهان برمیگشت به ۲۲ مرداد برای عروسی احسان بیشتر از یک ماه بود که اصفهان نیمده بود عصر چهارشنبه م رفتم آرایشگاه...
-
برنامه عوض شد!
دوشنبه 5 مهر 1395 14:19
خسته شدم از بس نوشتم ادامه بدون رمز !! کاش بلد بودم با تبلت عکس کپی پیست میکردم اول پیج اگه کسی بلده چطور میشه عکس کپی پیست کرد،یادم بده لطفا :-) اممم از وقتی شنیدیم عروسی امید حالت مهمونی داره و زن و مرد کنار هم با چادر و بعضا با مانتو میشینن،یجورایی ذوق ذوقی بودیم از اینکه قراره ما پیش هم باشیم و جدا نمیشیم منم از...
-
آنچه گذشت
شنبه 3 مهر 1395 17:55
ادامه بدون رمز ... اون شب قرار بود بریم مهستان من،شقایق و شبنم با ماشین رفتیم دم مغازه دنبال اشکان من رفتم که به اشکان بگم بیاد بریم که یدفعه دیدم الهام و وحید هستن با دیدن الهام کلی تعجب کردم و خوشحال شدم دیگه باهم روبوسی کردیم اوممم وحید و الهام کلا خیلی راحتن،روز تعطیل تا ساعت ۹ شب بیرون بودن خب یجوریه من و اشکان...
-
این روزهای ما
سهشنبه 30 شهریور 1395 19:15
ادامه بدون رمــــ ـــز ... اومممم بالاخره مهمونا رفتن با اینکه من سال ها بود دوس داشتم قاطی فامیل اشکان باشم و جز خانوادشون،دوس داشتم با فامیلاش برم وبیام ولی خدایی این مدت خیلی خسته شدم اینکه همش مهمونی بودیم یا مهمون اینجا بود اوایلش خیلی شیرین بود و ذوق داشتم ولی دیگه این اواخر دلم خلوت دو نفره میخواست دلم میخواست...
-
عروسی
شنبه 27 شهریور 1395 19:30
ادامه بدون رمـــ ـــز ... برای منی که زود زود پست میذارم،یه هفته ننوشتن زیاده چه کنم که نه وقت پست نوشتن داشتم نه حوصله شو دست و دلم به نوشتن نمی رفت عروسی ام گذشت و تموم شد در کل اون چیزی که در نظرمون بود نشد ... عروسی خیلی معمولی بود،اونقدرا خوش نگذشت در حالی که یکی دو ماه بود همه منتظرعروسی پردیس بودیم و یجورایی...
-
چند روزی که گذشت
جمعه 19 شهریور 1395 18:15
ادامه بدون رمز ... اومممم با کلی ذوق با بابا مامان رفتیم آتلیه که عکسا رو بگیرم وقتی رفتیم و آقای تقی پور پاکت عکسا رو داد دستم و گفت چک کن ببین خوبه،دل تو دلم نبود و با دیدن دونه دونه ی عکسا یه لبخند به پهنای صورت به لبم بود :-) اوممم خدا رو شکر بابت اینکه ما به هم رسیدیم و الان دیگه عکسای خوشگل عقدمون تو خونه های...
-
منزل دوست
سهشنبه 16 شهریور 1395 17:00
ادامه بدون رمـــ ـــز ... چند وقتی بود میخواستم برم خونه مریم ولی هی نمیشد آخه مثلا ایندفعه که اومدم اصفهان دو سه روزشو با مامان رفتیم دکتر ارتوپد،چشم پزشکی و ... اصلا وقت ندارم،گفتم تا اصفهانم به مادر محترم برسم،بخصوص که خیلی وقت بود میخواست بره چشم پزشکی و نمیشد یا مثلا یه روزشو رفتم آتلیه ... کلا کمبود وقت داشتم...
-
دکتر و آتلیه
شنبه 13 شهریور 1395 20:30
ادامه بدون رمــ ـــز ... خب مامان من آرتوروز شدید داره،به سختی راه میره اونم با عصا ولی خدا رو شکر تو خونه میتونه برای خودش راه بره و به کاراش برسه ... چند ماهه که داره میره پیش یه خانوم دکتر که طب سنتی خونده و دارو گیاهی تجویز میکنه،زالو درمانی و ... خب اونقدرا موثر نبوده برای درد پاهای مامانم ولی خب بی نتیجه م نبوده...
-
لباس و آرایش
دوشنبه 8 شهریور 1395 18:00
ادامه بدون رمــــ ـــز ... دوشنبه عید قربانه،شب عید که باشه یکشنبه عروسی پردیسه بعد خب چون مهمون از اقصی نقاط کشور براشون میاد و باید از مهمونا پذیرایی بشه تصمیم گرفتن حنابندون بگیرن البته حنابندون که نمیشه گفت،چون نه عروس هست نه داماد،فقط شنبه شب یه بزن و برقصی هستو شامی اینم چون مهمون از بندر...
-
بازگشت به اصفهان
یکشنبه 7 شهریور 1395 14:09
ادامه بدون رمز ... بعد از ۱۲ روز برگشتم اصفهان بابای اشکان عادت داره شب بخیر میگه و میخوابه اومد شب بخیر گفت و داشت میرفت بخوابه که یهو یادم اومد بابا صبح زود میره سرکار و باید الان ازش خدافظی کنم صدا کردم بابا راستی من فردا ظهر میرم،گفت ا راستی؟ بلیط گرفتی؟ گفتم بلی،ببخشید این مدت خیلی زحمت دادم و این صوبتا بابای...
-
زمان برگشت
چهارشنبه 3 شهریور 1395 21:20
همه ی دل خوشی ام آخر شب ها این است دو سه خط با تو سخن گفتن و آرام شدن ... ادامه بدون رمز ... مونده بودم کی برگردم ... دوس داشتم تا جایی که ممکنه فاصله این دیدار با دیدار بعدی رو کمتر کنم زنگ زدم خونمون،مامان گفت کی میای؟ دانیال هی میاد بالا میگه عمه اومد؟ الهی عمه فداش بشه دلم برای فسقلیام کلی تنگ شده به مامان گفتم...
-
تغییر و تحول
سهشنبه 2 شهریور 1395 14:30
ادامه بدون رمز ... نمیدونم کی برگردم ... فردا یا شنبه بین این دو روز موندم!! خودم دوس دارم شنبه برگردم ... ولی آخه دم رفتن مامان ده بار گفت یه هفته بیشتر نمون!! هنوز راهی نشده،هنوز نرفته میگن فلان روز برگرد،زود برگرد خب این چه وضعشه،ای بابا گفتم حالا بذارید پام برسه کرج بعد هی بگید برگرد!! والا حالا موندم فردا برگردم...