-
مقایسه کردن و جهیزیه
یکشنبه 2 اسفند 1394 12:02
-
ادامه ی ماجرا
یکشنبه 25 بهمن 1394 20:44
-
سردرگمی
شنبه 24 بهمن 1394 19:51
پستم خیلی کامل و با جزییات نیس ... سربسته یکم حرف زدم ... ادامه بدون رمـــ ـــز ... حس ادمای سردرگم رو دارم یعنی واقعا سردرگمم ... شاید اگه چهارشنبه یا پنج شنبه پست میذاشتم یه پست تندو تیز همراه با ناراحتی میشد ولی خب اون دو روز انقدر حالم گرفته بود و حوصله نداشتم که دست و دلم به نوشتن اصلا نمی رفت الانم حال و حوصله...
-
سردرگمی
شنبه 24 بهمن 1394 19:51
پستم خیلی کامل و با جزییات نیس ... سربسته یکم حرف زدم ... ادامه بدون رمـــ ـــز ... حس ادمای سردرگم رو دارم یعنی واقعا سردرگمم ... شاید اگه چهارشنبه یا پنج شنبه پست میذاشتم یه پست تندو تیز همراه با ناراحتی میشد ولی خب اون دو روز انقدر حالم گرفته بود و حوصله نداشتم که دست و دلم به نوشتن اصلا نمی رفت الانم حال و حوصله...
-
عــکــ ــس
سهشنبه 20 بهمن 1394 13:53
این عکس دوربینه،فقط یکم متفاوته :))) ادامه بدون رمــ ـــز ... عکس کادوهایی که همون روز اول ساعت 6 صبح با کادوهای خوشگل سبزرنگ بهم داد ... این عکس سشواری که برام آورد ... clik و این عکس ست که از مغازه ش برام آورد ... clik دقیقا همین رنگ و طرح که تن مانکنه ... دیدم تو گوشیش عکسشو داره ازش گرفتم خب این دوتا شد کادوی...
-
دیــ ــدار یــ ــار 3
شنبه 17 بهمن 1394 19:44
ادامه آخرین قسمت و سومین قسمت دیـدار یار می باشد ... خاطره ی سه شنبه 14 بهمن 1394 بدون رمــ ـــز ... ساعت از 12 شب گذشته بود که اشکان شب بخیر گفت و رفت خوابید من موندم و یه بغض گنده ... خیلی زیاد دوس داشتم اشکانم بمونه و نره،خیلی دوس داشتم فرداشم بریم بیرون دوتایی بچرخیم ... ولی سختم بود،میترسیدم،این دو روز کلی باهم...
-
دیــ ــدار یــ ــار 2
شنبه 17 بهمن 1394 19:42
خاطره های دیدارو دوس دارم با جزییات و ریز به ریز بنویسم اگه طولانی میشه ببخشید :)) ادامه خاطره ی دوشنبه 13 بهمن 1394 بدون رمــ ــــز ... خب صبح دوشنبه طرفای 8 بیدار شدم،پریدم دوش گرفتم و با سشواری که برام آورده بود موهامو خشک کردم تونیک چهارخونه،آستین سه ربعی با شلوار لی پوشیدم مامانم بیدار شده بود و هنوز درگیر بود که...
-
دیــ ــدار یــ ــار
چهارشنبه 14 بهمن 1394 19:14
ادامه خاطره ی یکشنبه 12 بهمن 1394 می باشد بدون رمــ ــز ... دو سه روز قبل اومدنش داشتیم با هم اسی حرف میزدیم که یهو اس داد : یه چیزی برات خریدم؟ من: چی؟ اشکان : سشوار من شکلک چشم گرد بودم،تعجب کردم،گفتم چرا سشوار؟ گفت هویجوری،خب نداشتی دیگه ... گفت مامانم گفت برات یه چی کادو بخرم،گفته بوده چی نداره؟منم یهو یادم افتاد...
-
شمارش معکوس
شنبه 10 بهمن 1394 19:12
بوی خوش زن در خانه که باشد مرد ریشه می دهد تنومند می شود ... زن را باید مثل دسته ای آلاله بغل زد باید مثل رزهای مخمل،بوئید و بوسید باید مثل محبوبه شب نوازش کرد باید به زن رسید تا عطرش در خانه بپیچد زن را باید دید باید فهمید باید نفس کشید ... وقتی صبح جمعه این پیام از طرف اشکان به گوشیم اومد کلی ذوق کردم و خوشحال شدم...
-
آرزوهـ ــای آرزو
چهارشنبه 7 بهمن 1394 21:16
-
مــ ــروری بر گــ ــذشتــه
سهشنبه 6 بهمن 1394 13:25
-
این چند روز
یکشنبه 4 بهمن 1394 21:02
ادامه بدون رمــ ـــز ... انگار خیلی وقته ننوشتم! نمیدونم چرا دست و دلم به نوشتن نمیره! دیروز امتحانای اشکانم به اتمام رسید و یه نفس راحت کشید،من نیز،چون همش نگران بودم که برسه درساشو بخونه،امتحاناشو خوب بده و ... اصلا روحم خسته س ... از دوشنبه ما درگیر بودیم تا جمعه که مراسم سومم تموم شد ... این 5 روز یه پامون تو خونه...
-
این روزهای مــ ــن
چهارشنبه 30 دی 1394 20:42
ادامه بدون رمز ... اگه بخوام از حال خودم بگم باید بگم که یکی دو روز اول خیلی حالم گرفته بود،خیلی ولی وقتی با اشکان تلفنی حرف میزدم و سعی میکرد بخندونتم و دلداریم بده حالم بهتر میشد خب من دهنم کوچولوئه،چشمامم به قول اشکان بادومی گاهی صدام میکنه چشم بادومی یا دهن کوچولو وقتی ناراحت بودم و میخواست خوبم کنه میگفت میخوای...
-
اتفاق ناگوار
سهشنبه 29 دی 1394 13:34
ادامه بدون رمــ ـــز ... کامنتا رو خوندم و تایید کردم ... ممنون برای حرفاتون دیروز صبح ساعت 30/7 دیدیم گوشی بابا زنگ میخوره،بابا سلام علیک کرد و بعد از اتاق اومد بیرون و رفت سمت پذیرایی ... مشخص بود که طرف آشناس ... یهو بابام گفت کی؟جوری شده؟ من که در حالت خواب و بیداری بودم مثل فنر از جا پریدم و نشستم استرس گرفته...
-
صحبت با اشکان
یکشنبه 27 دی 1394 19:51
-
کسی نمیتونه جای خالی تو رو پر کنه :)
شنبه 26 دی 1394 20:06
هفته ای که گذشت فقط یه بار از خونه رفتم بیرون اونم برای دکتر مامان بود دیگه هیچ جا نرفته بودم ... از طرفی مامانم حالش اوکی نبود و همه کارا با من بود دیگه خسته شده بودم،دلم میخواست بریم یه جایی،بریم تو خیابونا بچرخیم ولی صاف همون پنج شنبه ای که ما قصد بیرون رفتن کرده بودیم ماشین خراب شد! و نتیجه ش این شد که بیرون...
-
خوب نیستم،خوب نیست
چهارشنبه 23 دی 1394 20:39
زندگی کوتاه تر از آن است که به خصومت بگذرد و قلبها گرامی تر از آن هستند که بشکنند لبخند بزنید و زیبا زندگی کنید فردا طلوع خواهد کرد حتی اگر نباشیم حالم خوب نیس :| از یه طرف کمرم داره از درد دوتا میشه! از یه طرف دلم شکسته،از یه طرف دیگه دل شکستم! از طرف دیگم حوصله ندارم :| همه ی این طرفا به کنار،قلبم درد میکنه :| :| :|...
-
آهــنــگ
یکشنبه 20 دی 1394 10:35
وقتی قرار شد به اشکان جواب بله بدیم و من تو پوست خودم نمی گنجیدم با دانیال میومدم و کلی آهنگ شاد میذاشتیم،صدا رو تا ته زیاد میکردیم و دانیال میرقصید! بماند که رقص دانیال بیشتر شبیه ورزش زور خونه س!! :))))) و بعد این آهنگو گذاشته بودم،مینا به دانیال گفت این آهنگو باید برای عقد عمه بذاریم :) دختر یکی یه دونه :) و بنده...
-
کاش زود بگذره
شنبه 19 دی 1394 11:24
ادامه بدون رمز ... بهش میگم بی تربیت دیگه اصفهان نیمدی میگه خب کی میومدم؟؟ میگم مثلا 10 دی میومدی! میگه ا ما تازه از اصفهان رفته بودیم،زشت بود بیام ... میگم شما 28 آذر رفتید ... میگه خب معمولا 20 روز یه بار یا یک ماه یه بار میام اصفهان،نمیشد انقدر زود بیام میگم وااا مگه قانونه حالام که دیگه نمیشه بیاد تا بعد امتحاناش...
-
دوتا خبر خوب
سهشنبه 15 دی 1394 11:22
ادامه ماجرای دیروزه ... بدون رمــ ـــز ... خب دیگه شدم آرایشگر خصوصی خخخخخخ سهیلا دخترخالم چندوقت پیشا گفت بیا خاله یعنی مامانشو اصلاح و ابرو کن و موهاشو کوتاه کن + موهای خود سهیلا یه شب بهش اس دادم فردا هستید بیام؟ گفت نه نیستیم بعدم من یکم حالم چپ شده بود و دلم درد میکرد،از طرفی ام حال نداشتم برم (!!) دیگه به سهیلا...
-
روزهای شیرین
شنبه 12 دی 1394 20:01
ادامه طولانی و بدون رمــ ــز ... امممم خب از کجا بگم؟؟از اول میگم که بشه خاطره و یادگاری برام بمونه راستش من هرچی فکرکردم دیدم اصلا نمیتونم لباس عروس رنگی بپوشم اصلا به دلم نبود که رنگی بگیرم،اشکانم نظرش بر این بود که لباس سفید رو باید فقط یه بار پوشید یعنی اگه بنا بر من بود دوس داشتم حتی برای عقدم لباس عروس سفید...
-
تفاوت فــ ــرهنگــ ــی
چهارشنبه 9 دی 1394 21:39
ادامه رو نوشتم برای اینکه درد دل کرده باشم و فکرامو بنویسم بلکه سبک بشم و یکم به آرامش برسم ادامه بدون رمــ ـــز دلم گرفته ... حال و حوصله ندارم مشکل خاصی پیش نیمده ولی قشنگ حس میکنم چقدر ضعیف شدم دیشبم به اشکان گفتم خیلی ضعیف شدم،اونقدری که با یه تلنگر میشکنم تفاوت فرهنگی داره اذیتم میکنه ... اینکه من مال اصفهانم...
-
خدایا شکــرت
شنبه 5 دی 1394 11:14
صدای خنده خدا رو میشنوی؟ به آنچه محال میپنداری میخندد ... آخــ ـــی هفته پیش اشکان اینا اصفهان بودن ... هوووووم یــ ــادش بخــیــر شنبه که رفتم برای امتحان آرایشگری،قرار شد بعد زنگ بزنم بابا بیاد دنبالمون و بعد بریم برای تالار امتحان که تموم شد تلفن زدم به بابا و اومد دنبالمون و 3 تایی ( من مامان و بابا ) رفتیم برای...
-
در کنار خانواده شــوهــر
چهارشنبه 2 دی 1394 11:01
خاطره ی جمعه 27 آذر ... ادامه بسیار طولانی و بدون رمــــز ... کامنتدونی پست قبلو بستم ... کامنتی بود همین جا در خدمتم :) خلاصه قرار شد اشکان ساعت 30/8 بیاد دنبالم صبح که بیدار شدم یجوری بودم،نگران بودم،استرس داشتم،میترسیدم از خانوادم جدا شم و برم با خانواده اشکان میترسیدم باهام بد رفتار بشه منم که یه دختر یکی یه دونه...
-
خاطره ی شب چله
چهارشنبه 2 دی 1394 10:58
ادامه بدون رمـــــز ... خاطره ی چهارشنبه شب و پنج شنبه ... 26 آذر ... قراره فردا صبح راه بیفتن سمت اصفهان ولی امشب کلی حرفای خوب خوب زدیم گفت پول دادم به شقایق که برات شلوار بخره،منم کلی ذوق کردم چون خیلی دلم شلوار میخواست دیگه مامان،شقایق و شبنم رفتن بیرون و برام یه شلوار دم پاگشاد مشکی خریدن ... خیلی وقت بود دلم...
-
امتحان
یکشنبه 29 آذر 1394 19:20
اشکان اینا شنبه صبح رفتن سمت کرج ولی خب بخاطر امتحانا و استرس نشد خاطره ی اون دو روزو بنویسم ... کامنتای پست قبلو خوندم و تایید کردم :) الان بنده یک عدد آرزوی خسته هستم اوووووووووووف با هزار بدبختی و استرس این دو روز امتحانم تموم شد! چند روز بود هی میگفتم کی میشه بشه یکشنبه شب و من راحت شده باشم دو روزه اشتهام در حد...
-
روزهــ ــای مــ ــن
یکشنبه 29 آذر 1394 19:19
گاهی اوقات که میرم سر آمارگیر وبگذرم و آدرسای غریبه میبینم میرم که سایت یا وبلاگو ببینم و بعد میبینم اسم وبلاگم جز پیونداشونه ... هم تعجب میکنم هم خوشحال میشم ... بدون هیچ چشمداشتی لینکم میکنن ... خیلی ام ناشناخته :) یه عده هم از یه سایت عکس میان وبلاگم ! ولی هرچی تو این سایت چرخیدم نفهمیدم چطوریه که خیلیا از اینجا ،...
-
باغ
دوشنبه 23 آذر 1394 11:16
ﮔﺎﻫـــﯽ … ﻧﻤﯿﺸـــــــﻪ ﺩﺳــﺖ ﺍﺯ ﺩﻭﺳـــــﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﯾﮑــﯽ ﺑﺮﺩﺍﺷــﺖ ﺣـــــﺘﯽ ﻭﻗﺘــــﯽ ﺍﺯﺵ ﺩﻟﺨــــــﻮﺭی ! دیروز شنبه که تعطیل بود، قبل ظهر یهو بهزاد گفت میاین بریم باغ؟؟ دیگه گفتیم باشه ... طرفای 12 ( بعد نوشتن پست ) بود که رفتیم و ناهار مهمون بهزاد بودیم ... کباب دخترخاله هامم اومدن سهیلا و مرجان البته من تفاوت سنیم با...
-
تعطیلات
دوشنبه 23 آذر 1394 11:15
یــه وقــتایی هســت که دوســت داری عــشقت خواب باشه و خــیلی حرفــارو تو خواب بــهش بــگی بگــی که بــدون اون میمــیری بگــی که از بــودنش خــدارو ممنــونی بگی که تــمام دنــیای تو توی اون خــلاصه شده یا حــتی آروم بــبوســیش و خــیالت راحت باشه که آرووووم خوابــیده وتا صــبح بهش نگاه کنی و از دوســت داشــتنش لــذت...
-
حرف مردم
دوشنبه 23 آذر 1394 11:13
بازم ادامه بدون رمــــز ... اشکان امروز و فردا کنفرانس داشت که باید ارائه میداد دیروز ظهر بعد پست اس داد دیگه احوالپرسی کردیم نوشت : خوبی؟؟ دادم بلی تو خوبی موش موشک؟؟ گفت بلی گفتم کی اومدی مموشی؟؟ ( رفته بود تهران آرایشگاه!! ) گفت 30/13 گفتم چه خبر توله سگ؟ نوشت بی تربیت،کنفرانس سه شنبه کنسله گفتم چرا؟گفت نماینده...