-
یک قطره زندگی
پنجشنبه 28 مرداد 1395 10:37
دنیا چیزی جز پژواک نیست ... یادمان باشد « زندگی » انعکاس رفتارهاست ... انعکاس من بر من پس حواسمان باشد بهترین باشیم تا بهترین را دریافت کنیم ادامه بدون رمز ... از دوشنبه شب کرجم ... ولی اصلا حالو حوصله بیرون رفتن ندارم فقط یکساعت رفتم مغازه پیش اشکان و اومدم خونه ... اون سه روزم که اشکان اصفهان بود به زور بیرون...
-
عروسی 2
سهشنبه 26 مرداد 1395 11:10
ادامه بدون رمـــ ــــز ... گفتم بیام یه مختصر بنویسم ... این روزا وبلاگ اومدنم خیییلی کم شده ... اشکان جمعه صبح ساعت ۶ رسید اصفهان جمعه م که عروسی پسرعموم احسان بود و من میخواستم برم آرایشگاه ساعت ۴ اشکان رسوندم آرایشگاه دوس داشتم موهامو شینیون کنم،به آرایشگره هم گفتم،ولی گفت شینیون مال کساییه که موهاشون کوتاهه یا مال...
-
عروسی
سهشنبه 19 مرداد 1395 19:40
ادامه بدون رمـــ ــــز ... واااای دیروز یه لباس سفیدو با جوراب شلواری مشکی میپوشیدم نشون مامان و مینا میدادم و نظرشونو میپرسیدم دوباره در میاوردم با جوراب شلواری رنگ پای برنزه (!!) میپوشیدم نشون میدادم دوباره درمیاوردیم یه لباس مشکی رو با جوراب شلواری رنگ پا و مشکی نشونشون میدادم کلا از بس پوشیدم و درآوردم خسته شدم...
-
جهیزیه دیدن و دکتر
یکشنبه 17 مرداد 1395 20:30
ادامه بدون رمـــ ــــز ... آآآقا ما دعوت شدیم جاز میترا رو ببینیم من،مامانم و عروسا عروسا که گفتن ما نمیایم،زشته و این صوبتا گفتن شما فرق دارید،خاله و دخترخاله عروسید ولی ما عروسیم،عیدام خونشون نمیریم،حالا یدفعه پاشیم بیایم جاز ببینیم زشته خلاصه قرار شد من و مامان بریم ... جمعه که طبق معمول عروسا ناهار دعوت بودن بعضی...
-
دلم ماه عسل میخواد!
چهارشنبه 13 مرداد 1395 16:30
شب آرامی بود می روم در ایوان،تا بپرسم از خود،زندگی یعنی چه؟ مادرم سینی چایی در دست گل لبخندی چید،هدیه اش داد به من خواهرم تکه نانی آورد،آمد آنجا لب پاشویه نشست پدرم دفتر شعری آورد،تکیه بر پشتی داد شعر زیبایی خواند،و مرا برد به آرامش زیبای یقین با خودم می گفتم : زندگی،راز بزرگی است که در ما جاری است زندگی فاصله ی آمدن...
-
جواب آزمایش
دوشنبه 11 مرداد 1395 15:30
روزی وقتی کارمندان به اداره رسیدند،اطلاعیه ی بزرگی را در تابلوی اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود : « دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود،درگذشت.شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه دعوت میکنیم،ساعت ۱۰ سالن اجتماعات » در ابتدا همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند؛اما پس از مدتی،کنجکاو...
-
جواب آزمایش
دوشنبه 11 مرداد 1395 15:30
روزی وقتی کارمندان به اداره رسیدند،اطلاعیه ی بزرگی را در تابلوی اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود : « دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود،درگذشت.شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه دعوت میکنیم،ساعت ۱۰ سالن اجتماعات » در ابتدا همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند؛اما پس از مدتی،کنجکاو...
-
استخر
شنبه 9 مرداد 1395 14:35
ادامه بدون رمـــ ــــز ... جمعه مثل همیشه عروسا و پسرا اومدن خونمون البته بهزاد اینا که همش بالان! بخصوص دانیال ولی خب جمعه ها اومدنشون حالت رسمی میگیره،چون میان برای ناهار که همه دور هم جمع باشیم بماند که علی و دانیال خیلی شیطون شدن و گاهی جیغ جیغ کردنا و دعواهاشون،گریه هاشون میره رو مخم و حتی منجر به سردرد میشه ولی...
-
عکس
چهارشنبه 6 مرداد 1395 19:10
ادامه بدون رمـــ ــــز ... اوایل فکر میکردم اینکه سه چهار ماهه تپش قلبم زیاد شده و حالم واقعا بد میشه فقط مربوط میشه به زمانایی که کرجم و دور از خانواده ولی الان فهمیدم تپش قلبم ربطی به کرج و دوری از خانواده و ... نداره الانم که اصفهانم بعضی روزا مثل همین دیروز به قدری حالم بد میشه که حدو حساب نداره دیروز مثل مرده...
-
یکسال گذشت
دوشنبه 4 مرداد 1395 18:25
الان اعصابم خورده ... کاش حداقل کامنتا رو خصوصی نمیذاشتید! تا من میتونستم جواب بدم! الان ده بار اون تیکه های رو مخ کامنتای خصوصی رو اینجا نوشتم و خواستم جواب بدم ولی آخر هی دیلیت کردم گفتم بیخیال! بیخیال ... ادامه بدون رمـــ ــــز ... ووووو امروز همت کردم بالاخره رفتم دکتر! یعنی از بس اشکان گفت برو،و گرنه بنا به من...
-
پارک ارم
شنبه 2 مرداد 1395 00:00
ادامه بدون رمـــ ــــز ... من تازه امروز چمدونمو باز کردم آدم برای بستن چمدون و سفر به شهر یار کلی ذوق داره،ولی برای باز کردنش اصلا ذوقی ندارم! این شد که تازه امروز چمدونمو باز کردم! پنج شنبه همونجور که گفتم قرار بود بریم باغ من یه تونیک زرد کمرنگ پوشیدم،با مقدار کمی آرایش ولی باز این مامان به من گیر داد! میگفت لباست...
-
بازگشت به اصفهان
پنجشنبه 31 تیر 1395 18:29
ادامه بدون رمـــ ـــز ... عد از هفده هجده روز برگشتم اصفهان ایندفعه زیاد موندم مثل همیشه جدایی بد بود من تو اتوبوس نشسته بودم،اشکان بیرون وایساده بود وقتی اتوبوس راه افتاد برگشتم از شیشه عقبو نگاه کردم دیدم هنوز وایساده ... براش دست تکون دادم و همینجور تند تند اشکام میریخت و گریه میکردم براش بوس فرستادم ... و دیگه...
-
حال بد
دوشنبه 28 تیر 1395 11:10
ادامه بدون رمز ... سلام و عرض ادب خدمت دوستای عزیز بنده همچنان کرجم ایندفعه بیشتر موندم ... دفعه های قبل ده دوازده روز میموندم ولی الان 15 روزه کرجم و هنوز معلوم نیس کی برگردم فکرکنم ان شاالله چهارشنبه برگردم از طرفی چون بار اول بعد عقد که اومدم کرج هی زنگ میزدن و میپرسیدن کی میای و ... و بعد که برگشتم اصفهان متوجه...
-
تولد خانوادگی
چهارشنبه 23 تیر 1395 11:11
ادامه بدون رمز ... الان عصبی ام،بقم،اعصاب مصاب ندارم از دیشب فکرکنم 10 تا کلمه حرف بیشتر با اشکان نزدم دیشب تولد برام گرفتن ولی خب چیزای سطحی ای پیش اومد که باعث شده الان مثل برج زهرمار باشم تو پارک نشستم ... طرفای سید خندان ... اشکان رفته آرایشگاه ... منم گفتم تا وقت هست یه پست مختصر بنویسم دیشب تولد بود ... دوتا...
-
تولد!قهر!
دوشنبه 21 تیر 1395 11:06
ادامه بدون رمـــ ــــز ... از قبل برنامه ریزی کرده بودیم دوتا تولد بگیریم یعنی من که خدایی راضی به اینکار نبودم ... خود اشکان دوس داشت دو تا تولد برام بگیره یه تولد دونفره و یه تولد خانوادگی کادو هم همون ادکلنی بود که من دوسش داشتمو اشکان اینترنتی برام سفارش داد قرار بود بریم کافی شاپی چیزی و یه جشن دو نفره بگیریم و...
-
سفرنامه همدان
یکشنبه 20 تیر 1395 11:30
ادامه بدون رمـــ ـــز ... سلام و عرض ادب خدمت دوستای عزیزم بعد از مدت ها اول پستم سلام کردم ... برام جالب بود که یکی از دوستام تو کامنت اشاره کرده بود چرا سلام نمی کنم خخخ خب از همدان بخوام یه مختصری بگم باید عرض کنم که ما چهارشنبه طرفای 4 بعدازظهر رسیدیم خونه دایی همدانی چون داییا اشکان هرکدوم مال یه شهرن من به اسم...
-
این روزهای مــ ــا
سهشنبه 15 تیر 1395 23:45
ادامه بدون رمز ... درست قبل از اومدن با اشکان دعوا داشتیم! نمیدونم چرا یه حرف ساده ی منو انقدر بزرگ کرد و کش داد! منم از کارش لجم گرفت و اون روی سگیم بالا اومد هرچی پرسید چه ساعتی بلیط گرفتی؟؟ نگفتم گفتم نمیگم،اصرار نکن شاید ده بار پرسید ولی من جواب ندادم ... گفت هی ازم میپرسن آرزو چه ساعتی حرکت میکنه و این خیلی زشته...
-
مــردم آزاری
شنبه 12 تیر 1395 18:44
ادامه بدون رمــ ـــز ... شب قدر بود،شب 23 ام،با اشکان اسی حرف زدیم و دیگه طرفای 30/11 قرار شد بریم برای خودمون احیا برگزار کنیم ... اشکان گفت من یکم بیدارم و بعد میخوابم،گفتم باااشه. خلاصه قرآن و مفاتیح آوردم و شروع کردم به خوندن،طرفای 12 شب بود که بابا رفت بیرون که در خونه رو قفل کنه و بیاد بخوابه ... وقتی برگشت گفت...
-
بدون عــنـــوان
چهارشنبه 9 تیر 1395 19:06
-
دیــ ــدار یــ ــار 3
سهشنبه 8 تیر 1395 18:34
ادامه بدون رمـــ ـــز ... خب میخوام یه مختصر از روز سومم بگم و بیام تو زمان حال چون حرف دارم برای گفتن! از زمان حال! شب که از خونه بهنام برگشتیم تا ساعت 1 نشسته بودیم و تصمیم گیری میکردیم که اشکان کی بره کرج! اشکان میگفت برای 10 صبح بلیط بگیرم،من میگفتم نه برای 12 شب بلیط بگیر! خب دوس داشتم بمونه،اشکانم دوس داشت بمونه...
-
دیــ ــدار یــ ــار 2
دوشنبه 7 تیر 1395 12:17
چه کنم که پستای دیدار یار طولانی میشه و با جزییات! ادامه طولانی می باشد ... بدون رمـــ ــــز ... روز دوم که باشه پنج شنبه،صبح زودتر بیدار شدم،طرفای ساعت 8 رفتم حموم و ست تیشرت شلوار پوشیدم و نشستم یکم جز قرآنمو خوندم فکرمیکردم اشکان خوابه،در حین خوندن قرآن دیدم اس اومد پس پاشو دیگه چند دیقه بعدش رفتم بالا پیشش،با...
-
دیــ ــدار یــ ــار 1
شنبه 5 تیر 1395 18:51
ادامه بدون رمــ ـــز ... چهارشنبه صبح طرفای ساعت 6 صبح با بابا راه افتادیم که بریم ترمینال صفه دنبال اشکان ماشین بنزین نداشت،معمولا وقتایی که اشکان میاد بابام بنزین درست و حسابی میزنه که اشکان نخواد بنزین بزنه،برای همین رفتیم بنزین بزنیم ولی پمپ بنزین بسته بود دیگه این شد که بنزین نزدیم و رفتیم ترمینال صفه من رفتم...
-
آلبالو چینی
دوشنبه 31 خرداد 1395 13:02
ادامه بدون رمــ ـــز ... امتحان آخری اشکان خیلی سخت بود،قبل امتحانش کلی براش دعا خوندم دوره دانشگاه من، همه امتحانا از دم تستی بود به جز دو سه مورد که تستی تشریحی بود خب تستی بودن خیلی بهتره تشریحی سخته،امتحانای اشکان همه از دم تشریحی ان از وقتی ام که باباش پاش شکسته،باید هفته ای یکی دو بار اشکان ببرتش تهران باباشو...
-
حس رهــ ــا شدن
شنبه 29 خرداد 1395 12:49
ادامه بدون رمـــ ـــز ... دو هفته بودم جایی نرفته بودم! نه گشتو گذاری نه خونه کسی! نمیدونم چرا اصلا حالو حوصله تنها بیرون رفتنو ندارم هی بهنام و الهام میگن یه روز بیا خونمون ... به الهام گفتم باورت میشه من دو هفته س جایی نرفتم ؟ گفت وای چرا؟ پس باید حتما دعوتت کنم یه روز بیای خونمون دیروز دخترخالم ( سهیلا ) با مامان...
-
ادکلن
سهشنبه 25 خرداد 1395 12:35
نمیدونم چرا فونت مقداری از نوشته م کوچیک شد! هرکاری کردم درستش کنم،درست نشد بیخیال،مهم نیس ادامه بدون رمـــ ــــز ... دیروز با اشکان با هم قهر بودیم یعنی پشت تلفن یه حرفی از دهنم پرید زدم که اون ناراحت شد و خدا نکنه ایشون ناراحت بشه!! بعدم بی خدافظی گوشیو قط کرد!! حالا جز قانونای خودش اینه که من نباید حتی در اوج دعوا...
-
دسته گل
یکشنبه 23 خرداد 1395 11:53
ادامه بدون رمـــ ـــز ... نمیدونم چرا این خونه آقاجون بفروش نمیره!! الان 1 سالو 6 ماهه آقاجون فوت شده ولی همچنان خونه ش هست و ارث تقسیم نشده!! نمیدونم چرا یه مشتری خوب،پولدار و نقد برای این خونه پیدا نمیشه! خیلی میان براش،به اصطلاح خیلی خواستار داره ولی متاسفانه هیچکدومشون پول بده نیستن همش میخوان معاوضه کنن ... یعنی...
-
آشتی و قهر
چهارشنبه 19 خرداد 1395 12:29
ادامه بدون رمـــ ــــز ... خاله ته تغاریم،عزیز در دونه باباجونم،بعد از فوت باباجون تنهای تنها شد یعنی خودشون کردن! همه باهاشون قهر کردن! از ما بگیر تا داییم،خاله هام،دخترخاله هام و ... تا قبلش ما خیلی باهم صمیمی بودیم ... همش یا اونا خونه ما بودن یا ما خونه اونا بودیم بخصوص که من با دختراش ( میترا و مهسا ) هم سن و سال...
-
خاطرات عقد
یکشنبه 16 خرداد 1395 12:32
ادامه قاطی پاتی و درهمه ... از هرچیزی که تو ذهنم بود نوشتم ... بدون رمـــ ـــز الان 1 ماهو نیمه من عقد کردم!! هنوزم گاهی اوقات برام باور نکردنیه ... هنوزم میگم خدایا شکرت از روز عقد من دیگه هیچکدوم از فامیلو ندیدم! یعنی هروقت من کرج بودم اینا فامیلی میرفتن باغ و این شد که من جز خانواده عموم دیگه هیچکسو ندیده بودم! ولی...
-
دیدار با دوست
جمعه 14 خرداد 1395 14:55
دوست عجب امنیت خوبی ست … میتوانی با او خودِ خودت باشی … میتوانی دردهایت را … هرچند ناچیز … هرچند گران … بی خجالت با او در میان بگذاری …! از حماقت هایت بگویی … دوست انتخاب آزاد توست،اختیار توست …! نامش را در شناسنامه ات نمی نویسند …! نامت را در شناسنامه اش نمی نویسند …! دوست عرف نیست … عادت نیست … معذوریت نیست … دوست...
-
عکس لباس
چهارشنبه 12 خرداد 1395 14:02
ادامه عکس می باشد بدون رمـــ ـــز ... عکس مانتویی که مهستان پرو کردم و پسندیدم ولی بعد گفتم شاید بگن چرا تیره خریدی،سفیدی،کرم رنگی چیزی میخریدی و این شد که از خریدنش منصرف شدم بعد از اون خیلی جاها رو گشتیم ولی هیچی نمی پسندیدم و یجورایی دلم پیش این مانتو بود دیگه اشکان خودش رفت برام خرید و شد عیدی من ... clik باید یه...