الان اعصابم خورده ...
کاش حداقل کامنتا رو خصوصی نمیذاشتید! تا من میتونستم جواب بدم!
الان ده بار اون تیکه های رو مخ کامنتای خصوصی رو اینجا نوشتم و خواستم جواب بدم ولی آخر هی دیلیت کردم گفتم بیخیال!
بیخیال ...
ادامه بدون رمـــ ــــز ...
ووووو امروز همت کردم بالاخره رفتم دکتر!
یعنی از بس اشکان گفت برو،و گرنه بنا به من بود تنبلی پیشه میکردم و نمی رفتم!
اول رفتم پیش ماما
قدمو گرفت 163 بود،وزنم 47!
گفت کمبود وزن داری،سعی کن حداقل 5 کیلو دیگه اضافه کنی!
دیگه یکم در مورد رابطه اینا حرف زد،منم سوال پرسیدم و آخرشم ترسیدم نکنه نی نی تو شکمم داشته باشم خخخخخخ خدا نکنه،وووویی
دیگه ماما برام آزمایش خون نوشت!
بعدش رفتم دکتر برای تپش قلب و افت فشار
گفتم فشارم میاد روی 9 و حتی پایین تر
گفت قرصاتو میخوری؟؟ گفتم نه،هروقت تپش داشته باشم میخورم
گفت اینجور که نمیشه،باید همیشه بخوری
بعد گوشیو گذاشت رو قلبم،گفت بنظر من که قلبت طبیعیه و مشکلی نداری
گفت برو آزمایش خون و تیرویید بده بیار نشونم بده،دکتر تغذیه م برو!!
گفتم متخصص قلب چی؟؟ بهتر نیس برم پیش متخصص قلب؟؟
من من کرد،گفت فعلا آزمایشاتو برو بده ببینیم کم خونی یا تیرویید نداشته باشی،بعد اگه خواستی پیش متخصص قلب برو
گفت برنج،ماکارانی و نون زیاد بخور و این صحبتا
حالا باید یه روز برم این آزمایشاتو انجام بدم ببینم چی میشه
اینم از دکتر رفتن
همینجور که میدونید اشکان دوتا مغازه داره،یکی گالریا یکی الیزه
الیزه تو پاساژ خیابون اصلی گوهردشته ... ولی خب معمولا پاساژای این خیابون رونقی ندارن و رفتو آمد توشون کمه
الانم که دیگه قرارداد الیزه تموم شده ... ولی صاحب مغازه پول نداره که رهن مغازه رو بده !!!
گفته صبرکن یکی مغازه رو اجاره کنه تا من بتونم با پول اون،رهن تو رو بدم،فعلا همینجوری بشین،بدون اجاره
الان که هنوز داریم باهاش راه میایم ولی آخه تا کی؟
خلاصه اشکان عکس قفسه های الیزه رو گرفت و گذاشت دیوار تا فعلا قفسه ها رو بفروشه
یه مشتری پیدا شد ولی هی غیب میشد!
یه روز قرار بود با هم بریم کیف و کفش ببینیم که من بخرم به عنوان عیدی
دیگه دیدم اشکان ناراحته،هی پرسیدم چته؟ میگفت هیچی
ولی مثل این پسرکوچولوها رو تخت ناراحت نشسته بود ... منتظر بود من آماده بشم بریم بیرون
دیگه رفتم پیشش نشستم،میگم خب بگو چته؟؟ میگه این همه صبح رفتم قفسه ها رو باز کردم،قرار بود ساعت 5 بیاد ببره،ولی نیمد
گفتم خب حالا چیزی نشده که و ...
دیگه رفتیم مهستان ... کلی گشتیم ولی چیزی نپسندیدم،خیلی خسته شده بودیم
از مهستان اومدیم بیرون و قرار شد بریم یه چی بخوریم و بربم خیابون اصلی گوهردشت
که اشکان گفت آرزو امروز حسش نیس بچرخیم
گفتم خب چرا؟؟ آخه من دوس داشتم بریم خرید
گفت سر همین قفسه ها اعصابم خورده ... زنگم زدم جواب ندادن .. قفسه هام باز شده اگه نخره و پشیمون شده باشه خیلی بدمیشه و ...
دیگه یکم دلداریش دادم و گفتم باشه امروز دیگه نریم دنبال کیف و کفش
دیگه قرار شد بریم سفره خونه
رفتیم سفره خونه مه ... اشکان که قلیون و چایی سفارش داد،منم اسنک و چیپسو پنیر
دیگه جاشم دنج بود،نشستیم پا حرف زدن
از گذشته هامون میگفتیم،از دوست دختر و پسر و ...
اسنکم اومد،کلی خوشمزه بود و بسی چسبید
اشکان گفت آخیش حالم بهتر شد
یهو اونی که قرار بود قفسه بخره زنگ زدو عذرخواهی کرد و گفت مادرم مریض بوده،اگه میشه الان بیام قفسه ها رو ببرم
کلی خوشحال شدیم و قرار شد ۴۵ دیقه دیگه بریم پاساژ
سفره خونه خیلی چسبید،آخراش حالم یجوری شده بود،عین دوره دوستی شده بودم که میرفتیم سفره خونه و نگران بودم بابام زنگ بزنه
حس و حال خوبی بود،باعث شد بیشتر قدر این لحظه ها رو بدونم
اشکان میگه ولی الان دیگه جای نگرانی نیس،چون زن و شوهریم
میگم آری خدا رو شکر،خیالمون راحته
خلاصه خوب بود،خوش گذشت
اشکان که چندبار گفت خیلی خوش گذشت،حالم خوب شد،بیشتر از وقتایی که با دوستام میرم خوش گذشت
دیگه بعد رفتیم پاساژ،من یکم تو مغازه علیرضا نشستم،یکمم صندلی گذاشتم تو راهرو نشستم تا کارشون تموم شد
دیگه بعد از اون روز چندین بار رفتیم دنبال کیف و کفش
حتی ایندفعه چهارراه طالقانی ام رفتم ولی خب خیلی سخت پسندم!
بالاخره یه شب موفق شدیم کیف و کفش اسپرت خریدیم
من دوس داشتم پاشنه دار بخرم ولی خب اینایی که من میپسندیدم سایز منو نداشت
دیگه آخر اسپرت خریدم
میخواستیم مانتو اینام بخریم به مناسبت همون عیدی
یکی دو جا رفتیم ولی اکثر مانتوهای کرج جلو بازه!!
اصلا اکثر خانومای کرج مانتو جلو باز میپوشن،مانتو دکمه دار پوشیده کم پیدا میشه خخخخ
خلاصه قرار شد یه دفعه از اصفهان بخریم
دیگه چی تعریف کنم؟
آهان همدان که بودیم،یه روز من و اشکان رو مبلایی که جلوی اپن بود نشسته بودیم و زن دایی همدانی داشت ظرفایی که روی اپن بودو جمع و جور میکرد
برگشتم نگاهش کردم، یکی یه لبخند به هم زدیم و من گفتم حسابی به زحمت افتادید،خسته شدید و این صحبتا
یادم نیس دقیقا چی شد که زن دایی همدانی گفت وقتی شنیدیم اشکان ... کلی تعجب کردیم ( اون نقطه چینو یادم نیس دقیقا چی گفت )
منم که گیج،فکرکردم منظورش اینه تعجب کردن که اشکان زود ازدواج کرده
گفتم آهان یعنی فکر نمی کردید به این زودی و تو این سن ازدواج کنه؟ گفت نه همینطوری میگم و کلا حرف تو حرف آورد و پیچوند
یه دیقه بعد یهو مغزم به کار افتاد ... گفتم آهان منظورش این بوده که ما فکرنمی کردیم اشکان دوست دختر داشته باشه و ...
به اشکان گفتم آره منظورش این بود؟ گفت آره
گفتم عجب
اون لحظه اصلا ذهنم یاری نکرد که منظورشو بگیرم خخخ
خلاصه که منظورش این بود،منتظرم یه نفر دیگم این موضوعو عنوان کنه
بله ...
الان رفتم سراغ آرشیو مرداد 94 ... پستای ( آرزوهای بر باد رفته ) ( دوران بد ) و ... رو خوندم
تاریخ نوشته ها مال دوم،سوم و هفتم مرداده
یعنی الان دقیقا یکسال داره از اون روزای سخت میگذره
روزایی که اشکان اینا خواستگاری کردن و بابام بدون پرسیدن نظر من،بهشون جواب رد داد
روزایی که فقط اشک میریختم و فکر میکردم همه چیز تموم شده و دیگه ما به هم نمی رسیم
روزایی که میرفتم کلاس آرایشگری ولی اصلا حالم خوب نبود!
و بعدش که تصمیم گرفتم با بابام حرف بزنم و خجالتو بذارم کنار و ...
اگه با بابام حرف نزده بودم و همه چیزو سپرده بودم دست سرنوشت و خودم دست رو دست میذاشتم چی میشد؟! معلومه،ما الان عقد هم نبودیم
خدا رو شکر که دست رو دست نذاشتم ...
خدا رو شکر که الان من و اشکان به هم رسیدیم و عقد کردیم
بعد نوشت : الان رفتم دقیق و کامل پست ( دوران بد ) رو خوندم،دلم لرزید،انگار اون چیزا الان داشت اتفاق میفتاد،بعدش هوس کردم کامنتا رو هم بخونم،با خوندن اولین کامنت که از میترا بود چک چک اشکام ریخت،دارم گریه میکنم و کامنتای مرداد ۹۴ رو میخونم
خدایا واقعا شکرت