دوست عجب امنیت خوبی ست …
میتوانی با او خودِ خودت باشی …
میتوانی دردهایت را …
هرچند ناچیز …
هرچند گران …
بی خجالت با او در میان بگذاری …!
از حماقت هایت بگویی …
دوست انتخاب آزاد توست،اختیار توست …!
نامش را در شناسنامه ات نمی نویسند …!
نامت را در شناسنامه اش نمی نویسند …!
دوست عرف نیست …
عادت نیست …
معذوریت نیست …
دوست از هر نسبتی مبراست …!
دوست سایبان دلچسبی ست
تا خستگی ات را با او به فراموشی بسپاری …!
ادامه بدون رمـــ ــــز ...
الان که دارم مینویسم با اشکان خان قهرم!
نمیدونم چرا انقدر کم حرفه و هیچوقت خدا حرفی برای گفتن نداره!
منم لجم میگیره بعضی وقتا و باهاش لج میکنمو حرف نمیزنم!
آخه یکم به خودش فشار نمیاره که یه حرفی برای زدن پیدا کنه!
بله ...
شاید بدونید که من دوست واقعی خیلی کم دارم
همیشه در آرزوی داشتن دوستای پایه بودم و هستم
یه روزی دوست داشتم،با هم میرفتیم بیرون میومدیم و کلی خوش میگذروندیم ولی الان کسی به کسی نیس
2 تا از صمیمی ترین دوستام فاطمه و مریم بودن
فاطمه که هیچ ... مریم قبل ازدواجش کلی باهم میرفتیم و میومدیم،خوش میگذروندیم
هفته ای یه بار من میرفتم خونه اونا،هفته ای یه بار اون میومد خونه ما
تازه بعضی از هفته هام میرفتیم بیرون ... خیلی خوش بودیم،کلی میخندیدیم و خوش میگذشت
ولی خب از زمانی که ازدواج کرد و رفت زرین شهر دیگه من فقط یه بار رفتم خونشون،یه بارم باهم رفتیم بیرون
هرچی بهش میگفتم مریمی میای خونه بابات اینا،یه بارم یه ساعت بیا خونه ما
شاید ده بار بهش گفتم ولی نکبت نیمد
برای عقدم دعوتش کردم که خب اومد و کلی خوشحالم کرد ...
این دفعه کرج که بودم بهش اس دادم و گفتم بعد که اومدم اصفهان یه روز بیا خونمون،که گفت باشه ...
البته گفتم اینم یه باشه مثل سایر باشه گفتناشه خخخخخخ والا بوخودا
از کرج که اومدم بهش اس دادم گفتم من اصفهانم،یه روز قرار بذار همو ببینیم و بیا خونمون
که گفت باشه یا چهارشنبه میام یا پنج شنبه ... چه عجب مریم خانومممم گفت میام :))
خیلی خوشحال شدم ... دیگه قرار شد به اون یکی دوست مشترک دبیرستانی ام بگیم که بیاد،یعنی سپیده البته بماند که از دست سپیده دلخور بودم ... چون برای عقد دعوتش کردم نیمد بعدم نکرد یه پیام تبریک بده!!!
آدم ناراحت میشه دیگه ... شاید هرکس جای من بود دیگه بیخیالش میشد،چون حتی زحمت نکشید یه پیام تبریک بده،اصلا بگه به فلان دلیل نشد بیام عقدت و ...
در صورتی که من اینجا،وبلاگم،از خیلی از دوستای مجازی و حتی خاموش کلی کامنت تبریک داشتم
حتی از دوستی که با هم قهر بودیم،اونم بهم تبریک گفت ولی این سپیده که یعنی دوست واقعیمه و دعوتش کردم برای عقد،یه پیام نداد!!
ولی خب یه خصلتی که دارم اینه که اگه از چیزی ناراحت باشم به خود طرف رک میگم!!
اینه که به سپیده م گفتم دوست بی معرفت که میگن شمایی!
دیگه بعدش کلی عذرخواهی کردو تبریک گفت و از این صحبتا!!
قرار شد اونم پنج شنبه بیاد خونمون ... دیروز اول سپیده اومد با یه شاخه گل رز :))
دیگه روبوسی کردیمو تبریک گفت و گفت چرا عقد نیمدم،گفت همون شب قرار بود برام خواستگار بیاد دیگه مامانم گفت عقد نرو!
بعدم که مریم از زرین شهر اومد ... اولش یکم جو سنگین بود بنظرم
خب خیلی وقت بود همو ندیده بودیم و از هم بی خبر بودیم ... ولی کم کم سر صحبت باز شد و یخامون باز شد خخخخخ
سپیده کلی درد دل کرد ... از مشکلات زندگیش میگفت ... که بعضی وقتا دوس داره بخوابه و دیگه بیدار نشه،میگفت من حتی شده 5 تا آرام بخش باهم خوردم که بمیرم که برم تو کما
ولی بخاطر مامان بابام میترسم 6 تاش کنم،میگم بابا مامانم گناه دارن هووووممممممم
بعد خب یکمم مریم گفت حق با سپیده س و دست خود آدم نیس،آدم از زندگی و این دنیا سیر میشه و ...
ولی من میگفتم سپیده اینکارو نکن،یهو دستی دستی خودتو نابود کردی و ...
بعد میگفتن تو تا حالا تو شرایط ما قرار نگرفتی ... میگفتم فکر نکنید من تو پر غو بزرگ شدم،ااا
البته بعدم مریم هی به سپیده گفت اینکارا رو باخودت نکن و ...
خلاصه کلی درد دل کردیم،صحبت عقدو کردیم و ...
کلی خاطرات قدیمی زنده شد ... سال اول آشنایی منو اشکان،تیرماه اشکان با پسرداییش محمد اومدن اصفهان که برای من تولد بگیرن
منم به مریم گفتم توام بیا ... دیگه 4 تایی رفتیم باغ ارم ( که البته الان دیگه باغ ارمی وجود نداره )
ووووووووویی کلی خوش گذشت،خندیدیم و ...
کلی یاد اون دوران کردیم،یاد محمد یاد پیمان :))))
بعد مریم میگفت خیلی دوس داشتم روز عقد محمدو ببینم ولی نشد :)))
دیگه آخر دست که داشتن میرفتن مریم یه خاطره تعریف کرد از عقد من
گفت وقتی میخواستیم بریم اومدم باهات خدافظی کردم،بعد اشکان حواسش نبود هی صداش کردم اشکان اشکان
اونم حواسش نبود،نمی شنید ... هی گفتم اشکان،اشکان
بالاخره دید،لوس لوسی دست تکون دادمو گفتم خدافظ
بعد میگفت اشکانم یجور خاصی خدافظی کرد!
میگفت بعد جاریم زد زیر خنده و کلی مسخرم کردو گفت وااااااای چه ضایعت کرد،مسخره ت کرد و ... چرا صداش میکردی اشکان؟ یه آقایی چیزی بهش میبستی،انگار داداشته که اینجور صمیمی صداش میکنی و ...
خلاصه میگفت خیلی جاریم بهم خندید خخخخخخ
من و سپیده م از تعریف کردن مریم و نوع خدافظیش با اشکان کلی خندیدیم
و مگه این خنده بند میومد خخخخخخخ
بعد به مریم میگم خره اشکان اصلا تو رو نشناخته و ندیده!
میگه جدی؟؟ گفتم آره بعد عقد بهش گفتم فقط از دوستام مریم و زهرا اومده بودن
گفت مگه مریمم اومده بود؟؟ گفتم آره دیگه،مگه ندیدیش؟؟ تو خوشامدگویی دیدیش که
گفت اصلا نشناختمش خخخخخخ
حالا مریم موقع خدافظی به هوای اینکه اشکان میشناستش این مدلی و خیلی صمیمی خدافظی کرده بوده خخخخ ولی اشکان اصلا مریمو نشناخته بوده!
یعنی میدونید روز عقد انقدر حواس آدم پرته اینطرف اونطرفه که هیچی یادش نمی مونه و کلا عروس داماد گیجن
مثلا خود من اصلا یادم نمی اومد که مریم اومده باهام خدافظی کرده!!
فقط یادمه داشتم میرقصیدم اومد بهم شاباش داد و دیگه بعد شاباش دادن مریم،بقیه هم بهم شاباش دادن ...
و یکی دیگه وقتی بود که از دور صداش کردم بیا عکس بگیریم ... دیگه اومد کنارم وایساد و عکاس ازمون عکس گرفت
همینا رو یادمه از مریم،دیگه اصلا چیزی از خدافظی اینا یادم نیس خخخخخخخخ
بهش میگم چی شد ایندفعه قبول کردی و اومدی خونمون؟؟
میگه والا از وقتی عقد کردی و میری کرج دلم خیلی برات تنگ میشه
بععععله طرفای 15/5 اومدن تا 15/8
مریمو بعضیا میشناسن،چون وبلاگ داره و گاهی اینجا برام کامنت میذاره
بععععله :))
الان 4 ساله یکی از بهترین و صمیمی ترین دوستام،اشکانه :))
باهم قرار گذاشتیم که همیشه اول با هم دوست باشیم بعد زن و شوهر :)
متن پیج اصلی برای همه ی دوستای واقعی و مجازی خوبمه