ادامه بدون رمـــ ـــز ...
دو هفته بودم جایی نرفته بودم! نه گشتو گذاری نه خونه کسی!
نمیدونم چرا اصلا حالو حوصله تنها بیرون رفتنو ندارم
هی بهنام و الهام میگن یه روز بیا خونمون ... به الهام گفتم باورت میشه من دو هفته س جایی نرفتم ؟
گفت وای چرا؟ پس باید حتما دعوتت کنم یه روز بیای خونمون
دیروز دخترخالم ( سهیلا ) با مامان تلفنی حرف میزد ... بعد میگفت آرزو کجاس،دیگه پیداش نیس،نه تلفن میزنه نه می بینیمش و ...
راستش دوس ندارم با سهیلا حرف بزنم
آدم کینه ای نیستم،یعنی سعی میکنم نباشم ولی هنوز حرفاش یادمه
وقتی شوهرعمم مرد و عقد ما عقب افتاد،یه شب رفتیم خونشون هی گفت برو محضر عقد کن و ...
گفتم سهیلا هنوز چله شوهرعمم نیمده ما چطوری بریم محضر عقد کنیم؟؟
گفت خب نگذشته باشه،تا کی میخوای بلاتکلیف باشی،تا کی میخوای نامزد باشی
میگفتم نه من عقد محضری نمیخوام،میخوام جشن بگیرم
بعد دراومد گفت تو سرت نمیشه،تو بچه ای،من جای بابات بودم یکی میزدم تو گوشت و به زورم شده میبردمت محضر تا عقد کنید!
انقدر من ناراحت شدم که نگو،یادمه اینجا نوشتم،بعد که برگشتیم خونه نشستم گریه کردم،به مامان گفتم من دیگه خونه هیچکس نمیام تا وقتی عقد نکردم
خلاصه با حرفاش و اصرارای بیجاش کلی دلمو شکست ...
این شد که الان تمایلی ندارم باهاش حرف بزنم
ولی دیروز گفتم بذار بهش یه تلفن بزنم و شرو بکنم ... که پشت سرم نگن وقتی شوهر کرد ما رو یادش رفت!
بحث این حرفا نبوده و نیس،من بخاطر حرفاش ازش ناراحت بودم و تمایلی نداشتم باهاش حرف بزنم ولی خب شاید اونا فکرمیکردن که من قیافه گرفتم!!
کلا حالو حوصله تلفن زدن ندارم ولی دیروز برداشتم یه زنگ به سهیلا زدم که هی نگن من نیستم!
اومدم بهش بگم حالا من تلفن نزدم،تو ده بار زنگ زدی خونمون میخواستی یه بارشو بگی گوشی رو بده به آرزو تا باهاش حرف بزنم! عجب
ولی خب بیخیال یه زنگ زدمو تموم شد رفت
من دوس داشتم تو تالار سفره عقد باشه،خطبه ی عقدم تو تالار خونده بشه و ...
ولی خب آخرش رفتیم محضر عقد کردیم و بعد رفتیم تالار
اینکه چی شد نظر من عوض شد اینه که یه دوتا آدم خوب و خیرخواه گفتن خطبه عقدتو تو تالار نخون ...
اولین نفر دختردایی مامانم بود که تو عید خیلی اتفاقی دیدمش!
دیگه پرسید عقد کیه؟؟ گفتم دوم ... گفت اول میرید محضر؟؟ گفتم نه دوس دارم تو تالار عقدم خونده بشه ...
گفت اینکارو نکن،برو محضر
گفتم چرا؟
گفت موقع خوندن صیغه ی عقد هرچی خلوت تر باشه بهتره،هرکسی نباید باشه،یهو یکی براتون سحرو جادو میکنه!
خب من زیاد این چیزا رو قبول نداشتم ... گفتم غریبه که نیستن،همه فامیلن،خاله ها،عمه ها،دخترخاله ها و ...
گفت سحرو جادو رو موقع خوندن صیغه میکنن،گفت غریبه که شما رو نمیشناسه و کاری به کارتون نداره،اونی که اینکارا رو میکنه آشناس
خلاصه هی یجوری مهربونانه گفت تو محضر عقد کن
بعدشم خاله کوچیکه ی خودم گفت اگه میشه تو محضر عقد کنید،هرکسی نباید برای خوندن صیغه باشه و این صحبتا
از طرفی ام من دوس نداشتم یه عده بیان برای عقدم! یعنی ازشون بدم میاد و متنفرم
من کاری به سحرو جادو کردن موقع خوندن صیغه عقد نداشتم،حس میکردم اینا سراسر انرژی منفی ان! برای همین دوس نداشتم بیان
یکیشون یکی از عمه هام و دخترش بود یکیشونم یکی از خاله هام به همراه 4 تا بچه ش! که البته دخترخاله هام همشون بزرگن و مثلا عروسو داماد دارن
ولی خب از این مدلان که خودشون از ته ... میان بعد از ما ایراد میگیرن!!!
مثلا نشده اینا بیان مراسمی چیزی تو اصفهان و ایراد نگیرن!! همش مایه حرفن!
میگن این بهمون سلام کرد این بهمون سلام نکرد!
یا برای عقد نوه خالم ( دختر همین سهیلا ) اومده بودن بعدش گفته بودن وای این چه لباس عروسی بود؟؟ چقدر کثیف بود!! نکرده بودن حداقل بدن خشکشویی!!!
حالا دخترسهیلا تک فرزنده،عقدش خوب بود،همه چیز بود ولی اینا باز ایراد چرت گرفته بودن!!
خلاصه که مدلشون اینجوریه که حرف مفت زیاد میزنن ... تازه میخوان از ماها ایراد بگیرن و بگن خودشون بهترن و فلانن!
مثلا بگن وای آرایش عروس ال بود بل بود،لباسش فلان بود
خلاصه بعد دیدم من اصلا چشم ندارم اینا رو ببینم چه برسه به اینکه موقع خوندن صیغه ی عقد حضور داشته باشن و انرژی منفی بدن!
بخاطر این دو دسته قبول کردم بریم محضر
تو محضرم از طرف ما فقط داییم و زنداییم بودن + عموم
خلاصه اینجوری شد که من راضی شدم به رفتن محضر
الانم خیلی راضی ام از اینکه تو محضر عقد کردیم ... راست میگن،هرچی خلوت تر باشه بهتره
البته میگم اصلا نمیدونم سحرو جادو درسته یا درست نیس! کاری به این مسائل ندارم،دوس نداشتم این آدما با اون قیافه های سراسر انرژی منفیشون،با اون همه حسادتشون حضور داشته باشن
اینجا ننوشته بودم که چی شد نظرم عوض شد ... دیگه حالا فرصت شد نوشتم
همیشه از خرداد بدم میومده!!
دوران مدرسه که نگو،بدترین ماه بود،ماه امتحان و کارنامه گرفتن!!
هرچند تو دوره راهنمایی تا اول دبیرستان همیشه معدلم 19 یا 20 بود و شاگرد اول بودمو این صحبتا ولی بازم از ماه خرداد بدم میومد!
از مدرسه رفتن بدم میومد! از اینکه صبح تا ظهر برم مدرسه بعد خسته و کوفته برسم خونه،یه ناهار بخورم و بعد باز بشینم سر درس خوندن و تمرین حل کردن بدم میومد!
لحظه شماری میکردم تیر بیاد،تابستون بیاد
آخرای تابستونم که میشد ناراحت میشدم و اندوهناک (!!) از اینکه فصل بخورو بخواب تموم شد و باز باید بریم مدرسه!
خخخخخخخ آخه چرا من انقدر علاقمند به درس بودم!!
دوره دانشگاهو دوس داشتم ... یعنی میتونم بگم دوره دانشگاه دوره شیطنت من بود
یه آرزوی شیطون شدم
کلی دانشگاه خوش میگذشت،رشتمو دوس داشتم،فاطمه رو دوس داشتم (!!)
درس خوندنو دوس داشتم،چون چیزای چرت و بی فایده نمی خوندیم،درسامون همش خوب و باحال بود،به درد بخور بود
تو دانشگاهم با اینکه شیطون بودم ولی بازم درسم خوب بود
معدلم 17 میشد،18 میشد
کلا دوره خوبی بود دوره دانشگاه
مثلا ما هفته ای 2 روز کلاس داشتم ولی هفته ای 4 یا 5 روز میرفتیم دانشگاه و کلی میخندیدیمو خوش میگذروندیم
یه دورانی بود برای خودش :)))
حالام که مدرسه نمیرم،کارنامه نمی گیرم،بازم از خرداد بدم میاد!
چون باعث شده من از 8 خرداد دیگه اشکانو نبینم
تقریبا میشه 20 روز!
خب 20 روز زیاده دیگه ... هر روز اندازه دو روز گذشت!
هر روزی که گذشت گفتم آخیش بالاخره یه روز دیگم گذشت و داریم به 30 خرداد نزدیک میشیم
بالاخره این 20 روزم گذشت،سخت گذشت ولی گذشت
فردا آخرین امتحان اشکانه ... هورااااا
بالاخره امتحاناش داره تموم میشه
بالاخره این خرداد تموم شد و داریم به دیدار نزدیک میشیم
اومممممم آخ جون
نمیدونم چرا این پستو نوشتم حس رها شدن بهم دست داد! انگار از دیروز این حرفا تو دلم سنگینی میکرد و همش دوس داشتم بنویسم
عکسم متناسب با عنوان و حس رها شدن انتخاب شد :)