ادامه بدون رمــ ـــز ...
چهارشنبه صبح طرفای ساعت 6 صبح با بابا راه افتادیم که بریم ترمینال صفه دنبال اشکان
ماشین بنزین نداشت،معمولا وقتایی که اشکان میاد بابام بنزین درست و حسابی میزنه که اشکان نخواد بنزین بزنه،برای همین رفتیم بنزین بزنیم ولی پمپ بنزین بسته بود
دیگه این شد که بنزین نزدیم و رفتیم ترمینال صفه
من رفتم داخل ترمینال،منتظر اشکان بودم،هی اینورو نگاه میکردم اونورو نگاه میکردم،اشکانی نبود!
گوشیو گرفتم دستم که بهش زنگ بزنم ببینم کجاس،در حین زنگ زدن یه نیم دور زدم و دیدم بععله اشکان بیرون ترمینال وایساده و داره با بابام سلام علیک میکنه،تلفنو قط کردم،یه لبخند گنده بر لب داشتم و رفتم پیشش
خب ما جلو بقیه با هم دست نمیدیم،برای همین فقط سلام کردیم و احوالپرسی و بعد راهی خونه شدیم
مامان اومد استقبال ... دیگه من لباسامو عوض کردم و یه تیشرت و شلوار پوشیدم ... یکم نشستیم
و بعد گفتیم بریم بخوابیم
خب من خیلی ناگهانی تصمیم کبری گرفتم که دیگه خجالتو بذارم کنار! با خودم حرف زدم گفتم اشکان دیگه شوهرته،چه اشکال داره پیشش بخوابی و ...
خلاصه اینجوری ... ولی به اشکان نگفتم،اشکان رفت بالا،منم به مامان اعلام کردم که میرم بالا،گفت باشه
وقتی رفتم بالا،تشک برای خودم انداختم و گفتم سورپرایز
اشکان گفت ا اینجا میخوابی؟؟ گفتم آری
دیگه کنار هم خوابیدیم،بیست باری همو بوس کردیم خخخخخخ
بعد همینجور که تو بغلش بودم گفتم دیگه منو انقدر تنها نذار،دلم برات تنگ شده بود،تنها بودم،و هق هق گریه م گرفت و اشک ریختم در حالی که سفت همو بغل کرده بودیم
یکم پیشش خوابیدم،خوابم نمی برد،پاشدم اومدم پایین جز قرآنمو کامل خوندم ... نصفشم صبح زود خونده بودم،گفتم بخونم که بعد دیگه کار نداشته باشم و در جوار یار باشم
بعد خوندن قرآن رفتم تو اتاق خودم و یکساعت خوابیدم! آخه بالا خوابم نبرد،تو اتاق خودم خیلی تاریک و خوبه و خواب آوره خخخخ
ساعت 30/9 بیدار شدم،رفتم بالا،دیدم اشکان خوابه ... اومدم پایین یکم لولیدم ( ) و ساعت 10 دوباره رفتم بالا،دیدم همچنان خواااابه،دیگه منم گوشیشو گرفتم دستم و کنارش دراز کشیدم و با گوشیش مشغول بودم تا بالاخره 15/10 بیدار شد
دیگه اومدیم صبحانه خوردیم،ظرفا رو شستم و تو پذیرایی کنار هم نشستیم
بهش میگم ابروهام قشنگ شده؟؟ با مکث میگه ای،آره خوبه
میگم ا چرا؟؟ میگه همینجوری،خوبه
میگم دیگه رنگش رفته و مشکی شده ... میگه آره رنگ داشت خوب بود،بازم رنگ کن
میگم خب نمیشه که دم به دیقه ابرو رنگ کرد،ابروهام موخوره میگیره،بذار حداقل یه مدت این شکلی ببینیم تا بعد که رنگ میکنم متوجه تغییر بشی و جذاب باشه،برای عروسی احسان یا دخترداییت رنگ میکنم
میگه باشه ... میگم خب چرا دوس داری رنگ کنم؟؟
میگه خب برای عقد ابروهاتو رنگ کرده بودی قشنگتر شده بودی،صورتت باز شده بود
بععععله،حالا یکی دو ماه دیگه رنگ میکنم ...
بعدم اشکان رفت بالا و من کمک مامان گوشتا رو سیخ گرفتم،یعنی با دستگاه کباب زن گوشتا رو کبابی درست کردم ... ظهرم که بهنام و بهزاد اومدن،دیگه یکم نشستن
بعدم من یه سفره 2 نفره تو اتاق خودم انداختم و سفره رو چیدم و غذا رو آوردم
کلی خوشمزه شده بود و بسی چسبید
من کباب خونگی رو بیشتر دوس دارم
بعدش اشکان کمکم سفره رو جمع کرد و اون رفت بالا،منم ظرفا رو شستم و نماز خوندم و باز رفتم پیش اشکان
یکم خوابیدیم و بعد پاشدیم ... من رفتم دوتا بستنی آوردم + اتو و لباسا
بستنی رو که خوردیم،نشستم پیرهن اشکان و مانتو و شال خودمو اتو کشیدم و بعد آرایش کردم
قصد داشتیم بعد مدت ها بریم بیرون،من فقط وقتایی که اشکان هست میرم میچرخم و ... یعنی به اصطلاح اشکان میبرتم اینورو اونور
خلاصه بعد مدت ها گفتیم بریم دد،سیتی سنتر سپاهان شهر
تو راه اشکان رفت 20 لیتر بنزین زد،هرکاری کردم پولشو بدم قبول نکرد
گفت ماشین باباتو استفاده میکنیم،پول بنزینشم اون بده؟؟ نمیشه،خلاصه پولشو نگرفت
دستش درد نکنه ... رفتیم سیتی سنتر سپاهان شهر
خوشم میاد از اونجا،کلی خوش میگذره
دیگه رفتیم لپ تاپ قیمت کردیم ... آخه من دوس دارم لپ تاپ بخرم،از این کامپوتر خسته شدم،خیلی قدیمیه،سرعتش خیلی کمه و ...
دیگه یکم لپ تاپ دیدیم،از 700 بود تا دو سه میلیون
من نه هفتصدیشو میخوام نه دو سه میلیونی ... یه لپ تاپ در حد مثلا 1200 الی 1500
بعدم رفتیم من ماشین لباسشویی دیدم،مارک سامسونگ 7 کیلوییش بود 2 میلیون
یخچالم دیدیم ... هی میرفتم در یخچالا رو باز میکردم و توشونو میدیدم خخخخ
همه جا سرک کشیدیم ... بعد رسیدیم چندتا مغازه مبل فروشی
به اشکان میگم مبلای ما باید تاج طلایی داشته باشه ... میگه ایییییییییی
میگم ا بی ادب،من دوس دارم طلایی باشه،خونه رو تجملاتی تر نشون میده
گفت نه اسپرت خوبه ... گفتم من که میدونم الان تو تصورت از تاج طلایی چطوریه،گفتم بذار ببینم یه مورد شبیهه مورد دلخواهم هست نشونت بدم
خلاصه بالاخره یه دست مبل تقریبا در اون حدی که من دوس دارم پیدا کردمو نشونش دادم،گفتم منظور من یه چی تو این مایه س،این زشته؟؟
گفت نه قشنگه ... گفتم دیدی سلیقه من بد نیس
گفتم بیا بریم قیمت بگیریم خخخخخخخ
رفتیم داخل از آقاهه قیمت گرفتم،مبل شیک و مجللی بود و با کلاس،همونجور که من دوس دارم
7 نفره بود گفت 6 میلیون ... بعد که اومدیم بیرون میگم قیمتشم خوب بود
میگه قیمتش از نظر تو خوب بود از نظر بابات گرونه خخخخخخخخ
میگم خب مبلای خودمون بدون تخفیف،دو سال پیش شد 6 تومن ... ولی خب از ما 12 نفره س
بعد میگم خب من حساب کتاب کردم چوبیا رو در حد 15 تومن حساب کردم
بعد میگه شما حالا پول دارید جهیزیه بخرید؟؟
میگم نعععععععع خخخخخخخ
میگه پس چیکار میکنید؟؟ الهی بچم نگران ماس
گفتم باید زمین فروش بره تا ما بتونیم جهیزیه بخریم ... میگه گذاشتید برای فروش؟؟ میگم بلی
امیدوارم هرچه زودتر فروش بره
یکمم تو سیتی سنتر نشستیم و بعد رفتیم باز چرخیدیم ... چقدر حس خوبی بود وقتی گفت هرچی دوس داشتی بخر :)))
خلاصه طرفای 30/7 سیتی سنترو به قصد بزرگمهر ترک کردیم!!
رفتیم خیابون مشتاق،نرسیده به پل بزرگمهر،ماشینو پارک کردیم و یکم تو پارک مشتاق نشستیم
چقدرم هوا خوب و عالی بود،یه نسیم خنکی میومد
ما هم شروع کردیم به حرف زدن
بعد حرف دوستی دختر پسرا شد،که مثلا دختر به دوست پسرش میگه بیاد خونشون و برعکس
بعد بهش گفتم من اون اوایل که تازه وارد وبلاگ و اینترنت شده بودم خیلی بچه مثبت بودم،وبلاگی که میخوندم مثلا پسر اومده خونه دوست دخترش،برام عجیب و غیرقابل باور بود
همش فکرمیکردم نویسنده وبلاگ داره دروغ میگه! میگفتم چه رمان قشنگ و جذابیه خخخخخ
اصلا خیلی بچه مثبت بودم،خیلی زیاد
بعد کم کم دیدم نه واقعیته و من زیادی ... ( نمیدونم بگم بچه مثبت،امل،چی بودم،خودتون تو ذهنتون جای خالی رو پرکنید دیگه )
بعد اشکان گفت اینا مال بچه پولداراس،که همو دعوت کنن خونه همدیگه ...
گفت مثلا دوستم علی یه دوست دختر داشت فرمانیه زندگی میکردن،بعد وقتایی که خانوادش میرفتن اروپا به علی میگفت بیاد خونشون
گفتم رابطه کامل داشتن؟؟ گفت آره ...
بعد گفتم ما هم مثلا اگه کرج بودیم و راهمون از هم دور نبود،حتما برامون پیش میومد،مثلا تو وقتی خانوادت میرفتن مسافرت،به من میگفتی میومدم خونتون!
گفت نمیدونم ... بعد دیگه یاد پارسال افتادم و یه خاطره ی تلخ براش تعریف کردم!
قضیه مربوط میشد به خونه مامان الهام ( زن داداشم ) ... خب خونه مامان اینا الهام مجتمع س،دو تا مجتمع دو قلو روبروی هم
پارسال گویا خانواده ی یه دختر رفته بودن مسافرت شمال ... بعد دختره مسافرت نرفته بوده و تو خونه تنها بوده،دیگه دوست پسرشم میاد
یه روز یهو ساعت 5 صبح خانواده دختره بی خبر و یهویی برمیگردن خونشون!
دیگه دختر پسره خیلی زیاد ترسیده بودن و پسره از شدت ترس و هول شدن نفهمیده بوده چیکار کنه،از پنچره خودشو انداخته بود زمین!!!!
اولش رفته بود تو کما و بعد چندساعت مرد!!! به همین سادگی!
دیگه پارسال این اتفاق خیلی سرو صدا کرد،خانواده دختره بخاطر آبروشون از اون مجتمع رفتن و ....
بعد خب چون تو مجتمع مامان الهام این اتفاق افتاده بود قشنگ ما در جریان بودیم و هیچ موردش شایعه و ... نبود،واقعیت داشت
متاسفانه اون پسر مرد و دختره م نمیدونم چی شد
خلاصه اینو برای اشکان تعریف کردم میگفت اوووووووووه
هوووووووم نصیب هیچکس نشه،آمین
دیگه بعد زدن این حرفا،حسابی گشنمون شد،رفتیمم فست فودی که غذا بخوریم
چقدرم شلوغ بود و پرسرو صدا ... آخه سی چهل نفر افطاری اونجا دعوت شده بودن،برای همین شلوغ بود
قارچ سوخاری،پیتزا ایتالیایی و چیکن استریپس سفارش دادیم
دیگه عقد بودیم،خیالمون راحت بود و از دیر رسیدن به خونه استرس نداشتیم،با خیال راحت غذامونو خوردیم
تو راه برگشت تو ماشین،در حین رانندگی،منو کشوند سمت خودش و بغلم کرد
بعد خب خیابون خلوت بود،دیگه یه بوس لبم انجام دادیم خخخخخخ
ساعت 11 رسیدیم خونه
دیگه بهزاد اینام اومدن،چایی خوردیم،گوزل دیدیم و بعد دیگه قرار شد بخوابیم
شب دیگه روم نشد برم بالا پیش اشکان
بعععله اینم از روز اول