-
درد دل
دوشنبه 10 خرداد 1395 19:46
ادامه بدون رمز خب چی بگممم و از کجا اوندفعه نشد درست و حسابی ماجرای اومدن خانوادم به کرجو بگم،وقت نبود،از اون طرفم حوصلم نشد بنویسم ولی خب گفتم الان یکم بنویسم خب ما اونروز پنج شنبه صبح بود که راه افتادیم سمت کرج علی کوچولو بیشتر تو ماشین ما بود،کلا این دوتا بچه هی جا به جا میشدن و از این ماشین میرفتن تواون یکی ماشین...
-
روزایی که گذشت
دوشنبه 10 خرداد 1395 12:21
ادامه بدون رمز ... پنج شنبه عصر رسیدیم کرج و خونه اشکان اینا شام قورمه سبزی،فسنجون و زرشک پلو با مرغ بود شبم خونه اشکان اینا خوابیدیم جمعه صبحم بردیمشون کرج چرخوندیمشون ... قصد داشتیم ببریمشون باغ فاتح گفتن نه بریم مرکز خرید این شد که رفتیم مهستان ... بعدم با ماشین یه دور طرفای عظیمیه زدیم و برگشتیم خونه ناهار که...
-
روزایی که گذشت 2
یکشنبه 9 خرداد 1395 18:42
دلم براتون تنگ شده بخاطر همین کامنتدونی رو باز گذاشتم ادامه بدون رمـــ ـــز ... چندین روزه ننوشتم ... آخرین پستم در مورد حال بد و دکتر رفتنم بود دکتر یه قرص برای ضربان قلب نوشت + آرام بخش که از وقتی شروع کردم به خوردن حالم خیلی خیلی بهتر شد که ده بار به خودم گفتم کاش همون جمعه یا شنبه رفته بودم دکتر و اینقدر خودم و...
-
بینی!
چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 16:20
ادامه بدون رمز ... یکی از دوستای عزیز تو عکس به دماغ من توجه کرده بود و کامنت گذاشته بود یادم اومد یه چیزایی در موردش بنویسم خب روز عقد خیلی آرایشگره گفت دماغتو عمل کن،عمل کنی خوشگل تر میشی چون یکمم گونه داری و از این صحبتا ... خود آرایشگره دماغش عملیه ... خلاصه این آرایشگر منو بفکر انداخت و حسابی فکرو ذهنمو درگیر...
-
عکس
دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 12:00
گفتم براتون عکس بذارم این عکس باغ که روز عقد بعد تالار رفتیم ... clik عکس جایی که جاده چالوس رفته بودیم،ما اون پایین،توی یکی از همین تختا نشسته بودیم،روبه رو رودخونه clik عکس ناهار و چایی ... من عاشق سماور و قوری شدیم،خیلی بامزه بودن :)) ... clik و clik جمعه که اشکان اصفهان بود زنگ زدم آتلیه که بریم عکسا رو ببینیم و...
-
آهنگای پر خاطره
شنبه 25 اردیبهشت 1395 13:45
اومــ ــدی ای مهربــونم شــ ــدی آروم جــ ــونم شــ ــدی قصه ی شــبونــ ــم واســ ــه زندگی بهــ ــونم با تــ ــــو زندگی تــ ــرانه س یه رمــ ــان عاشــ ــقانه س خنــ ــده های از ته دل با تــ ــو اتفاق ســ ــاده س چشممو رو دنــ ــیا بستم از همــه به جــ ــز تو خستم از خــ ــماری چشاته که همــ ــیشه با تـــ ــو مستم...
-
این چند روز
پنجشنبه 23 اردیبهشت 1395 18:57
ادامه بدون رمز ... سه شنبه که قرار بود ساعت 4 مهمونا بیان آرایش کردم،همون پیرهن کوتاه سفیده رو با جوراب شلواری رنگ پا پوشیدم ... البته از رنگ جوراب شلواری زیاد راضی نبودم چون تیره بود و به اصطلاح برنزه بود ... ساعت 4/30 شد ولی هنوز مهمونا نیمده بودن ... زنگ زدم به اشکان گفتم بیا خونه کلید ماشینو بگیر که با ماشین بری...
-
بدون عنوان
سهشنبه 21 اردیبهشت 1395 12:58
ادامه بدون رمـــ ـــز ... الان که دارم مینویسم اشکان رفته دانشگاه،شقایق رفته خرید،مامان آشپزخونه س،شبنمم مغازه ... از کرج دوتا شلوار جین خریدم ... یکی آبی خیلی روشن،یکی تیره دوس دارم مانتوام بخرم ... بنظرم مانتوهای اینجا قشنگتره خیابون اصلی کلی چرخیدیم ولی نمیدونم چرا هیچی نپسندیدم!! مهستان یه مانتو پسندیدم،پرو...
-
مهمونی در کرج
شنبه 18 اردیبهشت 1395 10:40
ادامه بدون رمـــ ـــز ... چهارشنبه ساعت 10 صبح بلیط داشتم برای کرج اولین بار بود که قرار بود تنهایی برم کرج بابا رسوندم ترمینال،سوار اتوبوس شدم و راهی کرج شدم قرار بود ساعت 3.30 برسیم کرج ولی تو راه ماشین خراب شد،از اون طرفم راننده برای پونصد جا مسافر داشت ... فرودگاه امام،بعدم کل کرج چرخیدیم و همه جا رو به لطف راننده...
-
خاطرات کرج
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 11:52
کامنتدونی رو غیرفعال کردم چون لطف میکنید برام کامنت میذارید ولی من نمیتونم بیام وبلاگاتون شرمندتون میشم و احساس عذاب وجدان میکنم :| برای همین یه مدت کامنتدونی غیرفعاله :) ادامه بدون رمـــ ـــز ... یکم کلی از کرج بنویسم یه روزشو با دوست اشکان ( وحید ) و دوست دخترش الهام،4 تایی رفتیم بیرون رفتیم باغ فاتح،بام...
-
عقد اشکان و آرزو
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 14:29
اینجا یکم سختمه که بیام سر کامپیوتر ... چون هم وقت نمیشه هم اینکه معمولا کامپیوتر در تصرفه :))) با گوشی میخونمتون ولی خب خاموش میخونمتون و زیاد نمیشه کامنت بذارم ببخشید دیگه سرفرصت آهنگ ورود،عکس کادوها و ... رو میذارم :) ادامه بدون رمـــ ــــز ... سلام دوستای عزیزم این مدت هراز گاهی با گوشی میومدم و کامنتا رو میخوندم...
-
خلاصه ای از این روزا
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 18:50
ادمه بدون رمز ... سلام سلام سلام امیدوارم همگی خووووب باشید شرمنده اصلا وقت نشده برم وبلاگ کسی،کلی دلم برای نوشته های دوستام تنگ شده همه ی کامنتا رو خوندم از دوستای خاموشی که تازه روشن شدن و تبریک میگن هم ممنونم،از سایر دوستای گلم که به یاد من هستن و کامنت میذارن هم ممنونم گفتم بیام یه پست کوچولو موچولو بذارم و تندی...
-
سفره عقد + عکس
پنجشنبه 26 فروردین 1395 21:11
ادامه بدون رمـــ ـــز قبل از اومدن اشکان اینا،یعنی پنج شنبه رفتیم برای سفره عقد و لباس عروس آآآقا سفره عقدمو عوض کردم ... سفره عقد قبلیم این بود ... clik نمیدونم دقیقا چرا عوض کردم،ولی خب عوض کردم! سفره عقدی که تو مغازه بود یاسی بود،من کلا همه چیزشو تغییر دادم خخخخخ مثلا گفتم تورش شیری رنگ باشه به جای یاسی ... گلاش به...
-
آنچه گذشت
سهشنبه 24 فروردین 1395 20:08
ادامه بدون رمـــ ـــز ... 4 روز گذشت،الان که اومدم میخوام بصورت کلی این 4 روزو تعریف کنم و بنویسم قرار بود اشکان و مامانش بیان اصفهان برای انجام یه سری کارای عقد جمعه تند تند داشتم اتاق بالا رو تمیز میکردم،جارو میکشیدم و ... که یدفعه حالم بد شد و همون وسط کنار جارو برقی ولو شدم و دراز کشیدم!! استارت مریضی زده شد و هی...
-
آرایشگاه و آتلیه
چهارشنبه 18 فروردین 1395 20:00
ادامه بدون رمز ... شاید کسی نتونه حال منو درک کنه ... میترسم،خیلی میترسم شبا از خواب میپرم و فقط دعا میکنم،دعا میکنم عقدمون برگزار بشه ... میترسم،از فوت کردن فامیل میترسم از اینکه برم دنبال کارای عقد میترسم خدایا بهم آرامش بده،خدایا دلمو آروم کن هرشبی که صبح میشه بدون خبر فوت کسی خدا میدونه چقدر خوشحال میشم،چقدر...
-
روزی که گذشت
دوشنبه 16 فروردین 1395 12:42
ادامــه بدون رمــ ــز ... معمولا مهدی با ماشین میره سرکار و ما اکثرا بی ماشینیم! از شنبه هی میخواستیم بریم آتلیه ولی خب ماشینی نبود که بخوایم باهاش بریم دیروز مهدی زود اومد خونه،طرفای 6 بود اومدم به بابا زنگ بزنم بگم بیا بریم آتلیه،بعد دیدم هم حسش نیس هم مامان سرماخورده و مریض افتاده ... دیگه بیخیال تلفن شدم ساعت 7 که...
-
بدون عنوان
شنبه 14 فروردین 1395 14:30
ادامه بدون رمـــ ــــز ... عیدم اومدو تموم شد دورانی که مدرسه میرفتم از 13 به در از تموم شدن ایام عید و تعطیلات خیلی ناراحت میشدم و روز 13 جز دلگیرترین روزها بود جز اون دسته دانش آموزایی بودم که از مدرسه رفتن،از درس خوشم نمی اومد یادمه روزای 12 یا 13 عید با علی ( پسرداییم ) هماهنگ میکردیم،پیکامونو میاوردیم و تند تند...
-
اعصابم خورده
سهشنبه 10 فروردین 1395 16:41
-
آرزوهــ ــای مــ ــن
جمعه 28 اسفند 1394 21:19
ادامه بدون رمــ ـــز ... خدایا کلی نعمت خوووووب به من به خانوادم به اشکان دادی که بابتشون ازت ممنونم همین که ما نامزدیم کلی جای شکر داره ... خودت میدونی که دم به دیقه میگم خدایا شکرت ولی خب جدا از نعمتایی که بهمون دادی دوس دارم خواسته هام و آرزوهامم بهت بگم اگه اکثرشون مادی ان ببخش خب امممممم دوس داشتم آرزوهامو دونه...
-
مــ ــروری بر سال 1394
چهارشنبه 26 اسفند 1394 20:29
ادامه بدون رمــ ـــز ... فکرنکنم این پست آخرین پستم تو سال 94 باشه ... نمیدونم شایدم باشه!! بستگی به این داره که دیگه تا یکشنبه حرفی داشته باشم برای زدن و ثبت کردن یا نه! دوس دارم یه مرور روی سال 94 بکنم کاش بلاگفا خاطراتمو نخورده بود! جای خاطرات اسفند 93 و فروردین 94 اینجا خالیه خیلی دوس داشتم اون خاطرات بودن و...
-
روزانه نویسی
دوشنبه 24 اسفند 1394 21:03
خبر خاصی که نیس ولی گفتم یکم روزمره نویسی کنم و از این روزا و اتفاقاتش بنویسم! ادامه بدون رمــ ـــز ... امکان درج نظر جدید وجود ندارد ... سه پست اخیر مربوط میشد به گذشته،گفتم یه پست بذارم و بیام در زمان حال! این روزا همش مشغول خونه تکونی ام یکمم مریض و بیحالم ... یکمم بی حوصله ... یکمم خر شدم! وووووووو کاش زود این...
-
عکس عیدی ها
شنبه 22 اسفند 1394 21:36
خب بالاخره بعد چند روز اومدم که پست عکسدار بذارم قصد نداشتم عکس مانتو و کیف رو بذارم ... چون مانتو باید تن مانکن باشه تا نما و جلوه پیدا کنه ولی خب بنا به درخواست دوستان عکسشونو گذاشتم ... مانتو چه رنگیه؟؟ من گفته بودم یاسی ادامه بدون رمـــ ـــز روز اول صبح که رسیدیم خونه اینا رو بهم داد + یه جعبه بزرگ شیرینی که یادم...
-
یــ ــار در اصفهــان 2
چهارشنبه 19 اسفند 1394 20:38
ادمه خاطره ی یکشنبه 16 اسفند 1394 می باشد بدون رمـــ ـــز یکشنبه صبح یه ربع به 8 بیدار شدم،رفتم دوش گرفتم اومدم بیرون با سشواری که اشکان سری پیش برام خریده بود موهامو خشک کردم و نماز خوندم و قرآن!! حالا اینکه من اون موقع صبح نماز خوندم بخاطر خل بودنمه!! نمیدونم چم بود،تپش قلب داشتم،یجوری بودم! گفتم یکم قرآن بخونم و...
-
یــ ــار در اصفهــان 1
چهارشنبه 19 اسفند 1394 20:37
کم کم بهتون سرمیزنم و میخونمتون دوستای گلم این عکس بک گراند گوشیمه :))) ادامه بدون رمــ ـــز ... خاطره روز شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴ خب بنده آمدم که بنویسم خاطرات ایندفعه رو ... البته با اندکی تغییر و تنوع! ایندفعه خیلی با جزییات نمی نویسم،دو قسمتی هم نمی نویسم کلی مینویسم ... خب صبح شنبه حدودای 15/6 با بابا راه افتادیم که...
-
ناراحتی و خوشحالی در کنار هم
پنجشنبه 13 اسفند 1394 11:58
-
دلمان دیدار یار میخواهد
دوشنبه 10 اسفند 1394 20:30
شاید تو وبلاگ دوم فعال بشم ادامه بدون رمــ ـــز ... اصلا حال و حوصله خونه تکونی ندارم یعنی تا وقتی اشکان نیاد حال و حوصله خونه تکونی ندارم! اصلا دست و دلم به کار کردن نمیره ... دوس دارم اشکان بیاد و ازش انرژی بگیرم بعد شروع کنم خونه تکونی کردن قرار بود امروز اشکان اصفهان باشه،پیش بنده که این قرار کنسل شد و به تعویق...
-
جمعه ای که گذشت
شنبه 8 اسفند 1394 20:27
هوس کردم بعد چند وقت از کلی نویسی در بیام و یه پست تعریفی بذارم ... در مورد همه چیز حرف زدم و نوشتم! خوب و بد ... بدون رمـــ ــــز جمعه نیز گذشت،چله شوهر عمه نیز گذشت جمعه چله شوهر عمم بود ... چه زود گذشت،چه زود شد چهلمین روز درگذشت انگار همین دیروز بود خبر فوتشو دادن،انگار همین دیروز بود رفتیم بهارستان و به عمم خبر...
-
عکس لباس
شنبه 8 اسفند 1394 20:15
ادامه بدون رمـــ ــــز ... 2 سال بود قالب عوض نکرده بودم!! آخه قالب وبلاگمو دوس داشتم و از طرفی ام حوصله نداشتم بگردم دنبال قالب جدید و قشنگ ... ولی خب دیشب که حوصلم سر رفته بود گفتم بذار یکم قالب سرچ کنم و دیگه بعد تصمیم گرفتم قالب رو عوض کنم از دیشب این سومین قالبی هست که میذارم ... بنظرتون چطوره؟؟ دوس دارید؟؟ قالبی...
-
روضه + شیطنتای فندق
دوشنبه 3 اسفند 1394 21:05
ادامه بدون رمـــ ــــز ... دیشب طرفای 30/8 شب بود که دیدم تلفن خونه زنگ میخوره ... شماره رو دیدم،دیدم رعناس گفتم حتما میخواد قرار بذاریم که بریم آرایشگاه ... آخه من از بعد امتحان فقط یه بار رفتم آرایشگاه!! دیگه خیلی وقته بچه ها رو ندیدم خلاصه گوشی رو برداشتم سلام علیک انجام شد گفت فردا یعنی امروز صبح خونمون ختم صلواته...
-
خـ ـــوشـی مــن تــویــ ــی
یکشنبه 2 اسفند 1394 12:07
ادامه بدون رمز ... خسته شدم از بس خونه این رفتیم خونه اون رفتیم !!! نه گردشی نه چیزی!فقط کارمون شده خونه فامیل رفتن یا اینکه مهمون بیاد خونمون! خب چرا گردش و تفریحی نیس؟؟ البته گفته بودم که میخوام تا عقد نکنم جایی نرم که حرفی ام نشنوم ولی خب سرحرفم نموندم آخه مگه میشه من نرم خونه اون خاله ی پیر و دوس داشتنیم عزیزمممم...