دلم براتون تنگ شده بخاطر همین کامنتدونی رو باز گذاشتم
ادامه بدون رمـــ ـــز ...
چندین روزه ننوشتم ... آخرین پستم در مورد حال بد و دکتر رفتنم بود
دکتر یه قرص برای ضربان قلب نوشت + آرام بخش که از وقتی شروع کردم به خوردن حالم خیلی خیلی بهتر شد
که ده بار به خودم گفتم کاش همون جمعه یا شنبه رفته بودم دکتر و اینقدر خودم و اشکانو زجر نمیدادم!
چون واقعا حالم بد بود و این خیلی روی احساسم و رابطمون تاثیر گذاشته بود
یکم حسم رفته بود و سرد شده بودم و از بابت این موضوع و سرد بودن کلی ناراحت بودم
نه که دوسش نداشته باشم،دوسش داشتم ولی خب نه به شدت قبل
خلاصه از وقتی قرصا رو شروع کردم به خوردن نه تنها حالم بهتر شد بلکه احساسمم خوب شد و به روال قبل برگشت ... گرم شدم
البته تو هر رابطه ای پیش میاد و این یه چیز عادی و طبیعیه که یه وقتایی زن گرم تره یه وقتایی مرد گرم تره و همین باعث استحکام یه رابطه میشه و باعث حفظ یه رابطه ...
رفتم تو بحثای روانشناسی خخخخخخخخ
خلاصه دوشنبه بعد نوشتن پست،طرفای 9 مغازه رو بستیم
بعد مغازه م خیابون اصلی رو اومدیم تا پایین ... خیابون اصلی رو خیلی دوس دارم،شلوغ پلوغه و همینجوری آدم پیاده بره تا فلکه اول کلی بهش خوش میگذره خخخ
خب چهارشنبه یعنی 5 خرداد تولد بابای اشکان بود،از اونجایی که شقایقم تولدش 16 خرداده و جفتشون خردادی ان،یه شب براشون کیک میگیرن و تولد میگیرن
قرار شد برای بابای اشکان پیرهن بخریم،بعد گویا یکسالی هست که کادو دادنو کنسل کردن و فقط یه تولد کوچولو در حد کیک اینا میگیرن ولی خب من دوس داشتم برای شقایق یه کادو بخرم
با شبنم و اشکان مشورت کردم،گفتم لیوان ( ماگ ) بخرم یا صندل؟؟
اولش که شبنم هی گفت چیزی نمیخواد بخری و ... ولی بعد دیگه گفتن همون لیوان بهتره چون دوس داره ... بعد من یهویی متوجه شدم که شقایق دوتا لیوان داره و خب بسشه دیگه ...
به شبنم گفتم خوبه براش کیف بخرم ... گفت آره اتفاقا کیف بهتره
خلاصه دوشنبه یکم خیابون اصلی دنبال کیف گشتیم ولی چیزی نخریدیم و موکول شد به فرداشب یعنی سه شنبه ...
سه شنبه که اشکان کنفرانس داشت،صبح زود پاشده بود و داشت درس میخوند،منم تو خواب و بیداری یکی دو بار نگاهش کردمو باز از هوش رفتم
باز موقع رفتنش یه لحظه بیدار شدم با هم بای بای کردیم و رفت،و باز منم بیهوش شدم
صبحا معمولا طرفای 30/9 بیدار میشم ... یکم خونه بودم و بعد تنهایی زدم بیرون،رفتم خرازی و بعد رفتم مغازه پیش شبنم
شبنمم که تنها بود،دیگه پیشش بودم تا ظهر،که مغازه رو باهم بستیم و رفتیم نونوایی نون خریدیم و رفتیم خونه
ناهار خوردیم،خوابیدیم ... اشکانم طرفای 5 رسید کرج و دیگه نیمد خونه،رفت پاساژ،قرار شد منم بعد آماده بشم برم پیشش ...
رفتم مغازه پیشش کلی عوض شده بود ... آخه صبح قبل دانشگاه رفته بود آرایشگاه و مدل موهاشو عوض کرده بود،کلی بهش اومده بود
سه شنبه شب بعد بستن مغازه 3 تایی ( من اشکان و علیرضا ) دوباره خیابون اصلی رو گشتیم و کیفا رو نگاه میکردیم تا بالاخره تو یه مغازه 4 مدل کیف پسندیدیم که بعد کلی دل دل کردن یکیشو خریدیم
بعدم رفتیم یه پیرهن برای بابا خریدیم ... اومدیم خونه نه بابا بود نه شقایق،جفتشون شیفت بودن،دیگه نشون شبنم و مامان دادیم که گفتن قشنگه ...
چهارشنبم که باز اشکان دانشگاه داشت و کنفرانس ... البته باید دو هفته پیش کنفرانس و پروژه شو ارائه میداد که چون آماده نبود کلا نرفت دانشگاه!! هفته قبلش که دیگه مطلب آماده کرد و آماده بود بهش نوبت نرسید که ارائه بده و دیگه موند این هفته که آخرین روز دانشگاه بود
صبح با شقایق قرار گذاشتن که طرفای 30/7 من و شقایق بریم دنبال اشکان و بعد بریم کیک سفارش بدیم و شام
اشکان ناهارشو خورد و طرفای 1 رفت دانشگاه ... بعداظهر بود که شقایق گفت دایی حسینم میاد
گفتم ا میدونن تولده؟گفت نه،همینجوری تو تلگرام گفتن که امروز میایم خونتون،دیگه باید برای اونام شام و کیک باشه ...
طرفای 6 زن دایی با 3 تا پسراش اومدن ... دیگه منو شقایق آرایش کردیم و آماده شدیم که بریم
7 بود از خونه زدیم بیرون،اول رفتیم اینترنتو شارژ کردیم،بعد رفتیم خیابون اصلی و پاساژ که من مانتو و شلوار اشکانو که تو مغازه جا مونده بود برداشتم و دیگه رفتیم که بریم فلکه اول سر قرار با اشکان
تو راه یه ماشین که دوتا پسر توش بودن سر به سرمون میذاشتن و چرتو پرت میگفتن،این شقایقم شیطون،یه زبونی براشون درآورد که من تا چند دیقه فقط میخندیدم از حرکت شقایق خخخخ خیلی باحال بود
دیگه رفتیم فلکه اول یکم موندیم تا اشکان اومد ... دیگه سلام اینا کردیم و رفتیم شیرینی فروشی روما،یه کیک تولد با یه کیک رولتی خریدیم و شمع 68 سالگی
گفتیم کنفرانس چطور بود؟؟ گفت ندادم،گفتیم چرا؟؟
گفت هفته های پیش بچه های کلاس حلقه مو دیدن و گفتن شیرینی باید بیاری
امروز شیرینی خریدم و بردم،دیگه استادم گفت بخاطر ازدواجت منم ازت میگذرم و نمره پروژه و کنفرانسو همینجوری بهت میدم
بععععله
بعد باز رفتیم خیابون اصلی دم یه خرازی،دکمه شلوار اشکان و زیپ مانتو منو دادیم درست کرد و بعد دیگه برگشتیم خونه
غذا سفارش دادیم آوردن،همبرگر،هات داگ،فیله مرغ،قارچ سوخاری،سیب زمینی و ...
غذاش خوشمزه بود وبسی چسبید
بعدم کیک رو آوردن و بابا شمعشو فوت کرد و دیگه کیک و چایی خوردیم
هدیه بابا و شقایقو دادیم که شقایق سورپرایز شد و فکرشو نمی کرد براش کادو خریده باشیم
خوشش اومد،گفت چقدرم به کیف نیاز داشتم و ...
اینم از چهارشنبه و تولد بابا و شقایق
پنج شنبه صبحم که با اشکان رفتیم تهران جنس بیاریم ... دوس دارم با هم بریم تهران جنس بیاریم برای همین این مدت همش باهاش رفتم تهران برای جنس
رفتیم 4 راه ولیعصر برای جنس ... کلی گشتیم و خسته شدیم،دیگه یه جا رفتیم من شیرموز و اشکان خاکشیر خورد و باز رفتیم دنبال لباس
خیلی گشتیم که جنسای خوشگل موشگل و متنوع بیاریم ... ایندفعه مانتو جلو باز و تونیکم آوردیم و ...
خیلی خسته شدیم،در حدی که اشکان میگفت دیگه تهران نمیارمت،گفتم ا خودم دوس دارم همه جا کنارت باشم :))
تهران که بودیم پیمان به اشکان زنگ زد و گفت کجایی؟ اشکانم گفت تهران
بعد انگار پرسید آرزو کرجه یا اصفهان؟؟ که اشکان گفت پیشمه
گفت شب میاین بریم بیرون؟؟ که اشکان گفت بذار از خانومم بپرسم بهت خبر میدم
کلی ذوق کردم که گفت خانومم :))
دیگه منم اوکی رو دادم و قرار شد شب بریم بیرون
طرفای 30/2 رسیدیم خونه،جنسا رو شقایق،شبنم و مامان دیدن و خوششون اومد
دیگه قرار شد اشکان بره پاساژ و من بعد که خستگیم در رفت برم پیشش
اشکان و شبنم که رفتن من یکساعتی خوابیدم و بعد پاشدم آماده شدم و پیش به سوی الیزه ... 8 بود رسیدم
دیگه پیمانم اومده بود
9 مغازه رو بستیم و 5 تایی رفتیم بیرون ... من،اشکان،پیمان،وحید و علیرضا
البته کسی نمیدونه که ما با اینا میریم بیرون خخخخ خب شاید ایراد بگیرن و بگن چرا و از این صحبتا،برای همین ترجیح میدیدم نه خانواده من مطلع باشن نه خانواده اشکان
البته بیشتر خانواده من،چون دوستای اشکانو نمیشناسن
و گرنه خانواده اشکان که دوستای اشکانو میشناسن و همش ازشون تعریف میکنن که پسرای خوبی هستن و ...
خلاصه بعد کلی کل کل که رستوران بریم یا فست فود،فست فود تصویب شد
رفتیم جهانشهر فست فود دی ... بعدم رفتیم سفره خونه
سفره خونه باحال بود،این پیمانو باید از برق کشید!
یادم نیس چه بحثی بود که یدفعه پیمان با اون لهجه ی شیرین و بامزه ی شمالیش گفت مثل فیلمای ایرانی که شبا زنه تو یه اتاق میخوابه مرده تو یه اتاق دیگه میخوابه،و صبح که بیدار میشن میبینیم زنه بالا میاره و با اشعه مادون قرمز حامله شده
وااااااای خدا خیلی بامزه گفت و من مردم از خنده ... اصلا انگار نه انگار من هستم و نباید از این حرفا بزنه خخخخ
خلاصه من مگه خندم بند میومد،اشکانم اخم کرده بودو میگفت نخند بی تربیت
میگفتم ا خب دست خودم نیس،پیمانو از برق بکش تا حرفای بدتر نزده خخخ
پنج شنبه م ساعت 30/12 نصفه شب اومدیم خونه
جمعه م که اتفاق خاصی نیفتاد،شقایق و شبنم که با دوستاشون رفته بودن بیرون و بعداز ظهر اومدن ... شقایق عکساشونو نشون داد و گفت که دوستاش گفتن چرا آرزو رو نیاوردید؟اونم میاوردید و ...
عصرش با اشکان رفتیم اون یکی مغازه یعنی گالریا ... بعععله حالا هرکس تونست حدس بزنه چرا این شکلک نیشخندوگذاشتم خخخخخ
شنبه م که قرار بود برگردم اصفهان ... برای ساعت 30/1 ظهر بلیط داشتم
با کلی اصرار اشکانو راضی کردم که خودم تنهایی برگردم اصفهان
صبحش چمدونمو بستم،لباسا رو جمع کردم و ... ساعت 12 ناهار خوردیم و دیگه 30/12 از مامان و شقایق خدافظی کردم و با اشکان راهی ترمینال شدیم ( با شبنم صبح خدافظی کردم )
یکم تو ترمینال نشستیم،اشکان برام چیز میز خرید که تو راه بخورم،پولم گذاشت تو کیفم
هرچی گفتم نه،پول نمیخوام و ... قبول نکرد
آخه ایندفعه کلی لباس برام خرید
برای عید نیمه شعبان رفته بود همون مانتو سرمه ایه که پاساژ مهستان دیده بودیمو نخریدیم بخاطر رنگش،رو گرفته بود + 4 تا تیکه لوازم آرایشی که همین 4 تا تیکه شده بود 60 تومن!!
3 تا رژ و خط لب بود با یه مداد چشم!
این مانتو و لوازم آرایشیا شد عیدی من
بعدم از مغازه یه شلوار خونگی + روسری + مانتو جلو باز برداشتم
خلاصه برام پول گذاشت،دستش طلاااا
دیگه ساعت 30/1 اتوبوس اومدو اشکان اومد داخل اتوبوس و من نشستم سرجام،یکم پیشم بود تو اتوبوس و بعد رفت پایین
هرچی بهش گفتم برو خونه،نرفت
دیگه بیرون وایساده بود،صاف جلوی اتوبوس،کلی همو نگاه کردیم
شدیدا بغض داشتم،وقتی اتوبوس راه افتاد و دیدم اشکان برگشت نشست رو صندلی،اونم با یه حالت غمگین و دلگیری،بغضم ترکید و تند تند اشکام ریخت پایین :(
تقریبا بعد از 10 روز از هم جدا شدیم
و دیگه نمی بینمش تا بعد امتحاناش،یعنی تیرماه
هوووووووووم
اینم از خاطرات این روزایی که تو کرج گذروندیم
:)