زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

یــ ــار در اصفهــان 2

 

ادمه خاطره ی یکشنبه 16 اسفند 1394 می باشد  

 بدون رمـــ ـــز  

یکشنبه صبح یه ربع به 8 بیدار شدم،رفتم دوش گرفتم 

اومدم بیرون با سشواری که اشکان سری پیش برام خریده بود موهامو خشک کردم و نماز خوندم و قرآن!! 

حالا اینکه من اون موقع صبح نماز خوندم بخاطر خل بودنمه!! 

نمیدونم چم بود،تپش قلب داشتم،یجوری بودم! 

گفتم یکم قرآن بخونم و نماز تا به آرامش برسم ... همینطورم شد و بعدش حالم خوب شد و از میزان خل بودنم کاسته شد :)))) 

اشکانم ساعت 30/8 بیدار شد و صبح بخیر گفت ... دیگه تند تند لباس پوشیدم،تخم مرغ گذاشتم بپزه،کتری گذاشتم و پریدم بالا پیش اشکان 

لاک بردم بالا و نشستم زدم ... بعدم به اشکان گفتم زود باش بیا پایین تا صبحونه بخوریم و بریم دد برای ساعت 10 

دیگه آقای فندقم تشریف فرما شدن بالا!! بهش گفتم بیا بریم پایین تا عمو اشکان لباس بپوشه بیاد،اومدیم پایین من مشغول اتو زدن لباسام شدم بعد دیدم دلم نمیاد اشکان خودش پیرهنشو اتو کنه،رفتم بالا و تا اشکان نبودش پیرهنشو از تو ساکش درآوردم و اومدم براش اتو کردم 

بعدشم اشکان اومد تا پیرهنو دید گفت ا اینو کی برداشتی؟؟ گفتم اومدم از تو ساک برداشتم،دلم نیمد خودت بشینی اتوش کنی 

دیگه تشکر کرد ... بعدم دانیال به اشکان گیر سه پیچ داده بود که بیا بریم خونه ما طبقه پایین 

هرچی اشکان میگفت نه،دستشو میکشید و میگفت بیا بیا 

بعدم که دید اشکان نمیره آقای دانیال عصبانی شد و درو کوفت به هم 

فداش بشم من که نیم وجبی انقدر مهمون نواز،اهل تعارف کردن و جوشیه!! 

دیگه بعد اتو،سفره انداختم و چایی و تخم مرغ آب پز آوردم که بخوریم 

دانیالم که عاشق تخم مرغه! تا تخم مرغا رو دید گفت وااااااای قدومی!! ( قد قد مرغ رو گذاشته اسم تخم مرغ و نتیجه ش شده قدومی!! ) 

دیگه پهن شد که بخوره ... اشکانم زرده دوس نداشت و زرده هاشو میداد به دانیال

دانیالم کلا یه تخم مرغ کامل خورد + دو تا زرده 

بعد جالبه این بچه انقدر میخوره،چاقم نمیشه!! 

دیگه صبحونه رو خوردیم و دانیال رو شوت کردیم پایین! اشکانم خودش رفت بالا ( من شوتش نکردم

و بنده شروع کردم به آماده شدن ... ایندفعه ریمل نزدم،یه مداد چشم + ضدآفتاب + رژگونه و رژ جیگری 

در حین آماده شدن به مامان گفتم دیشب خوب اومدیم خونه؟؟ گفت آره 

بنده هم این شکلک بودم  

کلی تافت به موهام زدم،لباس پوشیدم و دیگه ساعت 10 هردو آماده ی رفتن بودیم 

از مامان خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم که بریم انقلاب خخخخخخ 

خب ما هردفعه یه بارو باید بریم انقلاب :)) ازش خاطره های خوب داریم :))) 

دیگه تو ماشینم اشکان هی شعر میخوند و حرف میزدیم تا رسیدیم دروازه دولت،رفتیم ماشینو پارکینگ جهان نما پارک کردیم که بریم  

رفتیم تو خود جهان نما،خیلی مجتمع بی روح و یخیه!! اکثر مغازه ها خالیه و کلا میشه گفت اونجا پرنده پر نمیزنه 

دیگه رفتیم دنبال کیف،اولین جایی که رفتیم یه مغازه به نسبت بزرگ بود که کلی کیف داشت از همه نوع 

باز حداقل اینجا کیف شیک پیدا میشد،حتی بعضی ورنی ها خیلی قشنگ بود،دوتا کیف اشکان پسندید،خودمم دو سه تا کیف اونجا پسندیدم،ولی طبق معمول راضی نشدم بخرم!! گفتم بازم بریم بچرخیم بلکه قشنگتر پیدا شد 

دیگه رفتیم کلی مغازه چرخیدیم و کیف نگاه کردیم،ولی چیزی چشممونو نگرفت 

بعد گفتیم برگردیم بریم سمت خیابون سپه ... یکم خسته شده بودیم برای همین رو نیمکتای وسط چهارباغ اندکی نشستیم و خستگی در کردیم منم درگیر شالم بودم و میخواستم مدلشو عوض کنم!! 

که آخرم دوس نداشتم و همونجور معمولی سرکردم ... بعد از همون وسط چهارباغ پیاده رفتیم سمت خیابون سپه ...

اونجام کلی چرخیدیم ولی بازم چیزی نپسندیدم،اشکان گفت من مطمئنم تو چشمت دنبال همون کیفه که تو مغازه اولی دیدی 

گفتم آره خب ... از سپه برگشتیم همون مغازه اولی که رفته بودیم،بازم کیفاشو نگاه کردم و آخردست ورنی نخریدم!! چرم خریدم،رنگشم مشکی 

بعد دیگه ساعت شده بود 30/12!!! 

رفتیم جهان نما که بریم سمت پارکینگش ولی توی جهان نما گم شدیم و نمیدونستیم کجا بریم!! از بس اینجا بی درو پیکره!! یه جا رفتیم،پارکینگ بود ولی درشو با قفل بسته بودن!!ولی بالاخره موفق شدیم و پارکینگو کشف کردیم 

دیگه سوار شدیم،و پیش به سوی خیابون مشتاق برای صرف ناهار! 

از بس راه رفته بودیم و چرخیده بودیم حسابی گشنمون شده بود 

من که جدیدا عاشق قارچ سوخاری شدم،ولی اشکان گفت نخوای فقط قارچ و سیب زمینی بخوریااا،یه چیز درست حسابی سفارش بده 

دیگه من چیزبرگر ویژه،اشکان پیتزا مخصوص + قارچ سوخاری و سالاد بار 

وووووووویی عاشق سالاد ماکارونی و قارچ این فست فودم ... خیلی خوشمزه س 

رفتیم بشقابو پر از سالاد کردیم و زدیم بر بدن،بعدم یه بشقاب قارچ سوخاری خوردیم و بعد غذا اصلی رسید 

داشتیم میخوردیم که دوست اشکان تلفن زد ... آخه اشکان برای این دو روز که اومد اصفهان به دوست شبنم گفته بود بیاد مغازه ش که این دو روز الکی مغازه بسته نباشه 

بعد بعضی از قیمتا جاافتاده بود و ننوشته بود برای همین هردفعه زنگ میزدن میپرسیدن،یا میگفتن امروز چطور شده و ... 

به اشکان گفتم من انقدر دوس دارم علیرضا و آزاده زنگ میزنن و میگن چیا شده که نگوووو،نمیدنم چرا ولی خیلی بهم مزه میداد!! 

نصف چیزبرگرو خوردم دیگه نمیشد بخورم،به اشکان گفتم پیتزا رو نخور بیا فعلا چیزبرگرو بخوریم،مابقی پیتزا رو میشه گذاشت تو جعبه و برد 

دیگه این شد که یه گاز من چیزبرگر میخوردم،یه گاز اشکان خخخخخ 

یه زنه هم اونطرف تر نشسته بود هردفعه نگاهمون میکرد و یه لبخند گنده رو لباش بود!! 

غذا رو که خوردیم گفتیم کجا بریم؟؟ ساعت 20 دیقه به 2 بود تازه!! 

گفتم میخوای بریم میدون امام؟؟ یا باغ غدیر؟؟یا پل خواجو؟؟ 

که اشکان گفت نه ... جایی نریم بگیریم همینجا بخوابیم خخخخخخ 

خب بعد ناهار آدم سنگین میشه و خوابش میگیره ... گفتم باشه جایی نریم،یکم تو خیابونا بچرخیم و کم کم بریم سمت خونه ... گفت بااشه 

دیگه یکم تو خیابونای آبشار،میر،توحید و ... چرخیدیم،بعدم بنزین زدیم و دیگه ساعت 10 دیقه به 3 خونه بودیم 

اشکان رفت بالا،منم اومدم تو اتاقم،قرار شد یکم بخوابیم 

تا 4 خوابیدم،بعد گویا خواب بد میدیدم، این شد که از خواب پریدم،سریع به اشکان اس دادم بیداری؟ گفت آره 

دیگه لباس پوشیدم رفتم بالا پیشش .. مامانمم خواب بود 

کسل بودم و پکر ... نمیدونم چه خوابی دیده بودم که کلی انرژی ازم گرفته بود!! 

پیش هم خوابیدیم ولی من اخمو بودم و کسل ... که کم کم اشکان دلخور شد 

بهش گفتم بذار من برم پایین و بیام ... اصلا دوس نداشتم کسل باشم و سرد 

اومدم یکم آب خوردم،یکم موندم تا حالم بهتر شد .... دوباره رفتم بالا،اشکان اندکی دلخور بود 

دیگه بوسش کردم،ازش عذرخواهی کردم،گفتم خواب بد دیده بودم پکر بودم،دست خودم نبود  

اشکانم که مهربون،زودی باهام خوب شد 

نیم ساعتی بالا بودم و بعد اومدم پایین ... دیگه مامان بیدار شده بود،گفت چی بپزم؟؟ گفتم نمیدونم 

گفت خب برو از اشکان بپرس ببین چی میگه ... به اشکان گفتم چی بپزیم؟؟ کتلت؟؟بندری؟؟ و ... 

که اشکان میگفت ا من نمیگم شما چی بپزید،هرچی دوس دارید بپزید 

بعد خب اشکان بندری دوس داره،از اونطرفم کتلت خونشون خورده بود،نتیجه این شد که بندری انتخاب شد 

حدود 5 اشکان اومد پایین ... بعدم دانیال و مینا و جوجه اردک دانیال تشریف فرما شدن بالا!! 

آآقا این فندق اردک رو گرفته بود دستش و هی میومد سمت من!! 

منم از جوجه میترسم! بلند میشدم و جیغ میزدم که دانیال بروووووووووووو 

بعد دادش به مینا،دوباره دانیال جوجه رو گرفت دستش و صاف گردنشو گرفته بود و میچلوند!! 

حالا من از اونطرف جیغ میزدم مینام از اونطرف جیغ میزد،دانیالم گریه میکرد و نمیکرد جوجه رو ول کنه!! 

اشکانم هرچی به دانیال میگفت ولش کن ولش نمیکرد و فقط گریه میکرد!!!! 

دیگه رفت تو آشپزخونه جوجه بدبختو داد به مامانم،خودشم قلبشو گرفته بود و میگفت ترسیدم!!! 

جوجه وسط آشپزخونه خوابیده بود و داشت جون میکند!! وااااااااای که ما چقدر حالمون گرفته شد سراین موضوع 

اصلا تا نیم ساعت همه دپرس بودیم 

من که دلم نمیومد برم آشپزخونه به مامان گفتم مامان داره جون میکنه بهش یکم آب بده که تشنه نمیره 

دیگه یکم آب خورد و مرد 

اوووووووووووووف کلی حرص خوردیم،و دپرس شدیم 

اشکان میگفت آخه چرا برای بچه از این چیزا میخرن؟؟ 

تو روح دانیال خــ ـــــــــر  

بعدم بابا اومد جنازه جوجه رو برد بیرون ... دیگه یکمم حرف خونه بود،بابا و مینا از اشکان پرسیدن واحدی که داری چندمتره؟؟ که گفت 47 متر 

بعدم دیگه گفت سرامیکه،کابینتاش ام دی افه،یه خوابه س،طبقه پنجمه،آسانسور داره،پارکینگ داره،کولرگازی داره و این صحبتا 

بابام گفت برای عقد باید سند و مدارکشو بیاری چون محضر میخواد و اون 1 دونگ که جز مهریه آرزوئه باید محضری بشه و از این صحبتا 

بعد اشکان میگفت خجالت کشیدم!! میگم چراااا؟؟ میگه آخه خونه 47 متره 

میگم همینم که داری خوبه،خدا رو شکر 

ان شاالله بعد بزرگترشو میخریم و اینا ...  

یکمم اینترنت اینا چرخیدیم،کیفمو نشون بابا مامان و مینا دادم 

بعدم شام زدیم بر بدن که حسابی چسبید ... آخه من دوباره خیلی گشنم شده بود!!  

قبل شام به اشکان یواشکی گفتم بمیرم برات ... میگه ا چرا؟؟ میگم خب حوصلت سرنرفت؟؟ میگه نه  

من خودم حوصلم سرنرفت و خب خوب بود،بالاخره سرگرم حرف اینا بودیم،یکمم تلویزیون،اینترنت 

ولی گفتم شاید اشکان حوصله ش سررفته باشه ...

اشکانم برای ساعت 30/22 بلیط داشت و باید میرفت ... دیگه بعد شام دوباره مینا بهزاد و دانیال اومدن،یکم نشستیم،و ساعت 30/21 اشکان رفت بالا که وسایلشو جمع کنه و آماده بشه 

منم رفتم آماده شدم ... دیگه اشکان با بقیه اعضا خدافظی کرد و من + بابا و اشکان راهی ترمینال کاوه شدیم 

وقتایی که صبح زود میریم سمت ترمینال دنبال اشکان،تو مسیر همش یه لبخند گنده رو لبامه 

ولی وقتای برگشت و جدایی،تو مسیر مثل برج زهرمار میشم،این شکلی میشم دقیقا  

اشک تو چشمم جمع میشه،بغض میکنم و ... 

رسیدیم ترمینال کاوه ... پیاده شدیم اشکان میگه خوبی؟؟ الکی گفتم آره 

اشکان گفت ولی من خوب نیستم ... گفتم منم خوب نیستم،همینجوری گفتم آره 

یکم تو ترمینال نشستیم تا اتوبوس بیاد ولی نیمد! دیگه اشکان گفت شما برید،بابات گناه داره 

این شد که از هم خدافظی کردیم و رفتیم،داشتم میرفتم برگشتم نگاش کردم و باهاش بای بای کردم که بابا متوجه شد،خب خجالت کشیدم 

دیگه اینم شد خاطره ی روز دوم ما :)