زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

خاطرات کرج

 

کامنتدونی رو غیرفعال کردم 

چون لطف میکنید برام کامنت میذارید ولی من نمیتونم بیام وبلاگاتون  

شرمندتون میشم و احساس عذاب وجدان میکنم :|

برای همین یه مدت کامنتدونی غیرفعاله :) 

ادامه بدون رمـــ ـــز ...  

یکم کلی از کرج بنویسم 

یه روزشو با دوست اشکان ( وحید ) و دوست دخترش الهام،4 تایی رفتیم بیرون 

رفتیم باغ فاتح،بام کرج،مهستان،رستوران روما و سفره خونه 

از طرفای 11 تا 7 با هم بودیم ... خوب بود خوش گذشت،الهامم دختر خوب و مهربونی هست،ازش خوشم اومد ... وحیدم که 4 ساله میشناسمش،اکثرا با اشکان میومد اصفهان که اشکان تنها نباشه ... 

یه شبم با شقایق و شبنم 4 تایی رفتیم بیرون و شام مهمون شقایق بودیم رستوران روما 

معمولا عصرا با اشکان میرفتیم مغازه ... 

سه شنبه اشکان دانشگاه داشت و باید ساعت 11 میرفت،طرفای 10 بابام تلفن زد،خیلی صداش گرفته و ناراحت بود،گفت کی میای؟دلمون هواتو کرده و ... 

بعد از تلفن من به هم ریختم،دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و گریه م گرفت 

دیگه مامان و شقایقم متوجه شدن،دلداریم دادن،گفتن حالا اولشه یکم سخته ولی بعد عادی میشه ...

گفتن خانوادت حق دارن،بالاخره اولین باره ازت جدا شدن 

ولی من همینجوری اشکام میومد ... دیگه اشکانم کلی ناراحت شد و دیرتر رفت دانشگاه 

یکم که گریه کردم آروم شدم،به اشکان گفتم من خوبم تو برو دانشگاه 

اشکان که رفت،شقایق گفت بیا بریم بیرون هم یه دوری بزنیم هم شیرینی بخریم 

دیگه رفتیم یه دور زدیم و اومدیم 

چهارشنبم که باز اشکان از صبح تا شب دانشگاه داشت و نبودش 

صبح بهزاد تلفن زد گفت کی میای؟؟ گفتم نمیدونم،چطور؟؟ 

گفت اگه میتونی بیا ... گفتم چرا؟؟ گفت همینطوری، بابا اینا ناراحتن،بیا و دوباره برگرد کرج   

دیگه باز ناراحت شدم،مامان اشکان گفت اشکال نداره چند روز برو و دوباره بیا 

دیگه زنگ زدم به بابا ببینم چطوره ... صداش گرفته بود،بهش گفتم اگه شد پنج شنبه یا جمعه برمیگردم اصفهان،فقط خودت به اشکان تلفن بزن و بگو که اشکال نداره آرزو تنها بیاد،که اشکان نخواد این همه راه بیاد اصفهان و دوباره برگرده 

گفت باشه،شب که از دانشگاه برگشت بهش تلفن میزنم

بعدم با شقایق رفتیم امامزاده طاهر و بعد رفتیم پیش شبنم 

اشکان تلفن زد بهش قضیه رو گفتم،گفت باشه،ولی از صداش مشخص بود که ناراحت شده 

شبم که پاگشامون کرده بودن خونه دایی اشکان 

دیگه لباس اتو کردم،آرایش کردم و ساعت 8 که اشکان اومد راهی خونه دایی شدیم 

اشکانم که کلا بق بود و ناراحت ... 

دیگه هی بهش گفتم میرم و دوباره زود میام کرج ... گفت از همون روز که اومدی کرج همش هی میگن کی میای اصفهان ... همش ناراحتی و استرسه ...

گفتم خب درکشون کن،بالاخره بار اوله من ازشون جدا شدم،سخته ... 

فداش بشم من،انقدر جذاب بود که نگووو خخخ ... خب بالاخره دوس داشت نرم و پیشش بمونم،یعنی دوسم داره،چه حسی بهتر از این :)

 خونه دایی ام که یه تونیک مجلسی پوشیدم با ساپورت  

خونه دایی بابام به اشکان تلفن زد و گفت اشکال نداره آرزو تنها بیاد و ...

شامم جوجه کباب + قیمه + دلمه فلفلی بود و دو سه مدل ژله 

بعدم بهم کادو دادن،یه کارت هدیه که بعدا متوجه شدیم 50 تومنیه ... چقدر خوبه رسمشون که وقتی عروسو پاگشا میکنن هدیه بهش میدن خخخخخخخخ 

پنج شنبم همچنان اشکان بق بود ولی بلیط گرفت برای 12 شب که برگردیم اصفهان،گفت خودمم میام و دوباره ساعت 9 صبح بلیط میگیرم برمیگردم کرج!!! هرچی بهش گفتم خب چه کاریه،خسته میشی،خودم میرم،قبول نمی کرد 

پنج شنبم باز مهمون بودیم خونه اون یکی دایی ... طرفای عصر آماده شدیم با اشکان بریم یه دور بزنیم و بعد بریم مغازه که بابام تلفن زد و گفت بهزاد قراره بیاد تهران،جمعه میاد ... تو هم با بهزاد بیا که اشکان الکی این راهو نیاد و خرج اضافی و بیخودی نشه ... 

دیگه خوش و خرم شدیم ... هم بخاطر اینکه قرار بود جمعه بهزاد بیاد و یعنی مهمونی پنج شنبه شب کوفتمون نمیشد هم اینکه دیگه نمیخواست اشکان این همه راهو بیاد و دوباره برگرده 

خلاصه پنج شنبه با اشکان رفتیم بیرون،ذرت + اسنک خوردیم و یه دور طرفای عظیمیه و جهانشهر زدیم 

بعدم رفتیم مغازه و دیگه ساعت 9 شب مغازه رو بستیم و راهی خونه دایی شدیم 

اونجام شام قلیه ماهی+ قیمه و قیمه بادمجون و دسرای خیلی خوشمزه بود 

هدیه هم 50 تومن دادن ... 

بعد متوجه شدیم بهزاد جمعه صبح نمیاد بلکه جمعه شب تازه از اصفهان راه میفته ... باز کلی شاد شدیم و قرار شد جمعه با اشکان بریم تهران جنس بیاریم برای مغازه 

جمعه صبح دوتایی راهی تهران شدیم ... من اولین بار بود میرفتم داخل شهر تهران 

رفتیم جنس خریدیم ... حالم خوب نبود،فکرکنم فشارم افتاده بود دیگه طرفای 12 رفتیم ناهار خوردیم 

دلم گرفته بود،دلتنگ خانواده بودم ... بعد ناهار به اشکان گفتم یه تلفن بزنم خونمون،دلم هواشونو کرده،گفت بزن تا خوب شی 

دیگه تلفن زدم خونه و با مامان بابا حرف زدم دلم آروم گرفت و خوب شدم 

بعدم با اشکان رفتیم لباس مجلسی ببینیم و بخریم آخه 16 ام یعنی پنج شنبه یه مراسم دیگه خونه اشکان اینا هست ... برای ما مراسم گرفتن که فامیل بابای اشکان + داییای اشکان هستن،رو هم رفته چهل پنجاه نفری هستیم 

قراره بزن و برقص باشه،شام باشه و ... 

خلاصه لباس پیدا نکردیم و دیگه حسش نبود بیشتر بگردیم،گفتم از اصفهان میخرم 

دیگه راهی کرج شدیم ... طرفای 4 بود رسیدیم خونه 

اشکانم ساعت 5 اینا رفت مغازه،بعد که رفت منم رفتم حموم و کم کم آماده شدم و رفتم مغازه پیش اشکان 

مغازه بودیم دخترداییای اشکانم اومدن که منو ببینن و خدافظی کنن :) 

شنبه صبح با بهزاد پل ساوه قرار گذاشتیم،اشکان منو برد سر قرار و دیگه منو بهزاد راهی اصفهان شدیم 

وقتی اومدم خونه تازه متوجه شدم که بابام حالش بد بوده و بیمارستان بستری شده بوده  

ازش نوار قلب گرفتن،اکو کردن و ... 

خلاصه برای همین بوده که هی میگفتن بیا اصفهان و بابام صداش گرفته بود و ...  

شنبه اومد خونه،منو بغل کرد و گریه کرد :((( 

خدا رو شکر الان حالش بهتره ... 

دیشبم با عروسا و مامان و مهدی رفتیم لباس مجلسی خریدیم که دیگه برای پنج شنبه بپوشم 

بعد خب لباسش بازه و چون مهمونی پنج شنبه مختلطه باید یه فکری به حالش بکنم 

شاید براش یه کت کوچولو خریدم یا پارچه خریدم،نمیدونم هنوز 

دوباره چهارشنبه صبح راهی کرج میشم ... قراره برای پنج شنبه برم آرایشگاه برای آرایش صورت و مو ... 

بععله اینم از این 

روزایی که اشکان میرفت دانشگاه و نبودش حسابی دلم براش تنگ میشد و قلبم تند تند میزد تا بیاد خونه 

وقتایی که از بیرون میومد و زنگ خونه رو میزد و میفهمیدم اشکانه،میرفتم دم در ورودی استقبالش :) 

با هم صبحونه،ناهار و شام میخوردیم ... شبا کنار هم میخوابیدیم  

خب ما تو پذیرایی میخوابیم خخخخخخ بعد شب اول یه میز مابینمون بود و کلی بینمون فاصله بود،حسابی دلتنگ هم بودیم ( خب رومون نمیشد پیش هم بخوابیم )

شب دوم میزو کشیدم یه سمت و جامونو با فاصله انداختیم و دیگه شبای آخر کلا رختخوابمون نزدیک هم بود دیگه خخخخخخخ