ادامه بدون رمـــــز ...
خاطره ی چهارشنبه شب و پنج شنبه ...
26 آذر ...
قراره فردا صبح راه بیفتن سمت اصفهان ولی امشب کلی حرفای خوب خوب زدیم
گفت پول دادم به شقایق که برات شلوار بخره،منم کلی ذوق کردم چون خیلی دلم شلوار میخواست
دیگه مامان،شقایق و شبنم رفتن بیرون و برام یه شلوار دم پاگشاد مشکی خریدن ... خیلی وقت بود دلم شلوار لی مشکی اونم دم پاگشاد میخواست ... لی دارم ولی راسته س دلم دم پاگشاد میخواست
کلی ذوق زده بودیم برای دیدار ... گفت جمعه صبح زود میام دنبالت که باهم باشیم ... منم که از خدام بود کلی خوشحال شدم
دیگه گفت رفتن برات آجیل و میوه شیرینی خریدن ... باز من کلی ذوق کردم آخه خیلی این رسما رو دوس دارم و دوس ندارم حسرتش به دلم بمونه
میدونستم چون با ماشین میان و بالاخره جا تنگه سخته ولی من به یه مقدار جزیی ام راضی بودم
زن دایی مامانش اومده بود و یکم میوه ها رو تزیین کرده بود
شب از شدت ذوق خوابم نمی برد!! صبح قرار بود طرفای 9 راه بیفتن سمت اصفهان،منم پاشدم اتاقا رو جارو کردم،گردگیری کردم و ... ولی صبح دیگه ذوقم تبدیل شده بود به استرس!!
ساعت 2 رسیدن اصفهان و رفتن هتل
منم بعدازظهر 20 دیقه خوابیدم و بعد با صدای زنگ بیدار شدم،طرفای 3 بود که الهام اومد خونمون برای کمک ... علی کوچولو رو گذاشته بود پیش بهنام
دیگه دوباره کار شروع شد ...بابا و مهدی رفتن تو باغ که گوشتا رو سیخ بگیرن و کباب درست کنن
الهام و مینا سالاد خرد کردن،من و مامانم کارای دیگه مثل آماده کردن بادمجون و ظرف شستن رو انجام میدادیم
بعدم ماسک زدم به صورتم و رفتم حموم ... که طبق معمول آب یخ کرد!! هی شیر آبو کم باز کردم تا آب یکم گرم شد
بعدم که علی کوچولو و بهنام اومدن ... دیگه من میوه ها رو چیدم و با الهام برنجو دم کردیم،میزا رو چیدیم و ...
اشکان اس داد کی بیایم؟گفتم نمیدونم کی میاین؟گفت بابا میگه طرفای 7 الی 30/7 اونجا باشیم،خوبه؟؟
گفتم آره خوبه ... یکم بعدم بابام تلفن زد به بابای اشکان و گفت تشریف بیارید برای شام منتظریم ... باباش هی تعارف کرد و گفت نه ولی بابام گفت ما تدارک دیدیم
همچنان مشغول کار بودیم که دیدم اشکان اس داد ما راه افتادیم!! دیگه به الهام گفتم بدو آماده شیم
شدیدا هول کرده بودم چون هیچ کاری نکرده بودم نه لباس نه آرایش نه لاک!
انقدرم استرس داشتم که نمیتونستم خودمو آرایش کنم ... لاک زدم و مینا آرایشم کرد
اون داشت کرم میزد من تند تند ساپورت میپوشیدم خخخخ یه وضعی بوداااا ... به شدت هول کرده بودم و نگران بودم که برسن و من آماده نباشم!
ایندفعه متفاوت بودم ... کت کرم پوشیدم با دامن مشکی و ساپورت
اشکان تا حالا منو با دامن ندیده بود ... دیگه آماده بودیم که بیان
یدفعه زنگ زدن و همه پریدیم دم در هال و آماده ی استقبال بودیم،بابامم رفت دم خونه که دیدیم بله بهزاد شیطونیش گل کرده و رفته بوده زنگ زده خخخخخخخ
هی بهش گفتیم خل،دیوونه،مگه مرض داری و ...
یکم بعد زنگ زدن و اومدن ... علی و دانیال که رفتن دم پله ها وایسادن اووووووووووخی
اول مامانش اومد بعد باباش بعد اشکان و بعد شقایق شبنم ... با مامان و شقایق روبوسی کردم
بعد رفتم پالتو مامانو گرفتم که آویزون کنم شقایق گفت کجا لباس عوض کنیم؟؟ دیگه بردمشون سمت اتاق و اومدم نشستم ... عروسا هم رفتن آشپزخونه که چایی دم کنن و ...
شقایق شبنم اومدن بیرون،بلیزو شلوار و صندل پوشیدن
اومدن نشستن ... بهنام و بهزاد و مهدی پذیرایی میکردن،میوه چیدین چایی آوردن و ...
منم بین 2 خانواده نشستم ... یعنی نه پیش خانواده خودم جا بود بشینم نه پیش خانواده اشکان ( به لطف آکواریوم!! ) برای همین رو یه صندلی تکی بین 2 خانواده نشستم
بعد احوالپرسی و پذیرایی بابای اشکان و بابا حرف عقدو پیش کشیدن
بابام گفت آرزو دوس داره جشن عقد بگیریم،نظر شما؟؟ باباش گفت هرچی شما بگید
بابا گفت یه تالار کوچولو رزرو می کنیم و یه جشن کوچولو موچولو میگیریم ... بابای اشکان گفت نظر ما برای 22 بهمنه که 2 روز تعطیله و راحت تر میتونیم بیایم و نیاز به مرخصی گرفتن نیس و ...
بابا گفت باشه تا ببینیم تالار چه روزی خالیه ... اگه شد برای 22 بهمن میگیریم
یکمم از تالار گرفتن و جاش گفتن
دیگه گفتن باز باید بریم آزمایش خون و کلاس،باید خرید کنیم و ... بابا مامان از رسم و رسوم حرف زدن و پرسیدن
مثلا گفتن ما جای شب چله ای که آوردیدو بعد عروسی میاریم،یا درمورد خرج عقد حرف زدن
که گفتن تالار،لباس عروس،آرایشگاه،سفره عقد و ... با خانواده عروسه و شیرینی و میوه با داماد
و بعد که رسم و رسومو گفتن بابای اشکان گفت آرزو خانوم انقدر برای ما ارزش داره که حاضریم همه خرجی براش بکنیم و کلا خرج عقد با ما باشه ... بابای منم گفت اشکانم برای ما ارزشش بالاس و ...
دیگه بماند که چقدر این دوتا فسقلی ( علی و دانیال ) شیطونی میکردن و سروصدا و آدمو میخندوندن
بعدشم با پسرا و عروسا سفره انداختیم و غذا رو کشیدیم،منم سر سفره پیش شقایق نشستم و هواشونو داشتم ... بهشون تعارف میکردم و ...
شقایق شبنم میخواستن تو سفره جمع کردن کمک کنن که گفتیم نه ... دیگه اونا نشستن و ما سفره رو جمع کردیم ... مامان گفت ظرفا رو بعد بشوریم ولی عروسا گفتن نه،شما برید بشینید ما میشوریم
دیگه ما رو به زور فرستادن بیرون و خودشون ظرفا رو شستن
رفتم نشستم از دور یواشکی اشکان میگفت بیا اینجا پیش من بشین ولی من می گفتم نچ حالا بابات میاد میخواد بشینه،می گفت اونطرف میشینه بیا ... گفتم روم نمیشه
خب یجوری بود بخوام برم پیش اشکان بشینم،سختم بود ... دیگه گفت باشه
البته خیلی دوس داشتم پیشش باشم ولی خجالت میکشیدم
بعدم شیرینی و چایی آوردیم و دیگه لباساشونو پوشیدن که برن
خواهرشوهرای قرتی خخخخخخخخ چکمه پوشیده بودن تا زیر زانو ... اوووووخی خب کلا قرتی ان :)))
خدافظی کردیم و اومدیم کادوها رو باز کردیم ... غیر از میوه شیرینی و آجیل،شلوار + یه جفت گوشواره و مانتو پاییزه برای من آورده بودن ( همون مانتو که الهام دوخت )
یه بلیزم برای مامان آوردن
بعد من داشتم آشپزخونه رو جمع و جور میکردم و ظرف میشستم که مینا اومد گفت بهنام میگه بابای اشکان تیکه انداخته که گفته همه خرج عقد با ما و ...
گفتم نه تیکه کجا بود،تعارف کرد ... کلا اعصابم به هم ریخت و ناراحت شدم
بنظرم مینا نباید به من می گفت و ناراحتم میکرد :(
بعدم که بابا و مامان گفتن نه بابا چه تیکه ای و ... ولی من ناراحت شده بودم از این حرفا :(
پسرا و عروسا رفتن،با اشکان یکم اس دادیم و حرف زدیم و گفت فردا صبح ساعت30/8 میام دنبالت ... بابامم گفت بابای اشکان گفته صبح میایم دنبال آرزو
به اشکان گفتم تخنا بیای هااا ... گفت آری تنها میام
دلم میخواست یکم باهم تنها باشیم
دیگه گرفتیم خوابیدیم که صبح سرحال باشیم