ادامه بدون رمــ ـــز ...
انگار خیلی وقته ننوشتم! نمیدونم چرا دست و دلم به نوشتن نمیره!
دیروز امتحانای اشکانم به اتمام رسید و یه نفس راحت کشید،من نیز،چون همش نگران بودم که برسه درساشو بخونه،امتحاناشو خوب بده و ...
اصلا روحم خسته س ...
از دوشنبه ما درگیر بودیم تا جمعه که مراسم سومم تموم شد ... این 5 روز یه پامون تو خونه بود یه پامون خونه آقاجون ...
جالبیش اینجا بود که فک و فامیل شوهرعمم دست به سیاه و سفید نمیزدن!!!
والا عمو یا مثلا دایی اونا بود،اونا باید کار میکردن،پذیرایی میکردن،نه ما که میشد شوهر عمه یا شوهر خالمون
والاااا
ولی خب این 5 روز من + دخترعموم الهه + دختر عمه هام سمیه و مینا و پری عضو فعال بودیم
مراسم دوم که تو مسجد بود انقدر شلوغ شد که حد نداشت و ما 5 نفر پس پذیرایی برنمیومدیم!
فوق العاده زیاد شلوغ شد
مردمم خل و چلن ... خب فامیلای شوهرعمم فامیلای مامانمم میشن دیگه،ولی فامیلای دور
بعد خب خبر نداشتن که من نامزد کردم و تو این مراسما متوجه شدن
و از بس سوال پرسیدن دهنمونو سرویس کردن!
چطوری آشنا شدید؟؟مال کجان؟؟تحصیلاتش چیه و ...
تازه اون وسط مسطا خواستگارم برام پیدا شد
فک و فامیل شوهر عمم بود که خب منم این خانوم رو میشناختم ... بالاخره فامیل دوریم
بعد صدام کرد پیشش ... گفت من نمیدونستم نامزد داری،به مامانت گفتم دو سه تا دنبال دخترن،آرزو رو معرفی کنم؟؟که مامانت گفت نامزد داری،من نمیدونستم و ...
اگرنه تازه میخواستم بیام برای برادر زاده م خواستگاریت!!!
منم که کلا جز سکوت و لبخندی حرفی نداشتم،لبخند زدم
دیگه هی از اشکان پرسید،از آشناییمون،از تحصیلاتش و ...
بعدم گفت من خیلی دوست دارم خخخخخخخخ
گفتم مرسی شما لطف دارید :))))
والا من دوتا انگشتر دست میکنم،یکی انگشتر نامزدیم یکی ام یه انگشتر نقره که اشکان پارسال برای روز تولدم خرید
خب این انگشترا رو نمی بینن!
مادر شوهر سمیه م تو مسجد منو دید ... بعد خب دیگه سمیه رفت پیشش و من ازشون پذیرایی میکردم
از سمیه پرسید من کی ام؟سمیه گفت دختر داییمه ( سمیه نه جشن عقد گرفت نه جشن عروسی،برای همین منو نمی شناخت )
گفت همین دختر داییم که 22 بهمن قرار بود جشن عقدش باشه ...
گفت آخی عزیزم ایشالا بعد چهلم جشن بگیرید،خوشبخت بشید و ...
فرداش سمیه گفت مادر شوهرم ازت خیلی خوشش اومده و خیلی دوست داشته ...
گفتم چطور؟چی گفت؟؟
گفت گفته چه دختر ظریف و خوشگلیه
( حالا اتفاقا 40 روزی میشه ابرو برنداشتم!! یا صورتمو وکس نکردم )
گفتم اتفاقا منم ازش خوشم اومده ... مادرشوهرش از این خانومای جوون و باکلاسه ...
بعععععععله این چند روز خیلی زیاد حرف اشکان بود!
یه روز جا نبود ما تو اتاق سر سفره بشینیم،فرش پهن کردیم و بیرون سفره انداختیم و با دختر عمه ها بیرون غذا خوردیم
بعد سمیه گفت دانیال و علی به شوهرت چی میگن؟چی صداش میزنن؟
گفتم علی میگه عمو اشکان ولی دانیال میگه اپشین!
خندیدن گفتن چرا اپشین؟گفتم چه بدونم والا
بعد مینا گفت تازه مامان بهش میگه افشان خخخخ
دیگه هی خندیدن گفتن چرا افشان؟؟ گفتم خب از بس دانیال میگه اپشین،مامانم بعضی وقتا قاطی میکنه و یه اسم ترکیبی بین اپشین و اشکان میسازه که میشه افشان خخخخخخخخ
مراسم هفتم رو باید سه شنبه میگرفتن ولی انداختن پنج شنبه!
دیشب بابا مامان پرسیدن امتحانای اشکان تموم شد؟گفتم آره تازه تموم شد
بعد گفتن نمیاد اصفهان؟کی میاد؟
گفتم نمیدونم کی میاد،معلوم نیس
بابا گفت بهش بگو برای مراسمه هفته یعنی پنج شنبه بیاد
تو دلم کلی غرغر کردم و ناراحت شدم،حالم گرفته شد
اولا که دوس ندارم فعلا تو جمع خانوادگی قرار بگیریم،خوشم نمیاد
دوما که بعد مدت ها دو سه روز میاد،اینم یه روزش به مراسم عزاداری و باغ رضوان اینا بگذره؟!
من خودم به شخصه خیلی روحم خسته س،دوس دارم بیاد و دو سه روز از این حال در بیام و خوش بگذرونیم
نه که بریم مراسم عزاداری و گریه اینا :|
خلاصه مامان بابا رو جوری راضی کردم که دیگه حرفی توش نباشه ...
اشکانم خوشش نمیاد فعلا تو جمع خانوادگی قرار بگیره،اونم چنین جمعی
وووووووووووویی الان تلفن زنگ خورد و بابا گوشیو برداشت
بابا مامان اشکان بودن
کلی ذوق کردم که تلفن زدن :)))))))
دستشون طلاااااا