ادامه خاطره ی اولین روز باهم بودنمونه به همراه عکس
بدون رمــــز ...
دوستای عزیزم کامنتای پست قبلو خوندم و تایید کردم :)
من آمــــدم :)))
در ادامه ی پست قبل باید بنویسم که به اشکان گفتم ساعت 23 که حرکت کردن اس بده
دیگه اس داد و چهارتا اس نداده دلخوری پیش اومد
بهش گفتم که لباس اتو کردم و ... گفت چی؟؟ گفتم فلان تونیکا رو
گفت تو چرا همش اینا رو میپوشی؟!
گفتم خب دیگه تونیک جدید ندارم،چی بپوشم؟؟
گفت نمیدونم
و بعد گفت هرچی لباس برات میارم بایگانی میکنی
منم بهم برخورد! نوشتم تو منو برای لباس میخوای؟! تو اصلا کی برام تونیک آوردی که نپوشیدم؟!
بعدم گفتم تو خوشت میاد که مثلا من بهت بگم چرا همش این کفشا رو میپوشی و ...
ایشونم که غد! گوشیشو خاموش کرد
پسره پررو! عوض اینکه من گوشیمو خاموش کنم اون خاموش کرد!! بعدم که روشن کرد به معنای واقعی هاپو بود!!!
دلم میخواد تونیک بخرم ولی واقعا پولی برام نمی مونه که بخوام بخرم!!
همینطور که دلخور بودم ازش پرسیدم کی میرسی؟؟گفت 6
گفتم چرا؟؟ گفت چرا نداره!
گفتم میگم کی میرسی؟؟ اونم که هاپو جواب داد، گفتم 6!!
منم دادم اوکی و گرفتم خوابیدم ( آخه همش طرفای 5 میرسید )
کلا همش اینجوره،دست پیشو میگیره!غــــــــد
دیگه من از 4 صبح بیدار شدم و هی ووول میخوردم و خوابم نمی برد دیگه
پاشدم که آماده بشم بریم ترمینال کاوه دنبالش
وقتی داشتم آماده میشدم با اینکه ازش دلخور بودم ولی خوشحالم بودم،انگار داشت دیشب یادم میرفت
یهو ساعت 15/5 اس داد رسیدم!!!
دیگه منم پریدم بابا رو بیدار کردم و گفتم اشکان رسیده بدو بریم
تند تند آماده شدیم و راهی ترمینال شدیم
دم ترمینال که رسیدیم به اشکان زنگ زدم و گفتم بیا بیرون
از دور که داشت میومد واقعا همه چیز فراموشم شد! انگار نه انگار دیشب به لباسام گیر داد!
نزدیکای ماشین که شد پیاده شدم،اون که بق بود!یعنی بق هااااا ولی من یه لبخند گنده رو لبم بود
بهش سلام کردم ولی به زور نگاهم کرد و جواب داد! عجبااااا
ولی من به دل نگرفتم ... دیگه با بابا دست دادن و سوار ماشین شدیم و راهی خونه
مهدی که خواب بود،مامان بیدار بود و اومد استقبال
دیگه اشکان یه پلاستیک از تو ساکش درآورد و بهم داد با حالت بق بقی :)))
یکم نشستیم و من پلاستیکو باز کردم
برام دو جفت جوراب نانو آورده بود با یه بلیز :) تشکر کردم و دیگه گفتیم بریم بخوابیم
اشکان رفت بالا،منم یه لیوان آب با چندتاخرما برداشتم که براش ببرم
رفتم بالا بهش میگم پسره پررو بهم حرف زده قهرم میکنه،من باید قهر کنم
دیگه هوچی نگفت،من که حوب بودم و همه چیز یادم رفته بود ولی اشکان نیاز به وقت داشت که خوب بشه :))
اومدم پایین لالاکردم و صبح یهو دیدم ا ساعت یه ربع به نهه! خیلی خوابیده بودم! ولی خدا رو شکر هنوز اشکان بیدار نشده بود
دیگه تند تند جامو جمع کردم،یه پن کک و رژ زدم و تونیک جدید پوشیدم!!
یعنی اصلا یاد این تونیک نبودم!! فقط یه بار پوشیده بودمش اونم برای نامزدی
دیگه اونو با شلوار جین مشکی و شال مشکی پوشیدم و دیگه اشکان اس داد بیدارم
رفتم بالا،یکم پیشش نشستم،خوب شده بود خدا رو شکر
پیشونیمم بوس کرد،بعد هی من الکی میگفتم باهات قهرم و ... بعد گفت چرا صبح که دیدیم لبخند داشتی و میخندیدی؟؟گفتم پس مثل تو بق بقی باشم،من کلا همه چیز فراموشم شد
گفت داشتی ذوقمو میکردی؟؟ خخخخ گفتم آری خوشحال بودم
دیگه اومدیم پایین صبحونه ی 2 نفره خوردیم و بعد نشستیم تو سالن
عکسای تولدو بهم نشون داد،دوستاشو که حضوری دیدمشون،بیشتر ذوق داشتم عکسای خانوادگیشو ببینم و ببینم دخترداییاش چه شکلی ان
رو کیک تولد که نوشته بودن : مریم و اشکان تولدتان مبارک بعد اشکان میگه من گفتم چیزی ننویسن ولی آخرش نوشتن!
بعدم دیگه عکسا رو دیدم ... تصورم از دخترداییاش چیز دیگه ای بود
آخه همش میگفت این خانواده داییم مومنن و اعتقاداتشون قویه و ...!
بعد که من عکسا رو دیدم این شکلی بودمدیدم من خیلی حجابم بیشتره از ایناس!
پردیس،مریم و مرضیه دخترداییاشن،بعد خب با مریم زیاد شوخی میکنن و ...
تو دلم حرص خوردم که چرا اینا این شکلی ان و چرا با مریم تولد گرفته
ولی حرفی نزدم و فقط گفتم به اینا میگفتی مومن؟! گفت قبلا که قزوین زندگی میکردن یجور دیگه بودن الان که چندماهه اومدن کرج زندگی میکنن این شکلی شدن
حسابی روشون زوم کردم و نگاهشون کردم
مینا و دانیالم اومدن ... اشکان دانیالو خیلی دوس داره :)) از اشکان بعیده خخخخخ
دیگه دانیالم هی میگفت اپشین،ماشینشو آورده بود که با اپشین باهم بازی کنن خخخخخخخخ
ساعت 11 اشکان رفت بالا تا من برم تو آشپزخونه کمک مامان
دیگه مواد سالادو شستم و خورد کردم،ظرفای ناهارو آماده گذاشتم و بعد پریدم بالا پیش اشکان
اوممممممممممم یکم شیطونی :)))
دیگه بعدم اومدیم پایین و ظهر شده بودو بهنام بهزاد و بابا اومدن،یکم نشستیم
کلا بهنام بیشتر با اشکان حرف میزنه و این باعث افتخاره منه :)) دیگه من رفتم سفره بندازم اشکان و بهنامم حرف میزدن
از وضع کار،اجاره و ...
ناهارم چلو گوشت بود،خوردیم و بعدش یکم نشستیم و قرار شد که من برای ساعت 4 آماده باشم که بریم دد
اشکان رفت بالا خوابید،منم ظرفا رو شستم و بعد اومدم لاک زدم و خوابیدم
10/3 بیدار شدم و مشغول آماده شدن و اتو کردن اینا شدم
در حین کار بابا اومد کلید ماشین و مدارکو گذاشت برامون که با ماشین بریم،یه جعبه هم شیرینی خریده بود برای تولد اشکان
ساعت از 4 گذشته بود که راهی خیابون شدیم ... آخیش چه خوبه با ماشین بیرون رفتن
سری پیش یه روزشو ماشین نبردیم یعنی خود بابا ماشینو میخواست،حدوده 30 تومن پول تاکسی دادیم!
خب زور میگه ... دیگه قرار شد بریم سمت خیابون سپه و برای آآقا اشکان کفش بخریم
یه سی دی از مرتضی پاشایی آورده بود گذاشت تو ضبط در به داغون ماشین،یه ربعی طول کشید تا شروع به خوندن کرد!! آهنگ هم نفس،اسمش عشقه و ...
هردفعه م لپمو میکند یا میزد رو پام و ...
دیگه رفتیم ماشینو تو پارکینگ خیابون حکیم پارک کردیم و راهی گشتن مغازه ها شدیم
تو سپه که چیزی نپسندید،دیگه رفتیم که بریم پاساژ افتخار
تو راه دلم خواست با پول خودم یه چیزی بخریم بخوریم و مثلا من اشکانو مهمون کنم
دیگه ذرت مکزیکی خریدیم و رفتیم رو نیمکتای وسط چهارباغ نشستیم خوردیم و حرف زدیم
و بعد پاشدیم رفتیم دنبال کفش ... تو راه یه جفت کفش پسندید ولی من گفتم حالا بیا بریم افتخارم ببین اگه نخواستی میایم همین کفشو میخریم
رفتیم افتخار ولی چیزی نپسندید و از پاساژش خوشش نیمد ... آخه آدم میرفت ویترین مغازه رو نگاه کنه،صاحب مغازه میومد بیرون و هی گیر میداد که بیاین داخل و ... آدم لجش میگرفت
دیگه رفتیم همون مغازه و اون کفشا که پسندیده بودو خریدیم
هرچی خواستم براش کیف یا کمربندم بخرم نذاشت!!
دیگه اومدیم بیرون،گفتم حالا که نذاشتی کیف برات بخرم به جاش یه جعبه گز میخرم برای خانوادت
یعنی خودش قصد داشت بخره ولی دیگه بنده سیریش شدم و گفتم من براشون میخرم
رفتیم گز خریدم و تازه ساعت شده بود 6!! گفتیم چه کنیم چیکار کنیم؟؟ که اشکان گفت بریم میدون امام
پیاده دست در دست هم رفتیم میدون اماام
رفتیم که لب حوض عکس بگیریم،من ایستادم که اشکان ازم عکس بگیره یهو یه زن و مرد مهربون اومدن گفتن برید پیش هم تا ازتون عکس بگیریم :)))) خیلی باحال بودن
دیگه کنار هم ایستادیم و ازمون عکس گرفتن :)) تشکر کردیم و رفتن
دیگه چندتا عکس تکی ام گرفتیم و بعد رفتیم داخل بازار سمت سرای مخلص
اونجا اشکان برام 3 تا لاک خرید
بعد اومدیم یکم رو نیمکت نشستیم و باز عکس گرفتیم و حرف زدیم ... منم که همش سرم رو شونه اشکان بود :)))
دیگه هی گفتیم شام چه کنیم چیکار کنیم؟؟ به پیشنهاد من قرار شد بریم رستوران سنتی جارچی باشی
از میدون امام پیاده رفتیم تا رستوران
وووووووووووو خیلی رستوران جالبی بود ... سنتی و باحال
وسطاش حوض بودو ماهی و ... کلا خیلی باحال بود
تا اومدن سفارش بگیرن یه ربعی طول کشید!!! دیگه ما هم چندتا عکس گرفتیم و اشکان نق میزد که چرا نمیان سفارش بگیرن!
بعد که اومدن گرفتن یه ربع بعدش غذا رو آوردن! انقدر غذاش افتضاح بود که حد نداشت!!
یعنی من آخراش دیگه داشتم بالا میاوردم!! در این حد غذاش افتضاح بود
والا یکی از دوستان (!!) این رستوران رفته بودن و گفته بود که خیلی خوبه و ...
چیش خوب بود دقیقا؟؟؟!! قیمتاش که گرون بود غذاشم افتضاح،فقط جاش باحال بود
دیگه موقع غذا خوردن یکی من نق میزدم یکی اشکان و میخندیدیم خخخخخ
خاک تو سرشون با این غذاشون!
بعدم رفتیم پارکینگ ماشینو برداشتیم و راهی خونه شدیم
حدوده 30/21 منزل بودیم
بعدشم تولد گرفتیم،یعنی تولد آنچنانی که نه،شیرینی آوردیم و هدیه دادیم
کفش و ادکلن و یه سکه ی کوچولوام مامان بابام بهش دادن
بعدش من شروع کردم به عکس گرفتن،بهزاد میگفت تو خلی که عکس میگیری؟ خخخخخ
نمیدونست که برای وبلاگ و یادگاری میخوام :)))
عکس لاک و بلیز ... clik و clik
بلیزه رو اول که دیدم معمولی دوسش داشتم،ولی بعد که پوشیدم دیدم تو تن خیلی قشنگه،دوسش دارم :)
دیگه ساعت 12 شبم رفتیم لالا و قرار شد صبح بازم بریم دد