بابا بخدا ماه در این خانه تــ ــو بــودی
روشــنگــر این کلبه ویرانــه تــ ــو بــودی
از خاطـــر دل ها نرود یاد تــ ــو هــرگــز
ای آنــکه به نیکــی همه جــا نام تــ ــو بــودی
چقدر زود یکسال گذشت ... انگار همین دیروز بود اومدم اینجا پست نوشتم خواب آقاجونو دیدم که تو خواب بهم گفت من میخوام بمیرم بیا خانه سالمندان ملاقاتم
انگار همین دیروز بود که بخاطر همین خوابی که دیدم با بابا مامان پاشدیم رفتیم خانه سالمندان
این عکسم همون روز توی خانه سالمندان ازش گرفتم ... clik
خانه سالمندانی که خصوصی بود
رفتیم ولی آقاجون باهامون قهر بود ... پرستار اومد گفت قسم حضرت ابوالفضل رو خورده که چیزی نمیخوره تا بمیره
گفت نه ناهار میخوره نه شام
بابام بهش گفت چرا؟؟چی شده؟؟مگه خودت هی نمیگفتی منو ببرید خانه سالمندان؟؟پس چی شد؟؟
فقط گوش میدادو جوابی نمیداد
مامان گفت چته آقاجون؟؟چی شده؟؟
من گفتم آقاجون میخوای از اینجا ببریمت خونه خودت؟؟میخوای بری خونه خودت؟؟
یهو زبون باز کرد و گفت آره منو ببرید
بابام گفت خب اینو از اول بگو ... باشه تو غذا بخور من قول میدم جمعه بیام ببرمت
یادم نمیره که چقدر برای آقاجون ناراحت بودم،چقدر بغض داشتم توی خانه سالمندان
هرچند که خیلی خسیس بود و هیچ مهرو محبتی نداشت ولی آدم دلش بهش میسوخت
پنج شنبه سرناهار از خانه سالمندان به گوشی بابام زنگ زدن و گفتن حال آقاجون بده و اورژانس اومده ولی میگه من بیمارستان نمیرم،من میخوام برم خونه ی خودم
بابام سریع پوشید و در عرض یکی دو ساعت آقاجونو آورد خونه ی خودش
عصر بابام اومد و گفت حالش خوب نیس،گفت بهش کپسول اکسیزن وصل کردیم
یکم بعدش عمم زنگ زد و گفت آقاجون میگه ( ... ) بیاد پیشم
بابامو میخواست،بابام هنوز نیمده دوباره رفت
شب بود ساعت 10 اینا من + مامان + بهزاد +مینا و دانیال رفتیم خونه آقاجون
معلوم بود داره می میره،معلوم بود داره جون میکنه
نمیذاشت ماسک به صورتش باشه،من یکم کنار تختش نشستم و لوله ی اکسیژنو گرفتم جلوی دهنش ... با دخترعموم و بابا نوبتی لوله اکسیژنو میگرفتیم جلو دهنش
یجوری نفس میکشید که همه میفهمیدیم عزراییل اومده و داره جونشو میگیره
به عمم گفته بود کفن و ... رو آماده بذارن
خیلی صحنه های بدی بود ... من تاحالا جون کندن کسی رو ندیده بودم
ساعت 12 شب همگی برگشتیم خونه و عمو و عمه پیش آقاجون موندن
یه ربع به 1 عموم زنگ زد گفت آقاجون مرد!!!
دوباره تند لباس پوشیدیم و رفتیم ... آره مرده بود
7 آذر مرد ... ولی فردا عصر مراسم سالگرده
خدایش بیامرزدش
درسته ک خیلی خسیس بود و هیچ لطفی در حق بچه هاش نکرد ولی آخرش آقاجون بود دیگه
یادش بخیر از رفتن به خانه سالمندان و ... اینجا مینوشتم،عکسای خانه سالمندان رو اینجا گذاشته بودم ولی همش به لطف بلاگفا پرید!
قرار بود ناهار برای سالگرد ندیم ... هی مامانم نشست گفت ناهار بدید خرجش با من! انقدر برامون ارث گذاشته میخواین یه ناهار ندید؟؟ دیگه بابا گفت باشه جمعه ظهر ناهار میدیم ولی خب هی عمه ها گفتن نمیایم و ... و دیگه کنسل شد
و فقط فردا بعدازظهر میریم سر مزار
البته هنوز ارثی به ما نرسیده! یعنی هنوز خونه رو نفروختن،فقط 50 میلیون تو بانک داشت ک اونو تقسیم کردن
یادش بخیر هفته ی اولی که آقاجون مرده بود و همه خونه ش بودیم چقدر خوش میگذشت!!
چقدر میخندیدیم!! آخه به کسی محبت نکرده بود که کسی بخواد برای مردنش عزاداری کنه و ناراحت باشه!
حتی دختراش!! به زور 4 تا قطره اشک ریختن!!
وای خدا یادش بخیر یه شب نشستیم براش زیارت عاشورا بخونیم! چقدر بینش خندیدیم و مسخره بازی درآوردیم و بعد موقع سجده عموم که رفت سجده بهزاد یه ماشین اسباب بازی پرت کرد تو ماتحت عمو
و اتاق رفت تو هوا از خنده
یادش بخیر برای مراسم هفته،توی مسجد،من مسئول چایی بودم یعنی بهنام یا پسرعموم احسان چایی میرختن میاوردن پشت پرده و من میگرفتم
یه بارش احسان گفت آرزو الان اسم منو میخونن! گفتم اسم تو رو؟؟ گفت آره نوشتم ماشا... ح از صنف کامیون دارا!! و دادم به مداح که تشکر کنه!
یکم بعدش دیدم مداح خوند از آقای ماشا ... ح از صنف کامیون دارا (!!) بخاطر اهدای تاج گل تشکر میکنیم
یعنی من مردم از خنده،پسرا هم پریدن تو آشپزخونه مسجد و حالا خنده
هی چه روزایی بود :)