خاطره ی جمعه 27 آذر ...
ادامه بسیار طولانی و بدون رمــــز ...
کامنتدونی پست قبلو بستم ... کامنتی بود همین جا در خدمتم :)
خلاصه قرار شد اشکان ساعت 30/8 بیاد دنبالم
صبح که بیدار شدم یجوری بودم،نگران بودم،استرس داشتم،میترسیدم از خانوادم جدا شم و برم با خانواده اشکان
میترسیدم باهام بد رفتار بشه منم که یه دختر یکی یه دونه ی نازک نارنجی هستم
نمیدونم چرا انقدر میترسیدم ... دلم خوش بود به اشکان که پشتمه و احساس غریبی نخواهم کرد ولی بازم دل تو دلم نبود
دلم آرامش میخواست،آرامشی که صبح جمعه نداشتم و میترسیدم،میترسیدم از جداشدن از خانوادم،از قرار گرفتن تو یه خانواده ی جدید،از اینکه منو دوس نداشته باشن و مثلا شقایق شبنم باهام خوب نباشن
میدونید اینکه آدم به عنوان یه عضو جدید پذیرفته بشه از سمت خانواده ی شوهر خیلی خوبه
خلاصه که مثل مرغ پرکنده بودم ... همیشه وقتایی که آرامشمو از دست میدم قرآن میخونم،حس میکنم خدا داره باهام حرف میزنه و آرومم میکنه
صبح جمعه م همینکارو کردم،قرآن آوردم و همینجوری یه صفحه شو باز کردم و شروع کردم به خوندن ... از اون طرفم بغضم شکست و شروع کردم به گریه کردن
4 صفحه ای قرآن خوندم تا به آرامش رسیدم ... یعنی واقعا به آرامش رسیدم،ته دلم قرص شد
پاشدم صورتمو شستم و مشغول آماده شدن شدم ... لاک زدم،آرایش کردم و لباسای جدید پوشیدم و منتظر اشکان بودم که بیاد
اتاق بالا بودم که گوشیم زنگ خورد و فهمیدم که بله اشکان رسیده و دم دره ... دیگه بهش گفتم الان میام
تند تند کفشامو پوشیدم و با بابام رفتیم دم در ... و بعد از بابا خدافظی کردیم سوار ماشین شدیم و پیش به سوی هتل
آهنگم که گذاشته بود،دست همو گرفته بودیم ... یکم حرف زدیم از حرفای خانواده ها و بعد من که گرم صحبت بودم یهو یادم رفت بگم باید از اینجا میرفت،رد کردیم و خلاصه راهمون دور شد
کلی راهمون دور شد و دیگه سردرآوردیم از خیابون آبشار،پل خواجو و ...
رسیدیم دم هتل،باباش تلفن زد و اشکان گفت که رسیدیم بیاین پایین،ماشینو پارک کردیم و رفتیم اونطرف خیابون سمت هتل
باباش اومده بود پایین دیگه سلام علیک کردیم و بعد پذیرش هتل گیر داد که این خانوم نباید بیاد بالا تو اتاق!!
اشکانم میگفت قرار نیس بیاد تو اتاق،میخوایم بریم طبقه پایین صبحونه بخوریم
مرده م میگفت باید یه کارت شناسایی بذاره!! منم که هیچ کارتی دنبالم نبود
اشکانم میدونست که من هیچوقت خدا کارت شناسایی دنبالم نیس،یه پوزخند زد و گفت کارت داری؟؟گفتم نه هیچی دنبالم نیس
اشکانم به مرده گفت والا یه صبحونه خوردن این کارا رو نداره که! مرده میگفت قانونه!!
خلاصه در همین حین مامان و شقایق شبنمم اومدن و سلام علیک کردیم و دست دادیم
دیگه گفتن قضیه چیه؟؟گفتم والا میگه باید کارت شناسایی بذارم منم ندارم
گفتن وااا چقدر سخت گیر!!
خلاصه که مرده بیخیال شد و رفتیم صبحونه
سلف سرویس بود ... تخم مرغ،انواع کره،پنیر،شیر،چایی،عسل،تخم مرغ سوسیس و ... داشتن
من که فقط یه دونه تخم مرغ آب پز بداشتم با یه لیوان آبمیوه ... ولی بقیه کلی چیز میز برداشتن ... شقایق شبنم و مامان هی میگفتن بازم بردار،فقط یه تخم مرغ؟؟گفتم نچ همین بسه مرسی
دیگه رفتیم سر میز ... برای اشکان تخم مرغ پوست کندم و دیگه مشغول خوردن شدیم
دیگه شقایق از خاطرات سفرش با همکاراش به اصفهان تعریف میکرد
منم دیدم بیخودی نگران بودم و خیلی خوب باهام رفتار میکنن :)
دیگه بعد گفتیم بریم دد ... خوبیش این بود که 4 نفر قسمت عقب جا میشیدیم
من و اشکان و شقایق شبنم عقب نشستیم و دیگه قرار شد بریم باغ گلها
یعنی اوندفعه منو اشکان رفته بودیم باغ گلها،شقایق شبنم عکسا رو دیده بودن و خیلی دوس داشتن و دیگه میخواستن برن اونجا
تو ماشینم که بودیم شقایق گفت بذار ازتون یه عکس بگیرم ... دیگه از من و اشکان عکس گرفت،بعدم اشکان از شقایق و شبنم عکس گرفت
خلاصه رفتیم سمت باغ گلها،ماشینو پارک کردیم ولی دیدیم بسته س!! اشکان رفت دید نوشتن که به علت تعمیرات تا اسفند بسته س!
دیگه همون جا یکم بودیم و عکس گرفتیم ... شقایق شبنم خیلی اهل عکس گرفتنن :))
چندتایی عکس گرفتن از ما و خانوادگی و از خودشون تنها و بعد رفتیم سوار ماشین شدیم که بریم یه ور دیگه ...
قرار شد بریم سمت پل خواجو ... شقایق پل خواجو رو بیشتر دوس داره،منم خودم پل خواجو رو بیشتر دوس دارم
دیگه ماشینو پارک کردیم و رفتیم سمت پل خواجو ... آب زاینده رودو که بستن :| ولی یکم آب هنوز تو رودخونه بود و پرنده های دریایی ام بودن
باز کلی عکس گرفتن،بابای اشکان از قبل ترهااا میگفت و ...
من و اشکانم بیشتر با مامان باباش بودیم،آخه شقایق شبنم اکثرا مشغول عکس گرفتن بودن خخخخخ
دیگه بعد هی گفتن شما دوتا برید با هم،ما یواش یواش میایم ... دیگه من و اشکان رفتیم اونطرف پل خواجو و رفتیم سمت پله ها،منم رفتم تو آب و اشکان دو سه تا عکس ازم گرفت تا بقیه اومدن
باز دوباره من شقایق و اشکان پیش هم وایسادیم و شبنم ازمون عکس گرفت
کلا فقط عکس میگرفتن :))) دیگه شقایق شبنم یکم رو پله ها لب آب نشستن و بعد گفتیم بریم سمت ماشین
از رو پل خواجو که داشتیم رد میشدیم دوتا بچه گیر داده بودن که ازشون لواشک بخریم،پسر بچه هه به اشکان میگفت ازم بخر برات دعا میکنم و ... :))))
دیگه دلمون بهشون سوخت و دوتا بسته لواشک خریدیم و تو راه خوردیم
بعد از پل خواجو سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت 33 پل
اونجام باز کلی عکس گرفتن :))) منم بیشتر با مامانش بودم یعنی یجوری راه میرفتیم که مامانشم باهامون میومد ...
اصلا کلا ایندفعه باهم بودنمون یجور خاص بود،نه دست گرفتنی بود نه چیزی :)))
بعدم خب بقیه هم بودن و باید حواسمون به اونا هم میبود و با اونا هم حرف میزدیم
بعد از 33 پل گفتن بریم بستنی بخوریم که اشکان گفت بذارید برای عصر
شقایق گفت چرا؟ گفت الان آرزو بخوره بعد دیگه نمیتونه ناهار بخوره ... من هی میگفتم اشکان بذار بخورن کاری به من نداشته باش ... دیگه اشکانم گفت باشه بریم بستنی بخوریم
که شقایق شبنم گفتن نه عصر میخوریم که آرزوام بخوره :)
شقایق خندیدو گفت چه معده ت کوچیکه،یکم بزرگش کن :)))
و بعد رفتیم سمت میدون امام ... بابا رفت ماشینو تو پارکینگ خیابون حکیم پارک کنه و بیاد ولی خییییییییلی طول کشید ... شقایق شبنم هی یه ذره ذره رفتن جلو ... من اشکان و مامان وایسادیم تا بابا بیاد
هوا هم ابری و سرد بود ... یه ربعی منتظر موندیم تا بابا اومد و راهی میدون امام شدیم
بابا میگفت چرا شقایق شبنم رفتن و یکم منتظر نشدن ...
دیگه دیدیم سرمیدون امام دم یه اسباب بازی فروشی وایسادن ... میخواستن برای دانیال کادو بخرن آخه همون روز یعنی جمعه تولدش بود
دیگه هی گفتن چی دوس داره و ... هی گفتم نمیخواد چیزی بخرید،اشکان گفت من میخرم کاری نداشته باش،مامانشم گفت تولد برای ما مهمه و حتما باید یه کادوی کوچیک براش بخریم
گفتم خب ماشین و توپ خیلی دوس داره
دیگه اشکان براش اینو خرید ... clik
بعدم یادمون نبود که جمعه س و میدون امام نماز جمعه برگزار میشه!! مامور اینا بود بعدم یه ماشین پلیس امنیت اخلاقی همونجا وایساد
بابای اشکانم نگران شد و رفت به شقایق شبنم گفت شالتونو بکشید جلو پلیس هست و بعد از یه راه دیگه رفتیم که شقایق شبنم به پست پلیسا نخورن خخخخخخخ
شقایق میخندیدو میگفت بابام از خود ما بیشتر میترسه خخخخخ خب پدره بالاخره نگران بچه هاشه ...
دیگه یکم تو بازارای میدون امام چرخیدیم ... حرف عقد اینا شد مامان اشکان گفت میخوام برای عروسیتون سفره عقدم کرایه کنم که تو فیلم باشه ...
گفتم چرا برای عروسی؟؟ برای عقد خودمون سفره عقد میگیریم
گفت مگه نمیرید محضر برای خطبه؟گفتم نعععع من دارم همه اینکارا رو میکنم چون دوس ندارم عقدم تو محضر باشه و خوشم نمیاد
گفتم تو تالار خطبه عقدو میخونیم،سفره عقدم کرایه میکنیم ... ولی یه سری خرجا رو حذف میکنیم مثل کارت چاپ کردن،آتلیه و باغ رفتن و ... ( هرچند آتلیه با داماده )
گفتم فقط یه فیلمبردار میگیریم برای فیلمبرداری ...
گفت خوب کاری میکنی که میخوای عقد بگیری ... بالاخره هم تو هم اشکان یکی یه دونه اید،اینام همش میشه خاطره ...
گفتم بلی ... گفت ان شاالله بعدم براتون جشن عروسی میگیریم :))
دیگه بعدم حرف خرید اینا شد،گفت اشکان چند روز زودتر میاد باهم برید خرید کنید
گفتم شمام با اشکان تشریف بیارید
هی گفت نه مرسی،مهم خودتونید،خودتون باید انتخاب کنید و ... من گفتم اصلا دخالت نکنم
گفتم نه چه دخالتی،خوشحال میشم تشریف بیارید،بالاخره باهم میریم خرید،شمام همین یه دونه پسرو دارید بالاخره شاید دلتون بخواد برای خریدش باشید و ...
خلاصه خیلی بهش گفتم که برای خرید با اشکان بیاد ... بالاخره اونم مثل مامان خودمه :)
واقعا هم همچین حسی بهش داشتم،انگار مامان خودم بود
پیش خودم گفتم منو اشکان که همش باهمیم و تنها،ایندفعه که مامانش هست اونم تو مسیرا با ما باشه ...
مثلا اگه مامانش ازمون عقب میفتاد میموندم تا بهمون برسه ... اونم مثل مامان خودم،چه فرقی داره
دیگه در حین حرف زدن رفتیم سمت پارکینگ،بابا رفت ماشینو بیاره ما هم دم پارکینگ منتظر شدیم ...
بعد خب یه جا اشکان با شقایق شبنم حرف میزد من حسودیم شد :((
بعد خودش فهمید که دلم میخواد پیش من باشه،اومد پیشم،منم گلگی کردم که حواست به من نیس
گفت نه و ...
دیگه بابا اومد و سوار ماشین شدیم و رفتیم برای ناهار سمت خیابون مشتاق تو یه فست فودی
من و اشکان اشتراکا یه پیتزا و سیب زمینی و قارچ سفارش دادیم
من که بیشتر سیب زمینی و قارچ خوردم با 3 قاچ کوچیک پیتزا
کلا خیلی هوامو داشتن ... مثلا باباش برام نوشابه میریخت یا شقایق شبنم هی بهم سالاد تعارف میکردن و ...
دیگه بعد ناهار قرار شد برن هتل و یکم استراحت کنن،منو اشکانم یکم تو لابی بشینیم و بعد بریم بیرون ...
تا رسیدیم هتل باز هی گیر دادن که این خانوم نره بالا تو اتاق!!
دیگه اونا خدافظی کردن و رفتن بالا،منو اشکانم پیش هم نشستیم
همون هتل و لابی ای که برای اولین بار سال 91 دیده بودمش
کی فکرشو میکرد ما یه روز نامزد کنیم؟؟ خدایا شکرت
دیگه بعد اشکان گفت میخوای بریم بیرون؟؟گفتم نه همین جا میشینیم حرف میزنیم
بالاخره یکم تنها شده بودیم باید از فرصت استفاده میکردیم :)
کلی حرف زدیم،بیشتر اشکان حرف میزد،وقتی حرف میزد من با یه شورو شوقی بهش نگاه میکردم و ذوقشو میکردم،یه لبخند گنده م رو لبم بود
گفت پس چته؟؟ گفتم هوووووووچی اشکان کم حرف من داره حرف میزنه دارم ذوقتو میکنم :))
بعدم عکسای چندسال پیششو نشونم داد ... 4 5 سال پیش ...
برای اولین بار بود این عکسا رو میدیدم خیلی جالب بودن ... اصلا اشکان یه شکل دیگه بود
الانشو بیشتر دوس دارم،قشنگ از عکسا مشخص بود که چقدر بزرگ شده،مرد شده :)
بعدم یکم تو اینستا چرخیدیم ... دلم چقدر براش تنگ بود،دوس داشتم بغلش کنم و بوس بوسیش کنم :)))
رفت گفت برامون چایی آوردن خوردیم ... کیفمو برداشت فهمیدم میخواد پول بذاره تو کیفم،ازش گرفتم و گفتم نععع
گفت باید بگیری و ... دیگه کیفمو گرفت و مقداری پول گذاشت توش ... هرچی خواستم پس بدم و نگیرم قبول نکرد ...
بعدم رفتم دستشویی و رژمو تمدید کردم ... دیگه ساعت 30/4 شده بود و اول باباش اومد و بعد مامان و شقایق شبنم
شقایق گفت کجا رفتید؟گفتم هیچ جا همین جا نشسته بودیم
گفت خسته نشدید؟حوصلتون سر نرفت؟؟ گفتم نچچچ سرگرم گوشی و حرف زدن بودیم
دیگه باز سوار ماشین شدیم و رفتیم که بستنی بخوریم ... شقایق شبنم آب هویج بستنی خریدن،من شیرموز ساده،اشکان شیرموز بستنی،مامان آب انار،بابا هم یادم نیس چی خورد!!
بعد گفتن کجا بریم؟؟گفتم اگه میشه بریم انقلاب میخوام برای اشکان پیرهن بخرم
(مامانم پول داد گفت براش یه پیرهن بخر )
دیگه میخواستن ما تنها باشیم و تنها بریم که گفتم اشکال نداره شمام بیاین دیگه
ماشینو پارکینگ گذاشتیم و راه افتادیم ... اشکان گفت هیچی نمیخوام و ... گفتم نمیشه که مادر زن دستور داده برات یه چی بخرم حالا اگه پیرهن نمیخوای یه کمربند یا کیف چرم بخر
که گفت پس بریم کمربند بخریم ... بعدم قرار شد بریم کوچه کازرونی لباس عروس ببینیم :) به مامانشم گفتم،گفت باااشه بریم
ولی یادم نبود کوچه کازرونی کجاس،از یکی از مغازه دارا پرسیدیم،گفت نرسیده به دروازه دولته و این یعنی باید کلی دیگه راه میرفتیم
از طرفی هوا سرد بود،شقایق شبنمم کفشاشون پاشنه بلند بود و مناسب پیاده روی نبود
دیگه گفتیم برگردیم که همون مغازه داره گفت نه بابا برید هم میچرخید هم لباس عروسو میبینید دیگه ...
گفتم لباس عروس فروشیا بازن؟؟ گفت آره احتمالا بازن
دیگه خانواده اشکانم گفتن اشکال نداره بریم ...
تو راه باباش رفت از یه مغازه کفش بخره،منو اشکانم رفتیم یه مغازه دیگه که کمربند بخریم
انقدر تنوعش زیاد بود که آدم میموند چی انتخاب کنه!!
اشکان یکی پسندید،من سریع پرسیدم آقا قیمتش چقدره؟؟ گفت 14 تومن!
به اشکان گفتم نه ارزونه یه جنس خوب و چرم بخر ...
بعدم شقایق شبنم اومدن و از همین مغازه دوتا کیف پولی خریدن ... اشکانم بالاخره یه کمربند چرم مشکی پسندید ...
بعدش رفتیم بالاتر باز رفتن تو یه مغازه کفش فروشی و مامان دو جفت کفش خرید!
دیگه بالاخره رسیدیم کوچه کازرونی و دیدیم بله بسته س!!!
گفتیم خب دیگه برگشتنی با تاکسی بریم که شقایق گفت اگه خسته نیستی پیاده بریم شبنمم میخواد کفش بخره ...
گفتم کفشای من راحته،باشه بریم ...
باز راه افتادیم و رفتیم داخل یه مغازه و شبنم نیم بوت خرید
دیگه هی باباش اصرار پشت اصرار که توام پاشو یه کفش انتخاب کن میخوام برات بخرم
منم میگفتم نه مرسی ... هی میگفتن پاشو دیگه باید یه جفت بخری،اشکانم میگفت پاشو یه جفت انتخاب کن
ولی گفتم نه ممنون کفش دارم!
خیلی اصرار کردن ولی نخریدم ... شقایق میگفت پاشو دیگه ... گفتم نه مرررررسی
گفت والا من جا تو بودم ، میگفتم واقعا؟؟و میپریدم دم ویترین و یه جفت کفش انتخاب میکردم خخخخخ
مامانشم گفت ما دیگه 3 تا دختر داریم :) گفتم مررررررررسی ممنون
خلاصه که نخریدم ... اشکانم میگفت چرا
بعد که کلی خرید کردیم راهی پارکینگ شدیم،تو راه من و مامان باهم میومدیم ...
رعنام زنگ زد و درباره وسایل امتحان برای شنبه سوال کرد و 10 دیقه ای حرف زدیم!!
تازه یاد امتحان افتادم و یکم بهم استرس وارد شد!!
به خانواده اشکان گفتم فردا امتحان دارم ... مامان اشکان گفت منم قبلا کلاسای آرایشگری رو رفتم ...
تعجب کردم،آخه اشکان بهم نگفته بود ...
اشکان گفت تا کی میتونی باهامون باشی؟ گفتم تا هروقت شد،کاری ندارن
دیگه رفتیم سمت بلوار آیینه خانه برای شام
من سیب زمینی و قارچ سفارش دادم،شقایق سیب زمینی،شبنم و مامان قارچ،اشکان اسپایسی برگر باباشم نمیدونم چی برگر خخخخخخخ
آخه زیاد گشنمون نبود،سیر بودیم
بعد شامم راهی خونه شدیم ... به بابام زنگ زدم گفتم داریم میایم ( از صبح تا شب دو سه باری بابا مامانم بهم زنگ زدن )
تو ماشین اشکان مثل این توله سگ کوچولوهااا ( ) شالمو بو میکرد و میگفت بوی آرزو میده،چقدر زود بوتو گرفت ( شالم جدید بود )
خخخخخ هم از کارش خوشم اومده بود هم خجالت میکشیدم که خواهراش نشنون :)))
دیگه ضبطم روشن بود و کنترلش دست اشکان،کلی آهنگای رقص آور گذاشت :)
بعدم دم یه سوپری وایسادیم کاغذ کادو گرفتیم و ماشین دانیالو کادو کردیم
دیگه دم در که رسیدیم ازشون تشکر کردم،هی گفتم پیاده شید بیاین داخل
میگفتن نه و تعارف میکردن ... دیگه هی گفتم بیاین یه چایی بخوریم باهم ... بابامم اومد دم در و اصرار کرد که بیان داخل
دیگه اومدیم داخل ... من رفتم یه تونیک پوشیدم و شالمو عوض کردم ... بعدم میوه چیدم،چایی دم کردم و بردم و ...
دانیالم اومد کادوشو باز کرد و با ماشینش یکم بازی کرد ...
هوووووووووووم لحظه های آخر بود :((
نیم ساعتی نشستن و بعد با شقایق شبنم و مامان روبوسی کردیم و خدافظی
با اشکانم بای بای کردم و خدافظی :((
بعد که رفتن تازه استرس امتحانای آرایشگریم شروع شد!!
خیلی تلاش کردم که اون دو روز بیخیال امتحان باشم و بذارم بهم خوش بگذره،همینطورم شد
ولی اگه بعد امتحانام اومده بودن خیلی خیلی بهتر بود :)
شبم با اشکان یکم اس دادیم ولی کلی خسته بودیم،منم باید صبح زود پامیشدم برای امتحان
دیگه زود خوابیدیم
اشکان اینام صبح شنبه ساعت 9 صبح راه افتادن سمت کرج
اینم از ماجرای این دو روز ما