زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

این روزهای مــ ــن

  

 

ادامه بدون رمز ...

 

اگه بخوام از حال خودم بگم باید بگم که یکی دو روز اول خیلی حالم گرفته بود،خیلی 

ولی وقتی با اشکان تلفنی حرف میزدم و سعی میکرد بخندونتم و دلداریم بده حالم بهتر میشد 

خب من دهنم کوچولوئه،چشمامم به قول اشکان بادومی 

گاهی صدام میکنه چشم بادومی یا دهن کوچولو 

وقتی ناراحت بودم و میخواست خوبم کنه میگفت میخوای بگم چه شکلی هستی؟؟شکلتو بکشم؟ 

میگفتم بکش 

بعد شکل من این میشد ( . ) یه نقطه :)))))) 

میگفت این نقطه هه دهن توئه که بخاطر ناراحتی خیلی کوچولو شده اندازه یه نقطه :))) 

پشت تلفنم که ناراحت بودم،میگفت میخوای دوباره شکلتو بکشم؟ 

منم خب یه لبخند گنده میومد رو لبام و میگفتم نچ نمیخواد بکشی ... اندازه نقطه بودم ولی الان که این حرفو زدی دهنم گشاد شد :)) 

هووووووووم صبحا که از خواب بیدار میشم اولین چیزی که یادم میاد مرگ شوهر عممه و به تعویق افتادن جشن عقد ما ... چند دیقه ای حالم گرفته میشه و میرم تو فکر 

میگم کاش خواب بود :( 

باز مشکل ما چاره داره،ولی مشکل عمم اینا چاره نداره ... زنده نمیشه :((  

بارها عمه م و شیما گفتن جشن عقدو بگیرید،اشکال نداره و ... 

هم به من گفتن هم به بابام ... ولی گفتیم نه صبر میکنیم اشکال نداره 

خیلی اصرار کردن،گفتن علی که اهل عزا نگه داشتن،سیاه پوشیدن و ... نبود،اشکال نداره بگیرید 

گفتیم نه ...

دیروز بابا رفت تالارو معلق در هوا کرد!! به منم گفتن زنگ بزن به مزون و ... و لباس عروس،سفره عقد و فیلمبردارو معوق کن و بگو بیعانه پیشتون باشه،تاریخ عوض شده 

ولی اصلا دست و دلم به تلفن زدن نرفت :|

به بابا گفتم من نمیزنم،خودت بزن 

خود بابام تلفن زد و همه چیزو کنسل کرد :((

دوشنبه که خبر دار شدیم بندرعباس فوت شده تازه امروز یعنی چهارشنبه با آمبولانس رسید اصفهان! 

دو روز طول کشید تا بیارنش اصفهان ... کارای اداری و پزشکی قانونی اینا طول کشیده بود 

از طرفی سه شنبه هم پرواز از بندر به اصفهان نبود ... برای همین با آمبولانس امروز صبح ساعت 30/8 رسید اصفهان 

شیما پسر کوچولوش آرش رو سپرد به من که خودش با خیال راحت برای باباش عزاداری کنه ... 

بعدم کوروش رو دادن تو ماشین ما ... و دیگه مسئولیت من سنگین تر شد! دو تا بچه سخته 

کوروش که خب 4 سالشه،آرش 1 سالو 10 ماه 

بعد تازه آرش به اون کوروش نیم وجبی میگفت دایی جون!! :))) 

ماشالا آرشم فوق سنگینه! یعنی فکرکنم قشنگ 15 کیلویی باشه! همشم میچسبید به من،صدام میکرد عمه :)) 

به کوروش گفتم بابات کجاس؟؟گفت مرده،الان خوابه :| 

بعدم که رفتیم سمت باغ رضوان و غسالخونه ... من مامان و آرش و کوروش موندیم تو ماشین،یکمم رفتیم بیرون رو صندوق عقب پتو انداختم و جفتشونو گذاشتم اونجا 

بعد مینا اومد گفت میگن کوروش رو ببرم که باباشو ببینه :|

کوروشو برد و زود پسش آورد ... گفتم پس چی شد؟؟ گفت کوروش گفته نمیخوام اینجا باشم،منو ببرید پیش آرزو 

بعد که اومد بهش میگم دوس نداشتی باباتو ببینی؟؟ میگه نه،گریه و جیغ میزنن اعصابم خورد میشه!! :| 

میفهمه مرده ولی هنوز درک درستی از مردن نداره،آخه بچه س 

یه هفته دیگه تازه بهونه گیریاش شروع میشه و عمه رو بیچاره میکنه :| 

بعدم که از غسالخونه رفتیم برای خاکسپاری ... 

دیگه الهام کوروش رو برد،منم آرش رو بغل کردم و رفتم 

ولی دورتر وایسادم که بچه اذیت نشه،کوروشم اومد پیشم 

بعد که خاک کردن،کوروش گفت بیا بریم میخوام بابامو ببینم :| آرشو دادم به باباش و دست کوروشو گرفتم رفتیم سمت جایی که خاک شده بود 

ولی چون شیما و شیوا اینا جیغ میزدن و گریه میکردن،گفت بیا برگردیم ... گفتم چرا؟ 

گفت اعصابم خورد میشه اینا گریه میکنن :| 

هوووووووووووووووم بعدم که اومدیم خونه آقاجون و ناهار 

فردام از ساعت 30/8 صبح مراسم دوم تو مسجده ...