ادامه بدون رمز ...
اگه بخوام از حال خودم بگم باید بگم که یکی دو روز اول خیلی حالم گرفته بود،خیلی
ولی وقتی با اشکان تلفنی حرف میزدم و سعی میکرد بخندونتم و دلداریم بده حالم بهتر میشد
خب من دهنم کوچولوئه،چشمامم به قول اشکان بادومی
گاهی صدام میکنه چشم بادومی یا دهن کوچولو
وقتی ناراحت بودم و میخواست خوبم کنه میگفت میخوای بگم چه شکلی هستی؟؟شکلتو بکشم؟
میگفتم بکش
بعد شکل من این میشد ( . ) یه نقطه :))))))
میگفت این نقطه هه دهن توئه که بخاطر ناراحتی خیلی کوچولو شده اندازه یه نقطه :)))
پشت تلفنم که ناراحت بودم،میگفت میخوای دوباره شکلتو بکشم؟
منم خب یه لبخند گنده میومد رو لبام و میگفتم نچ نمیخواد بکشی ... اندازه نقطه بودم ولی الان که این حرفو زدی دهنم گشاد شد :))
هووووووووم صبحا که از خواب بیدار میشم اولین چیزی که یادم میاد مرگ شوهر عممه و به تعویق افتادن جشن عقد ما ... چند دیقه ای حالم گرفته میشه و میرم تو فکر
میگم کاش خواب بود :(
باز مشکل ما چاره داره،ولی مشکل عمم اینا چاره نداره ... زنده نمیشه :((
بارها عمه م و شیما گفتن جشن عقدو بگیرید،اشکال نداره و ...
هم به من گفتن هم به بابام ... ولی گفتیم نه صبر میکنیم اشکال نداره
خیلی اصرار کردن،گفتن علی که اهل عزا نگه داشتن،سیاه پوشیدن و ... نبود،اشکال نداره بگیرید
گفتیم نه ...
دیروز بابا رفت تالارو معلق در هوا کرد!! به منم گفتن زنگ بزن به مزون و ... و لباس عروس،سفره عقد و فیلمبردارو معوق کن و بگو بیعانه پیشتون باشه،تاریخ عوض شده
ولی اصلا دست و دلم به تلفن زدن نرفت :|
به بابا گفتم من نمیزنم،خودت بزن
خود بابام تلفن زد و همه چیزو کنسل کرد :((
دوشنبه که خبر دار شدیم بندرعباس فوت شده تازه امروز یعنی چهارشنبه با آمبولانس رسید اصفهان!
دو روز طول کشید تا بیارنش اصفهان ... کارای اداری و پزشکی قانونی اینا طول کشیده بود
از طرفی سه شنبه هم پرواز از بندر به اصفهان نبود ... برای همین با آمبولانس امروز صبح ساعت 30/8 رسید اصفهان
شیما پسر کوچولوش آرش رو سپرد به من که خودش با خیال راحت برای باباش عزاداری کنه ...
بعدم کوروش رو دادن تو ماشین ما ... و دیگه مسئولیت من سنگین تر شد! دو تا بچه سخته
کوروش که خب 4 سالشه،آرش 1 سالو 10 ماه
بعد تازه آرش به اون کوروش نیم وجبی میگفت دایی جون!! :)))
ماشالا آرشم فوق سنگینه! یعنی فکرکنم قشنگ 15 کیلویی باشه! همشم میچسبید به من،صدام میکرد عمه :))
به کوروش گفتم بابات کجاس؟؟گفت مرده،الان خوابه :|
بعدم که رفتیم سمت باغ رضوان و غسالخونه ... من مامان و آرش و کوروش موندیم تو ماشین،یکمم رفتیم بیرون رو صندوق عقب پتو انداختم و جفتشونو گذاشتم اونجا
بعد مینا اومد گفت میگن کوروش رو ببرم که باباشو ببینه :|
کوروشو برد و زود پسش آورد ... گفتم پس چی شد؟؟ گفت کوروش گفته نمیخوام اینجا باشم،منو ببرید پیش آرزو
بعد که اومد بهش میگم دوس نداشتی باباتو ببینی؟؟ میگه نه،گریه و جیغ میزنن اعصابم خورد میشه!! :|
میفهمه مرده ولی هنوز درک درستی از مردن نداره،آخه بچه س
یه هفته دیگه تازه بهونه گیریاش شروع میشه و عمه رو بیچاره میکنه :|
بعدم که از غسالخونه رفتیم برای خاکسپاری ...
دیگه الهام کوروش رو برد،منم آرش رو بغل کردم و رفتم
ولی دورتر وایسادم که بچه اذیت نشه،کوروشم اومد پیشم
بعد که خاک کردن،کوروش گفت بیا بریم میخوام بابامو ببینم :| آرشو دادم به باباش و دست کوروشو گرفتم رفتیم سمت جایی که خاک شده بود
ولی چون شیما و شیوا اینا جیغ میزدن و گریه میکردن،گفت بیا برگردیم ... گفتم چرا؟
گفت اعصابم خورد میشه اینا گریه میکنن :|
هوووووووووووووووم بعدم که اومدیم خونه آقاجون و ناهار
فردام از ساعت 30/8 صبح مراسم دوم تو مسجده ...