بوی خوش زن
در خانه که باشد
مرد ریشه می دهد
تنومند می شود ...
زن را باید مثل دسته ای آلاله بغل زد
باید مثل رزهای مخمل،بوئید و بوسید
باید مثل محبوبه شب نوازش کرد
باید به زن رسید
تا عطرش در خانه بپیچد
زن را باید دید
باید فهمید
باید نفس کشید ...
وقتی صبح جمعه این پیام از طرف اشکان به گوشیم اومد کلی ذوق کردم و خوشحال شدم
ادامه بدون رمــ ـــز ...
خب مراسم هفته نیز گذشت
پنج شنبه ساعت 15/13 رفتیم مسجد ... اولین نفر بودیم،هنوز عمه اینا نیمده بودن
یکم بعد عمه،شیما و شیوام اومدن و دیگه مداحی آغاز شد و ملت شریف میومدن مسجد
بازم من + دخترعموم الهه + دخترعمم پری پذیرایی میکردیم
نسبت به روز فاتحه خلوت تر بود
بعد رفتم جلو یه زنه شیرینی و خرما بگیرم،مثل برج زهرمار بود!! اصلا یجوری بود
هی گفتم خدایا چقدر این آشناس! فکر کردمو فکر کردم تا یادم اومد کیه ... خواهر جاری عمم بود!!
دو سال پیش همین خانوم با جاری عمم اومدن خونه ما که منو برای پسرشون ببینن
بعدم پسندیدن و قرار شد با پسره بیان ... هرچی من میگفتم نه نه نه مامانم میگفت زشته،فامیل دورن و ...
گفتم باشه بیان ولی من جوابم منفیه ...
خلاصه اولین و آخرین خواستگاری بود که پسره هم وارد خونمون شد!
پسره کوچولو موچولو بود! بعدم گفتن بریم حرف بزنیم تو اتاق!!
من هیچ سوالی ازش نپرسیدم خخخخخخخ خب دلم پیش اشکان بود،اینو میخواستم چیکار
گفت شما سوالی ندارید؟گفتم نه ... گفت آهان چون روانشناسی خوندید،از حرفای من در مورد اخلاق و ... میتونید حدس بزنید
گفتم آره عامووووو تو درست میگی( نگفتمااااا ) ولی گفتم بله همینطوره!
بعدم که زنگ زدن برای جواب ،ما جواب رد دادیم،چند بار اصرار کردن ولی بازم جواب رد دادیم
حالا این خانومممممم انگار طلبکار بود!! کلی باد داشت با من!! بعد جالبه هااا پسرشو زن داده،دیگه این رفتارا چیه
خلاصه بیخیال گذشتم و فقط تو دلم بهش فش دادم و گفتم نکبت!
بعدم که رفتیم باغ رضوان ... چادر زده بودن و میزو صندلی چیده بودن،خیلی ام هوا سرد بود،سوز وحشتناکی میومد
داشتم خرما میگرفتم بازم متاسفانه این خانوم به پستم خورد
یجوری بود،انگار طلبکاره! زورش میومد تشکر کنه! اصلا حالم ازش به هم خورد
همون بهتر که تو مادر شوهر من نشدی با اون اخلاق گندت
والااااا
از شدت سرما می لرزیدیم،نیم ساعتی باغ رضوان بودیم و بعد برگشتیم خونه آقاجون
باز شد مثل همون موقع که آقاجون مرده بود و مسخره بازی درمیاوردیم و میخندیدیم
حالا برای شوهر عمم تا هفته نیشا رو بسته بودیم و سروسنگین بودیم ولی دیگه شبش به روال عادی برگشتیم
دیگه کلی مسخره بازی و خنده بود خونه آقاجون
نه که بخوایم بی احترامی کنیم،کلا مدل خانواده بابام اینجوریه ...
شادو شنگولن ... اهل غم نیستن
مثلا محمد پسر بزرگه عمم میگفت،بهم گفتن حالا که بابات نیس و مرده برای مامانت مادری کن
این میخندیدو میگفت دو سه روزه تو فکرم آخه من چطور برای مامانم مادری کنم خخخخخخخخ
کلا خل و چلن
بععععععععله اینم ماجرای هفته بود
قرار بود اشکان بهمن،بعد امتحاناش،با مامانش بیان اصفهان و بریم برای خریدای عقد
خرید حلقه،سرویس طلا،آینه شمعدون،قرآن و ...
هوووووووووووووووووم قسمت نبود بهمن ماه ما عقد کنیم،حتما حکمتی داشته ...
حالا شمارش معکوس برای اومدن اشکان به اصفهان شروع شده ... آخ جوووووووون
کلی ذوق دارم و خوشحالم ... بالاخره یار داره میاد پیشم
جمعه 27 آذر آخرین دیدارمون بود ... که برای شب چله ای با خانوادش اومده بودن اصفهان
و صبح جمعه اومد دنبالم و منو برد پیش خودشون تاااا شب که اومدن منو برسونن خودشونم به اصرار ما یکم اومدن داخل و بعد خدافظی
یادش میوفتم میگم چه روزی بوداااا،فردا و پس فرداش امتحان آرایشگری داشتم،هرچند سعی کردم استرس به خودم وارد نکنم و دیدارو زهر خودم نکنم ولی خب بالاخره یکم تاثیرو داشت
حالا که گذشته ولی همش میگم کاش بعد امتحانا اومده بودن
خلاصه آخرین دیدار ما برمیگرده به 27 آذر
الان 43 روزه همو ندیدیم!! علتشم برمیگشت به امتحانای دانشگاه اشکان و بعدم فوت شوهرعمم ...
کلی کار کردماااا ... از حموم و دستشویی شستن بگیر تا تمیز کردن کمدام (!!)
حیاط جارو کردن،اتاقا رو جارو کردن،اتاق بالا که قراره اشکان و من ( ) اونجا باشیمو ترو تمیز کردم ...
آخه مهدی گند زده بود تو اتاق،پسر شلخته!
از دیشبم هی به مامان گفتم نمیشه که من با این ابروهای پاچه بازی پیش اشکان باشم
ایییییییی زشته و ...
آخه الان حدوده 45 روز بود که ابرو برنداشته باشم و دقیقا شکل پاچه های بز شده بود خخخخخخ
مامانمم میگفت نخیر زشته،یعنی شوهرعمه ت مرده هاااا
میگفتم برو عامووووووووو شیوا و شیما برای کی عزا نگه داشتن که حالا من بخوام نگه دارم! ( والا برای مردن آقاجون کلی ماتیک میمالیدن میومدن مسجد!! انگار نه انگار آقاجونشون مرده )
دیگه هی گفتم میرم فقط یکم رو ابروهامو کوتاه میکنم و مرتب میکنم
اونم دیگه گفت باشه،نری حالت بدی و کچلشون کنیااااا
گفتم باااااشه
امروز رفتم یه آرایشگاه جدید که تعریف کارشو شنیدم
براش توضیح دادم که آره یکی از بستگان فوت شده و ففط میخوام یکم ابروهامو منظم کنی و نمیخواد زیرابروهاشو خیلی زیاد برداری و حالت بدی ...
گفت اووووکی و شروع به کار کرد
درسته مثل همیشه ابرو برنداشتم،چون من به قول این آرایشگره ابروهامو اسپرت برمیدارم!!
یعنی ازم پرسید قبلا تا چه حد ابروهاتو برمیداشتی؟؟گفتم مثل ابروهای خودتون
یکم پهن و کوتاه ... گفت خب این میشه اسپرت!!
ایندفعه این مدلی برنداشتم ولی خب آخر برداشتم خخخخخخخخخ
یعنی قشنگ همه زیر ابروها رو برام برداشت،ابروهامو کوپ کرد،بعدم زیرشو تیغ زد،پیشونیمم دید مو داره یه باره بند انداخت! پشت لبمم بند انداخت :)))))))))))))))
دیگه داشتم بهش میگفتم یه باره یکمم دمشو بزن،که آرایشگره خندیدو گفت اونوقت خیلی حالت میگیره هااا،مامانت میکشتت خخخخخخخ
گفتم آهان آره باشه خب :)))))))))
آخیش خب دوس داشتم برای اشکان ترو تمیز بااشم