خاطره های دیدارو دوس دارم با جزییات و ریز به ریز بنویسم
اگه طولانی میشه ببخشید :))
ادامه خاطره ی دوشنبه 13 بهمن 1394
بدون رمــ ــــز ...
خب صبح دوشنبه طرفای 8 بیدار شدم،پریدم دوش گرفتم و با سشواری که برام آورده بود موهامو خشک کردم
تونیک چهارخونه،آستین سه ربعی با شلوار لی پوشیدم
مامانم بیدار شده بود و هنوز درگیر بود که بریم خونه عمه یا نه
میگفت ابروهاتو برداشتی موندم که بریم یا نریم!!
حال نداشتم باهاش بحث کنم،خب بالاخره مامانم الان 63 سالشه و خواه ناخواه یه سری فکراش سنتی و قدیمیه،کاریش نمیشه کرد
بعدم اشکان بیدار شد رفتم بالا بهش گفتم بپر بریم صبحونه و بعد بریم دد
اومد صبحونه رو خوردیم ... بهش گفتم فکراتو کردی؟چیکار میکنی؟میمونی؟
گفت آره میمونم،بالاخره مامانت گفته زشته به حرفش گوش ندم
دیگه به مامانم گفت امشب نمیرم و میمونم که اگه میخواین بریم خونه عمه آرزو
مامانم که همیشه خوش اخلاق و خوش خنده س،با خنده گفت راستش معلوم نیس بریم یا نریم،بذارید منم فکرامو بکنم ببینم چی میشه ...
اشکانم گفت باشه هرجور صلاح میدونید
دیگه ساعت شده بود 30/9 و قرار بود ما برای ساعت 10 از خونه بزنیم بیرون
خلاصه اشکان رفت بالا که من آماده بشم ... منم چون اعصابم آروم بود تند تند آماده شدم
مامانمم هی میگفت نمیدونم چیکار کنم؟بریم؟نریم؟؟
گفتم من نمیدونم زود تکلیفو روشن کن که ماهم تکلیفمونو بدونیم
گفتم اگه زنگ زدی خونه عمه و نبودش دیگه نمیخواد زنگ بزنی به گوشیش هاااا
بعد بهش میگیم زنگ زدیم بیایم نبودید خخخخخخخ
کلا میخواستم نریم
طرفای 15/10 آماده شدیم،قرار شد مامان بهمون خبر بده ...
رفتیم که بریم سمت سیتی سنتر سپاهان شهر
از چند روز قبل نقشه کشیده بودیم که روز دوم بریم سیتی سنتر
جای باکلاس و خوبیه،هر دو دوس داریم اینجا رو
دیگه ماشینو تو پارکینگ پارک کردیم،و رفتیم داخل
تو پله برقیا دستشو گذاشت پشت کمرم و یه کوچولو چلوندم،خیلی دوس داشتم
سیتی سنتر دیوار مهربونی داشت،بعد پسر بی تربیت میگه بیا بریم ببینیم جنس جدید چی آوردن
ولی خوشم اومد،اولین بار بود دیوار مهربونی رو از نزدیک میدیدم،هوس کردم منم لباسایی که به دردم نمیخوره رو ببرم بذارم اینجا
کار خیلی خوبیه ...
کلی سیتی سنتر چرخیدیم ... از مواد خوراکی بگیر تا رخت و لباس،تا لوازم برقی
رسیدیم به غرفه لوازم برقی به اشکان گفتم بیا بریم یخچال و ماشین لباسشویی ال جی یا سامسونگ قیمت بگیریم
مارک ال جی و سامسونگ کم داشتن،بیشتر دوو و اسنوا بود
ولی یه یخچال ال جی بود،قیمتشو دیدم دهنم باز موند! 10 میلیون بود
اااااااااه
خب همینه که بعضیا مثلا جهیزیه شون درمیاد 100 میلیون
بعد بهش میگم سفید دوس داری یا سیلور؟؟ بعد خودم تندی جواب میدم آآآآقا سفیدا رو ببین خیلی قشنگترن،من سفید دوس دارم خب
بعد براش توضیح میدم که آره رنگ سفید بخریم خونه مون روشن تر و بزرگتر جلوه میکنه :))
بعدم میریم سر متراژ خونه ... میگم آخه فوقش خونه ی ما میشه 60 متر
بعد میگم من چطوری تو خونه 60 متری زندگی کنم؟
بعدم میگم بالاخره عادت میکنم ... ولی فکرنکنم تو خونمون یخچال ساید بای ساید جا بشه ...
بعد اشکان گفت مارک ال جی بخر بهتره
گفتم از کجا میدونی قراره این مارک بخریم،شاید بابام خواست الکترو استیل بخره :)))
البته چون خودم اول حرف این دو برندو زدم اشکان گفت،باهاش شوخی کردم
ماشین لباسشویی مارک ال جی طرفای 2 تومن بود
گاز خوشگلم داشت طرفای 500/1 ولی یادم نیس چه مارکی بود
ولی اونجا چون هم رنگ سفید داشت هم سیلور،و میشد مقایسه کرد،تصمیمم قطعی شد که وسایلمو سفید بخرم
بنظرم قشنگتره ...
بعدم رفتیم غرفه موبایل و تلویزیون ... یکم موبایل دیدیم و باز اشکان از برند ال جی تعریف کرد خخخ
غرفه لوازم التحریری ام رفتیم،کتاب اول دبستانم داشت،یعنی کتاب دهه شصتیا،باز کردیم و یکم نگاه کردیم و یاد بچگی افتادیم
تو این غرفه بودیم که دیدم بله گوشیم زنگ میخوره،مامانم بود،گفت زنگ زدم خونه عمه،بودن و قرار شد برای ساعت 7 الی 30/7 اونجا باشیم
عجباااا آخر جور شد که بریم ... گفتم باااشه
یکمم لباس فروشیا چرخیدیم ... رفتیم داخل یه بوتیک که بافتاشو ببینیم،دختره تند تند پشت سر ما راه میومد!!
انقدر بدم میاد بریم تو یه مغازه و بعد صاحب مغازه پشتمون موس موس کنه!! خب اگه چیزی پسندیدیم و خواستیم بخریم که میایم میگیم! والا
بافتاش قشنگ بود،off خورده بود شده بود 59 تومن!
بنظرم کلا قیمتای سیتی سنتر بالاس
سیتی سنترم یکم عکس گرفتیم،یکم نشستیم و استراحت کردیم
بعدم قرار شد از سیتی سنتر بیایم بیرون ... رفتیم پارکینگ ماشینو برداشتیم و راهی شدیم
اشکان گفت کجا بریم؟؟ گفتم نیدونم من هوس قارچ و سیب زمینی کردیم،بریم فست فودی
گفت بریم همونجا که سری پیش با خانوادم رفتیم برای ناهار؟؟ گفتم باااشه
دیگه قرار شد بریم بزرگمهر سر خیابون مشتاق برای ناهار
تو راه اشکان شعرای خنده داره ،من درآوری اینترنتی میخوند،باحال بود
دیگه رسیدیم فست فودی ... اشکان پیتزا سفارش داد،من سیب زمینی و قارچ سوخاری
سالادم سلف سرویس بود،رفتیم یه بشقاب پرکردیم ،دو نوع سالاد ماکارونی
خیلی گشنمون شد و کلی غذا بهمون چسبید
بعد که غذا رو خوردیم قشنگ ظرفای غذا رو جمع کردم و میزو تمیز کردم
اشکان میگه چیکار میکنی؟چرا میزو تمیز میکنی؟؟
گفتم هویجوری
دیگه رفتیم سوار ماشین شدیم و گفتیم بریم سینما
سینما ساحل و قدس فیلم خوبی نداشتن،ما دوس داشتیم فیلم طنز ببینیم مثلا لوک خوش شانس ...
به اشکان گفتم فکرکنم لوک خوش شانس رو سینما سپاهان داشته باشه،دیگه رفتیم ماشینو تو یه پارکینگ پارک کردیم و تند تند رفتیم تا رسیدیم به سینما سپاهان
ولی فیلم این سیب هم برای تو رو داشت ...
بعد خب من به دلم نبود بریم سینما،دوس داشتم بریم خونه،یکم استراحت کنیم،چون قرار بود شب بریم خونه عمه ...
اگه میخواستیم بریم سینما کلی طول میکشید و شاید طرفای 5 میرسیدیم خونه!که خب دیر بود
گفتم میای بریم خونه؟گفت چرا؟گفتم همینطوری و همین حرفا رو براش زدم
گفت باااشه ... بعد میگه خب از اول میگفتی دلت نمیخواد بریم سینما که نمی یومدیم این راهو
ماشینو برداشتیم و راهی خونه شدیم
فکرکنم طرفای 3 بود رسیدیم،اشکان رفت بالا منم اومدم تو اتاق و خیلی شیک یک ساعت خوابیدم
ساعت 4 اینا بود دیدم اشکان اس داده خوابی؟؟ گفتم نه
زودی لباس پوشیدم رفتم بالا ... چون تازه از خواب بیدار شده بودم کسل بودم،گفت من اصلا نخوابیدم
بعدم هی میزد تو گوشم :)))) عجبااا بلد نیس
ولی خب بعد نازم کرد و بنده از کسلی در اومدم خخخخخخخخخ
ساعت مثل برق و باد گذشت و تا اومدم پایین دیدم ساعت 5 شده!!
هی مثل این خل مشنگا میگفتم یعنی من نیم ساعت بیشتره بالا بودم؟!! قاطی بودم کلا خخخخ
مامان میخواست الویه درست کنه،داشت موادشو میذاشت که بپزه
اشکان که اومد پایین بهش گفتم من چقدر بالا بودم؟؟ گفت بیشتر از نیم ساعت!
خوبه مامان نگفت چرا انقدر بالا بودی!!
نشستیم باهم عکس لباس دیدیم که برای عید چیا بیاره مغازه برای فروش
کلی وقت درگیر عکس دیدن و انتخاب لباس بودیم،ولی خوب بود خوش گذشت
بعدش اشکان رفت بالا،منم یکم به مامان برای الویه درست کردن کمک کردم
بابام اومد و گفت بپوشید که بریم بهارستان خونه عمه ...
دیگه به اشکان اس دادم که پیرهنتو بذار برات اتو کنم،اولش هی تعارف کرد ولی بالاخره گذاشت
پیرهنشو اتو کردم + لباسای خودم
رفتم پیرهنشو دادم گفتم کم کم آماده شو میخوایم بریم
منم سرتا پا مشکی پوشیدم با یه آرایش ملایم
رفتم بالا که اشکانو صدا بزنم که بریم،بهش گفتم تو زودتر برو تو ماشین،و گرنه مامان میره عقب میشینه و ما از هم جدا میفتیم
خب دوس داشتم همش پیش هم باشیم حتی تو ماشین
دیگه مامان رفت که بره عقب بشینه اشکان در ماشینو گرفت و اصرار کرد که شما برید جلو
بععععععله منو اشکان عقب نشستیم
تو راه بازم عکس لباس دیدیم و یکم حرف زدیم،از سیتی سنتر و ...
رسیدیم بهارستان و خونه عمه ... هی گفتم کاش شیوا اینام باشن ... به اشکان گفتم اگه شیوا بود نگاش کن ببین شبیهه منه؟ آخه همه میگن منو شیوا خیلی به هم شبیهیم و حتی بعضا ما رو باهم اشتباه میگیرن!!
زنگ رو زدم،شیوا جواب داد و کلی ذوق کردم که شیوا هستش
دیگه شیوا و شوهرش مهران اومدن دم در استقبال ... سلام علیک کردیم،اشکان تسلیت گفت،رفتیم داخل نشستیم
شیوا + مهران + عمه و دوتا پسراش محمد و کورش بودن
بابا و اشکان پیش هم نشستن و من اینطرف پیش بابا نشستم،آخه کنار اشکان جا نبود
خوشم میاد که خانواده بابام شادو شنگولن ... کلی حرف زدیم و خندیدیم
مثلا مهران هی باهام شوخی میکرد و میگفت محدودیت داری ــا خخخ چون کنار اشکان نبودم میگفت
یا هی میگفتن برای اشکان میوه پوست بکن،عجبااا خب من روم نمیشه تو جمع اینکارا رو بکنم،حداقل الان،چون تازه کاریم :)))))))))
هی به اشکان میگفتم برات پوست بکنم اونم خدا رو شکر میگفت نه خودم میخورم
دیگه محمد و مهران خاطرات خنده دار بچگیشونو تعریف میکردن و میخندیدیم
هی هم درصدد بودن از اشکان کم حرف من حرف بکشن و یه کاری کنن خجالت نکشه و راحت باشه :))
مثلا محمد ازش میپرسید چی میخونی؟؟اصالتا اهل کجایید؟ و ...
راستی دقت کردم دیدم شیوام ابروهاشو تمیز کرده بود
بعد هی توقع دارن من ابرو برندارم ... عامو اینا ریلکسن
شیوا میگفت تا مامانم گفت قراره دایی اینا و آرزو و نامزدش اشکان بیان،مثل چی پریدیم اومدیم اینجا خخخخخ
خب دیگه همه طاقتشون تموم شده و دوس دارن اشکان رو ببینن :))
یک ساعتی اونجا بودیم،حدودا تا ساعت 30/20
بعد خدافظی کردیم که بریم،ولی همشون باهامون اومدن تا دم در برای بدرقه :)))
مهران هی سفارش کرد که یه روز با اشکان بیاین خونمون
شیوا و مهران خیلی خوب و مهربون،پرانرژی و بشاش هستن
گفتم باااشه مزاحم میشیم ...
دیگه سوار شدیم و رفتیم ... هی گفتن خوبه بریم یه سر دم خونه عمه عزتم بزنیم
بابا گفت بیا بهش زنگ بزن و بگو بیاد دم مجتمع تا ببینیمش
بهش زنگ زدم گفتم،هی گفت خب بیاین بالا ... گفتم نه شما بیاین پایین ... گفت باشه
تا رسیدیم دم مجتمع دیدم عمه + سمیه و عسل دم مجتمع وایسادن
سمیه خیلی دوس داشت اشکان رو ببینه ،تو مردن شوهر عمم هی میگفت ازش عکس نداری؟؟ میگفتم نچچچ
دیگه سلام علیک کردیم ... هی گفتن بیاین بریم بالا ... ما هم قبول کردیم
دیگه رفتیم بالا،سمیه میگه اصلا یادم رفت تبریک بگم بهتون
و رو به اشکان گفت تبریک میگم ... اشکانم تشکر کرد
دیگه ایندفعه رو مبل کنار اشکان کوچولوم نشستم اوممممممممم فداش بشمممم من
که احساس غریبی نکنه :)))))
یکم حرف زدیم،با عسل سرگرم بودیم
هم من هم اشکان اولا که تا جایی که بشه قراره نی نی نداشته باشیم ولی اگرم قرار به وجود نی نی باشه دوس داریم دختر باشه :))) اشکانم دوس داره اسمشو بذاره آیدا خخخخخخ
ولی من میگم آیدا دیگه قدیمی شده :))))))
خلاصه که عسل با مزه بود،سمیه موهاشو با کش بسته بود،یه دستبند طلای کوچولو دستش بود و کلا ناز بود دیگه ...
دختر باحال تره،میشه کلی لباس خوشگل موشگل بهش پوشوند،موهاشو بافت،بست،گیر خوشگل براش خرید،طلا بهش انداخت و ...
و مهم تر اینکه دختر بچه ها آرومترن ... مثل این قندق ما دانیال نیستن که زلزله 8 ریشتریه و عمه ی عزیزشو حرص میده و کلافه میکنه! یعنی گاهی اوقات دانیال به قدری حرصم میده که اینجوری میشم
خونه این عمه چون کنار اشکان بودم،دیگه دوتا خیار پوست کندم و باهم خوردیم
تا 30/21 اونجا بودیم و بعد دیگه خدافظی کردیم و راهی منزل شدیم ... تو راه دلم درد گرفته بود از بس چایی و میوه خورده بودم
بهش میگم خب شبیهه شیوا بودم عایا؟؟
یکم فکرکرد،میگه شبیهه هم که هستید ولی نه در حدی که باهم اشتباه گرفته بشید
تو کجا شیوا کجا ... یکم به هم شبیهید نه خیلی زیاد
بعععععله
در کل خونه عمه ها خوب بود و خوش گذشت،بالاخره اینم تنوع بود :)
وقتی رسیدیم سالاد الویه زدیم بر بدن و دلم خوب شد
بعدم پشت بام تهران دیدیم،من یکم با گوشی اشکان اینترنت چرخیدم،تلگرامشو دیدم و ...
خیلی دوسش داشتم،دوس داشتم بعضی وقتا بغلش کنم،بچلونمش،بوس بوسیش کنم ولی امان از محدودیت
همینجور که نشسته بودیم،یواشکی براش بووووووس میفرستادم
بعد به اشکان گفتم بلیط رزرو کردی؟ گفت نه
گفتم خب ببین بلیط برای کی داره؟چطوریه؟
گفتم کی میخوای بری؟؟ بعدم خودم بق کردم،آخه دوس داشتم بمونه :(( جدایی خر است
گفت هروقت تو بگی
گفتم من که دوس دارم فرداشب بری
گفت دیره،زشته،جلو خانوادت خجالت میکشم و ...
گفتم حالا برو اینترنت ببین برای چه ساعتایی بلیط هست
دید برای 9 صبح 11 صبح 30/12 ظهر و ... هست
گفت کی برم؟؟ گفتم من که دوس دارم شب بری ولی ببین چه ساعتی راحت تری
گفتم آخه صبح بری،تو ماشین خوابت نمی بره و 5 ساعت تو راه خسته میشی ولی اگه شب بری میگیری میخوابی و متوجه زمان و راه نمیشی
گفت نمیدونم ... گفتم ولی یه چیز دیگم هست اگه بمونی احتمالا دیگه نمیشه بریم بیرون و باید تو خونه بمونیم
آخه این چند روز کلی ساعت بیرون بودیم،شاید بابا نذاره که دیگه بریم بیرون
گفت اینجوری که نمیشه،حوصلمون سرمیره،از صبح تا شب خونه باشیم
بعد دیگه ساعت از 12 شب گذشت و ما به نتیجه ای نرسیدیم
اشکان گفت خوابم گرفته ... گفت ببین میتونی از زیر زبون مامان بابات بکشی ببینی نظرشون چیه؟میذارن بریم بیرون یا نه؟
گفتم آخه چطوری بگم؟روم نمیشه دیگه بگم بریم بیرون
گفت حالا دیگه بخوابیم صبح یه کاری میکنیم،اگه نشد و شرایطش نبود من طرفای ظهر میرم
یا نمیرم و دیگه باید از صبح تا شب خونه باشیم و شب برم ترمینال
گفتم باشه.
شب بخیر گفتیم و خوابیدیم