ادامه بدون رمـــ ــــز ...
دیشب طرفای 30/8 شب بود که دیدم تلفن خونه زنگ میخوره ... شماره رو دیدم،دیدم رعناس
گفتم حتما میخواد قرار بذاریم که بریم آرایشگاه ...
آخه من از بعد امتحان فقط یه بار رفتم آرایشگاه!! دیگه خیلی وقته بچه ها رو ندیدم
خلاصه گوشی رو برداشتم سلام علیک انجام شد
گفت فردا یعنی امروز صبح خونمون ختم صلواته بیا
دیگه منم خب اهل اینجور مراسم رفتنا نیستم ... خیلی کم پیش میاد برم ... اونم مثلا خونه فامیل نزدیکم میرم که الان یکی دو ساله کسی اینجور مراسما نگرفته و نرفتم
گفتم مرسی عزیزم
هی گفت بیا حتما ... نمیشد که بگم من اهل این مراسم رفتنا نیستم،زشت بود خخخخ
الکی بهونه کردم و گفتم مامانم که نمیتونه بیاد،منم تنها روم نمیشه و ...
دیگه هی گفت کسی نیس،بیا و ...
منم دیدم خیلی اصرار کرد گفتم باشه مزاحم میشم
گفتم ساعت چند؟؟ گفت 9 صبح!!
ووووو آخه کی صبح از این مراسما میگیره؟؟ عجباااا
دیگه گفتم باشه میام ...
صبح ساعت 8 بیدار شدم،آماده شدم و ده دیقه به 9 رفتم خونشون
گفتم زودتر برم که کسی نیمده باشه و روم بشه ...
جاری،خواهرشوهرش و خود رعنا بودن ... کسی هنوز نیمده بود
بعد کم کم چهار نفری اومدن!! وووووو همه از دم ترک بودن ( ترک سمیرم ) ترکی حرف میزدن منم که هیچی از حرف زدنشون نمی فهمیدم بدتر اعصابم خورد میشد!
وااااای حس بزغاله ها رو داشتم!! داشت سرم میترکید!هی میگفتم آخه من چرا دعوت رعنا رو قبول کردم!! بعدم که همون خانوم روضه ای اومد که وقتی دیدمش متعجب شدم!!
آخه این قبلا معلم ابتدایی بوده بعد حالا که بازنشسته شده رفته تو اینکار !!!
تو دلم یکم بد دل شدم ولی بعد گفتم خب حتما بلده دیگه!
کلا شاید 15 نفر بودیم!!!! مراسمم در عین سادگی بود که اینم جالب بود
آخه ما تو همچین مراسمایی ختم اندام داریم !! آرایش غلیظ،لباسای جینگولی!
بعد اینا خیلی ساده بودن،خیلی ... برام جالب بود،خب درستشم همینه ...
دیگه بعد صلوات فرستادن گفتن نماز امام زمان بخونن
رعنا برام چادر نماز آورد،چادره عین چادر عروس بود خخخخخ
بلدم نبودم،تا حالا این نمازو نخونده بودم
کلا مثل خل مشنگا بودم تو این مراسم ...
همه چیز برام عجیب و یجوری بود ...
دیگه رعنا بهم گفت بعد سوره حمد سوره فتح رو میخونن و یه کتابچه داد دستم ...
شروع کردیم نماز خوندن ... باز بعد نماز یه دعا میخوندن که رعنا دید من خیلی گیجم و بلد نیستم برام صفحه مورد نظرو آورد و گفت دارن اینو میخونن خخخخ
بعد نمازم حدیث کسا رو خوند ... اصلا هیچی از خوندن و روضه و مداحی بلد نبود!!
خب اینجوری که این میخوند منم بلد بودم بخونم!!
هرکی هرکی شده
ساعت 11 هم تموم شد و پریدم خونه ... دانیال صدای درو فهمیده بود از پایین گریه میکرد و میگفت عمه!!
دیگه مینا درو براش باز کرد و اومد بالا ... انگار 10 سال بود ندیده بودمش! کلی بوس بوسیش کردم ...
خلاصه که بعد از بس شیطونی کرد خیلی شیک شوت شد طبقه پایین
ظهر بابا اومد و باز دانیال صدای بابا رو فهمید،پرید بالا !!
باهم رفتن نون خریدن و برگشتن ... بعد یهو دیدم هی از بیرون صدا میاد
مینا داشت دانیالو دعوا میکرد و میگفت ماشینو خراب کردی و ... دانیالم گریه میکرد!!
رفتم ببینم چه خبره دیدم کاپوت ماشین بهزاد بالاس،یکم دود تو پارکینگ بود و بوی گند سوختگی میومد!!!
گفتم عایا چی شده ... بیخیال شدم اومدم تو اتاق
بعد بابا اومد و گفت آقای فندق قبل ظهر رفته بوده تو ماشین،برف پاک کن ماشینو زده بوده ...
بعد از بس کار کرده بوده موتور برف پاک کن سوخته !!!!
یعنی در حد چی گند میزنه این بچه!!
یدفعه دیدیم مینا داره جیغ میزنه!! مامان بابا آرزو !!
سکته رو زدیم بوخودا! مینا کلا تبحر داره تو جیغ زدن خخخخ
گفتیم یا خدا عایا چی شده!! رفتیم دیدیم میگه بهزاد دانیالو برده برید بیاریدش!
( مینا پس بهزاد بر نیومده بود )
من و بابا مثل جت پریدیم بیرون! بهزاد داد میزد و به دانیال چیز میگفت،که آره تو چرا انقدر فضولی! چرا هی گند میزنی!خستم کردی و ...
دانیالم عر میزد ولی پیداش نبود!!
بعد فهمیدیم بچه رو انداخته تو انباری و درو روش بسته خب خندم گرفت از کار این پسرو پدر ...
هیچی دیگه رفتم درو باز کردم و بغلش کردم! اونم ترسیده بود هی هق هق گریه میکرد ...
بهزادم که جوش آورده بود هی به فندق چیز میگفت
دیگه فندق رو آوردیم بالا بلکه یکم آروم بشن این پدرو پسر
بهزادم وسط پارکینگ نشسته بود رو زمین!!
اینم از دسته گلی که دانیال امروز آب داد!!
نمیدونم موتور برف پاک کن چقدره! 100 تومن 200 تومن بلکه هم بیشتر!
حالا هی هوس کنید بچه بیارید
عصر گفتم صداشو ضبط کنم! مگه بند میشه این بچه! دیگه هی گفته عمه بیا
رفتیم تو راه پله نشستیم و دیگه اونجا صداشو ضبط کردم!
اینم که هی میگه ( بی بین ) منظورش ماشینه که خراب کرده و تو پارکینگ بود!
خلاصه که من خودمو کشتم تا شد صدای جناب فندق خان رو ضبط کرد!
قدر بدونید خخخخ