خاطرات پنج شنبه و جمعه 2 و 3 مهر ...
بدون رمـــز ..
.
بریم سر ادامه ی ماجرا ...
خوبیش این بود که روز عید قربان یعنی پنج شنبه قرار بود از صبح بریم بیرون
خب آدم تو خونه حوصلش سرمیره
صبح برای اشکان نیمرو پختم خودمم چای شیرین خوردم و قرار شد اون بره بالا تا هم آماده بشه هم من آزادانه آرایش کنم و ...
یه آرایش سبک و ملایم کردم،لباس پوشیدیم و زنگ زدم به آژانس
دیگه سوار ماشین شدیم و پیش به سوی انقلاب ... تو راه که بودیم بهزاد تلفن زد گفت میخواین نرید که عصر باهم بریم بیرون ... گفتم ما الان تو ماشینیم ... گفت آهان باشه پس برید
خب ما از انقلاب و چهارراه تختی خیلی خاطره داریم اونم خاطره های خوب برای همین دوس داریم اونجا رو
دیگه سر انقلاب پیاده شدیم
مامانم بهم پول داد و گفت برای اشکان پیرهن بخر ... ولی از اونجایی که تازه پیرهن خریده بود قرار شد براش شلوار بخرم
دیگه چند جا رفتیم ... اشکان میخواست لی بخره ولی چندتا پرو کرد من دیدم کتون بیشتر بهش میاد برای همین بهش گفتم اشکان کتون بهتره کتون بخر
اونم قبول کرد ... خلاصه یه کتون مشکی براش خریدم
بعدش گفتیم بریم پاساژ سیتی سنتر که مانتو ببینیم
خب من توی انقلاب فقط پاساژ سیتی سنتر و پاساژ افتخارو قبول دارم چون باکلاس و شیکن
دیگه همه ی طبقه ها چرخوندمش! حداقل اینجا چندتا مانتو پسندیدم ولی یا مغازه هه بسته بود یا اینکه سایز من نداشتن!!
اشکان حسابی خسته شده بود و میگفت چقدر تو مشکل پسندی
دیگه گفتم اشکان بیخیال مانتو ... من هیچی نمی پسندم یا اگه می پسندم سایزم نیس ... بذار برای پاییز یه مانتو پاییزه بخریم
گفت خب پس بیا بریم برات ادکلن بخریم ... منم که از خداخواسته ... آخه ادکلنم ته کشیده بود و نداشتم
سری قبل برای نامزدی هی گفت بیا برات بخرم که من گفتم نه و حوصله نداشتم ... ولی ایندفعه رفتیم تو یکی از مغازه های همون پاساژ سیتی سنتر
هفت هشت تا ادکلن برامون آورد ... که من بین 3 تاش گیر کرده بودم ... به اشکان گفتم تو یکیشو انتخاب کن ولی گفت نچ خودت انتخاب کن
دیگه منم یکیشونو انتخاب کردم ... گفت اسپرته و هردوتون میتونید استفاده کنید ... گفتم ما که پیش هم نیستیم ! بععععله
دیگه ادکلنو خریدیم و از پاساژ اومدیم بیرون ... گفتیم چه کنیم چیکار کنیم ؟؟ دیگه من گفتم بیا تا موقع ناهار بریم تو پارک 8 بهشت بشینیم
رفتیم نشستیم و حرف زدیمو عکس سلفی گرفتیم!
من که از عکس سلفی گرفتن متنفرم ولی خب اشکان خواست منم چیزی نگفتم
هر چی بهش گفتم بیا چندتا عکس بگیریم گفت حالا بعد تو رستوران میگیریم که تو رستورانم یادمون رفت!!
حالا خوبه روز قبلش چندتا عکس گرفتیم
آهان شقایقم تلفن زد به اشکان و سراغ گرفت و گفت به آرزو سلام برسون ... من انقدر ذوق کردم که نگووو خخخخ
خب من خانواده اشکانو دوس دارم و دوس دارم باهاشون در تماس باشم ... ولی خب اونام باید بخوان دیگه
مثلا خیلی دوس دارم با شقایق شبنم دوست بشم!! ولی خب اونا نکردن یه بار به من زنگ بزنن
مثلا روز قبلش شقایق تلفن زد حرفی نزد ولی باز پنج شنبه گفت سلام به آرزو برسون و من خیلی خوشحال شدم خخخخ
بعدم به اشکان یه چی گفتم ... گفتم دیشب بابام گفت میخوای یه زنگ به خونه اشکان اینا برنیم؟؟ منم گفتم نه به اشکان زنگ میزنن با منم سلام علیک کردن! حالا الکی اینو به بابام گفتم
اشکانم یکم ناراحت شد چون دید من ناراحتم
به اشکان گفتم تاحالا نشده یه زنگ خونمون بزنن
شاید مدلشون اینطوره!شاید روشون نمیشه!شاید میگن زنگ بزنیم چی بگیم! نمیدونم
خلاصه بعدش رفتیم سمت رستوران جمشید ...
ناهار چلوکباب سفارش دادیم ... clik
اولش خوب بودااا ولی بعد کلی عرب ریخت تو رستوران!! انقدرم بیشعور و بی فرهنگن که نگوووو
بلند بلند حرف میزدن! انگار نه انگار کسای دیگه هم تو این رستوران هستن! خیلی کلافه شدیم
4 تا خانواده بودن سر 4 تا میز مختلف بودن و بخاطر همین بلند بلند باهم حرف میزدن!!
خاک تو سر بی فرهنگشون کنم بخاطر همین که کلافه شده بودیم و اعصاب نداشتیم یادمون رفت از خودمون عکس بگیریم!
بعد رستوران گفتیم بریم سینما ... ولی خب من مثل قبل دچار استرس شدم و نگران بودم که نکنه دیر بشه و خانواده بگن چرا!
خب آخه از صبح بیرون بودیم!
اشکانم متوجه استرس من شد
رفتیم فیلم مردن به وقت شهریور! ولی انقدر این فیلم چرت و بیخود بود که وسطش پاشدیم
30/3 از سینما اومدیم بیرون ... اشکان میگفت تو اینطوری و استرس داری منم دچار استرس میشم!!
دیگه سوار تاکسی شدیم ... اشکان گفت نمیشه عصرم بریم بیرون؟؟ گفتم وووویی اینو دیگه نمیدونم که میذارن یا نه ... ولی خوبه با مامان بابا به بهونه ی گرفتن بلیط بریم بیرون ... بعدم گفتم خب یه وقت بگن تلفنی بلیط بگیرید! و نذارن بریم دیگه ... خلاصه رفتیم خونه ... خدا رو شکر همه خواب بودن ... اشکان رفت بالا
کسی بهم حرف نزد که چرا دیر اومدید
برای اشکان پارچ آب یخ درست کردم بردم بالا ... گفتم یکم استراحت کن منم میرم پایین میخوابم
دیگه خوابیدم تا 20/5 و خستگیم در رفت ...
رفتم بالا پیش اشکان ... دیدم خواااااابه اووووووووخی :)
یکم نشستم بالا سرش و نگاهش کردم ... بعدم یه بوس به لپش کردم ... بیدار نشد :))
چنددیقه بعد چشماشو باز کرد و از دیدن من تعجب کرد :))) گفت چه منظره ی خووووبی :))
بعععععله ... بعدشم بغلش کردم اومممممم اونم منو بغل کرد :)
گفتم بیا بریم پایین پیش خانواده
یکم نشستیم پیش خانواده ... که یهو مامان گفت مادرشوهر و پدرشوهرت سلام رسوندن! من تعجب کردم!! گفتم کجا بودن؟!! گفت صبح زنگ زدن ... خخخخخخخخخ عجب ضایع شدماااا همین ظهر داشتم به اشکان میگفتم تلفن نمیزنن! بعد نگو صبحش که ما از خونه اومده بودیم بیرون تلفن زده بودن!
ولی خب از ضایع شدنم خوشحال شدم! تا باشه از این ضایع شدنااا
دستشون طلاااااا :)
بعد به اشکان گفتم بیا تو اتاق من تا عکسا رو بلوتوث کنی رو کامپیوتر
حجم عکسا بالا بود و گوشیم نمی گرفت چون مموری نداره
اومدیم تو اتاق و عکسا رو دونه دونه بلوتوث کرد رو کامپیوتر
عکسای سری پیشم بلوتوث کرد که با بابا مامانش بعد آزمایش خون رفتیم بیرون
دیگه اشکان گفت پس نمیریم بیرون؟من مونده بودم چطوری به خانوادم بگم! گفتم نمیدونم حالا یکم صبرکن ببینیم چی میشه ... البته منم دوس داشتم بریم بیرون
بهزاد تلفن زد و منو صداکردن که بهزاد باهات کار داره ... بهزاد گفت میاین بریم بیرون؟!!
ما هم که از خدا خواسته گفتم بااااشه میایم ... گفت تا 7 آماده شید که بریم
دیگه سرتاپام مشکی بود و به خواسته ی اشکان شالی که سری پیش برام آورده بودو سر کردم ... رفتم بالا که صداش کنم بیا بریم ... گفت چه بهت میاد و خوشگل شدی و اینا
اشکان جلو نشست منو مینا و دانیال عقب ... هرچند که اشکان دوس داشت عقب بشینه :))
دیگه اول رفتیم ترمینال صفه که اشکان بلیط بگیره برای فردا ... اونا تو ماشین نشستن و ما دوتا رفتیم ترمینال
کلا دوتا جای خالی بود! یکی برای ساعت 30/1 یکی برای ساعت 30/3
که بعد کلی فکر گزینه دوم انتخاب شد
رفتیم سوار ماشین شدیم و همه ی شهرو تابیدیم و کلی عروس و ماشین عروس دیدیم
بعدم رفتیم پل خواجو فالوده بستنی خوردیم و پیش به سوی منزل
شام خوردیم من یکم با گوشی اشکان بازی کردم،رفتم اینترنت و ... و دیگه از ساعت 11 حالم بد شد ولی نمیدونستم چمه!
گفتم حتما خوابم میاد که انقدر بی حوصله شدم ... به اشکان گفتم میشه بخوابیم؟؟گفت باشه.
دیگه اون رفت بالا خوابید منم جامو انداختم و خوابیدم
ولی ساعت 2 نصفه شب حالت تهوع داشتم و گلاب به روتون استفراغ کردم و کلی اشک ریختم!!
خیلی حالم بد بود ولی نذاشتم کسی بفهمه و بیدار بشه
صبحم که مثل مرده بودم واصلا حالو حوصله نداشتم ... خیلی حالم بد بود ... رفتم بالا اشکان گفت چته؟؟گفتم حالم خوب نیس و حالت تهوع دارم
دیگه اشتهام نداشتم و فقط یه لقمه صبحونه خوردم ... فقط دلم میخواست بخوابم! ولی خب نمیشد اشکان گناه داشت
به زور سرپا بودم و لبخند میزدم! بعدم که پسرعموم احسان اومد محض فضولی! که اشکانو ببینه
بعدشم بهنام و الهام و علی کوچولو اومدن ... خیلی حالم بد بود ...
بعدم بابا و مهدی حالشون بد شد و استفراغ و ...!!!!
دیگه فهمیدیم که از دانیال ویروس گرفتیم! آخه مریض بود
بابا و مهدی که اصلا نتونستن ناهار بخورن ... منم فقط بخاطر اشکان یکم به زور خوردم
برنجو من پخته بودم بعد ته دیگش خیلی خوشمزه شده بود ... بهنام و اشکان بیشتر ته دیگ میخوردن و اشکان میگفت خیلی خوشمزه شده که منم گفتم من پختممممممممم
بعد ناهار یکم نشستیم و بهنام و اشکان حرف زدن ... بعد دیدم خیلی حالم بده به اشکان گفتم حالم بده میشه بخوابیم؟؟ گفت باشه من میرم بالا
دیگه منم مثل مرده افتادم!! 30/2 بیدارم کردن
بهنام گفت تو نیا ترمینال ... من که میخوام برم خونه سرراه اشکانم میرسونم ترمینال
ولی دلم نیمد ... گفتم اشکان گناه داره ... جمعه ک کلا مثل مرده بودم حالام باهاش ترمینال نرم! بعد عذاب وجدان می گرفتم
دیگه بابا دید دوس دارم منم برم ترمینال ... به بهنام گفت نمیخواد خودمون باهاش میریم
اشکانم میگفت نه با آژانس میرم
ولی گوش نکردیم و با بابا بردیمش ترمینال
تو راه بغض داشتم ... خیلی خودمو کنترل کردم که گریه نکنم
هوووووووووم دیگه رفت سوار ماشین شد ما هم اومدیم ...
تو ماشین یواشکی بابا اشک ریختم ولی سریع اشکامو پاک کردم که بابا نبینه :(
اینم از ماجرای این چند روز