زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

دیدار 1

 

خاطره ی چهارشنبه 1 مهر ... 

بدون رمـــز

 

بازم آنچه گذشت داریم :)) دوس دارم این خاطراتو ثبت کنم 

والا از روز نامزدی به بعد هرچی فکو فامیل منو می دیدن میگفتن نامزدت نیمده؟؟چرا نیمده؟؟پس چطور میخواین باهم آشنا بشید؟؟ و ... 

اصلا من موندم! تا بود تحت فشار بودم برای ازدواج کردن حالا گیر دادن به اومدن اشکان! 

آخه اصلا دو هفته از نامزدی و رفتنشون به کرج گذشته بود! یعنی 2 هفته خیلی زیاد بود؟! 

مثلا تو باغ که بودیم دختر داییم گفت پس چطور شما نامزد کردید و مثل بعضیا که یه مدت باهم میرن و میان و بعد تازه نامزد میکنن اینجوری نکردید؟! 

اولش اصلا یادم نبود باید چه جوابی بدم!هول کردم فقط گفتم ما هم چندبار باهم حرف زدیم و الان نامزد کردیم جهت آشنایی ... و قرار نیس عقد کنیم 

بعد چند دیقه پیش خودم گفتم زرشک! چرا نگفتم حدودا دوماه از خواستگاری تا نامزدی گذشت! همه فکر میکنن ما زرتی نامزد کردیم!! 

یک ساعت بعد دخترداییمو یه جا خفت کردم و بهش گفتم من اصلا حواسم نبود بگم که از زمان خواستگاری تا نامزدی تقریبا 2 ماه طول کشید و ... گفت آهان من هی پیش خودم گفتم چرا زود نامزد کردن 

ای قربون این فامیل روشن فکر خودم برم خخخخخخخ حالا همین دختر داییم ازدواجش کاملاااااا سنتی بود! 

بععععله نتیجه این حرفا این بود که منم به اشکان میگفتم کی میای؟؟ گفت بعد ثبت نام دانشگاه ( دانشگاهشو عوض کرد ) 

دیگه دوشنبه بود که گفت من چهارشنبه یعنی 1 مهر میام اصفهان 

بهش گفتم هتل نگیر و بیا خونمون! ( این حرفو از جانب خودم گفتم ) که گفت نه زشته و نمیشه هتل می گیرم 

خلاصه به خانوادم گفتم که بله قراره اشکان سه شنبه شب راه بیفته و چهارشنبه بیاد نصف جهان 

بابام گفت بهش بگو برای ترمینال صفه بلیط بگیره 

گفتم چرا؟؟ گفت صفه به خونمون نزدیکتره 

گفتم چیکار به خونه دارید اون میره هتل 

گفتن وااا چرا هتل؟! باید بیاد اینجا و ... 

منم تو دلم ذوق کردم و راضی بودم  

بابا گفت شمارشو برام بنویس که عصر بهش زنگ بزنم و بگم هتل رزرو نکنه و بیاد اینجا ... 

به اشکان گفتم که بابا اینطور گفته ... باز گفت نه نمیشه زشته و ... 

عصرش بابام بهش زنگ زد و گفت که الا و بلا باید بیای خونمون  اشکانم هی گفته بوده نه میرم هتل و ... 

ولی بابا قبول نکرده بود و دیگه قرار شد اشکان بیاد خونمون 

منم راضی بودم چون باید کلی پول هتل میداد اونم فقط برای یه جای خواب! بعدشم مثلا بیرون میرفتیم باید منو میذاشت خونه و دوباره آژانس میگرفت میرفت هتل و دوباره صبح آژانس میگرفت میومد دنبال من!! 

یعنی فکر کنم دویست سیصد تومنی باید میداد ... شایدم بیشتر 

خب من زورم میاورد این همه پول الکی بده! والا 

از طرفی ام هیچوقت فکر نمی کردم که خانوادم بذارن و بگن که اشکان بیاد خونمون بمونه! اونم تو دوره نامزدی 

پروژکتور تو مغزشونه  در این حد روشن فکرن   

خانواده اشکانم از برخورد خانوادم خوششون اومد ( به گفته ی اشکان ) 

گفته بودن چه خانواده خوبی ان و چقدر بفکرتن و هواتو دارن و ...

اشکان میگفت باباتو دوس دارم ... پرسیدم چرا؟؟ گفت آدم خوبیه 

منم در کمال پررویی گفتم منم خوبم خب  

اشکانم گفت بلی پدر مادر باید خوب باشن که همچین دختریو تربیت کردن  

من  

خلاصه قرار شد اشکان بره تو اتاق مهدی بمونه ... یه اتاق که بالای پارکینگ ساخته شده و از ساختمون اصلی جداس ... 

اینجوری هم ما راحت بودیم هم اشکان 

افتادیم به جوووووون اتاق ... خدا میدونه چقدر کثیف و داغون بود! 

کلی تمیزش کردم ... دیوار شستم!پرده هاشو شستم و ... فرششو عوض کردیم و کلی کار دیگه ... فقط بخاطر اشکان :) 

سه ساعتی تمیزکردن اتاق طول کشید ... 

خودمم کلی لباس شستم ... مانتوها و شلوارامو شستم که همه تمیز باشن 

آزیتا ابروهامو برداشت ... 

این دفعه صورتمو وکس نکردم ... وای خدا برای نامزدی میخواستم برم آرایشگاه که رعنا گفت نرو و بیا تا من برات وکس کنم 

خلاصه منم تو رودرواسی گیر کردم و خودمو سپردم به رعنا 

موادو با خشم و خیلی محکم از صورتم میکند! دو سه باری بهش گفتم رعنا یواش بکن پوست من خیلی حساسه! گفت کارمو بلدم !!!

شب نامزدی صورتم خوب بود و مشکلی نداشت ولی فرداش که رفتیم برای آزمایش خون کم کم داشت داغون میشد! جوش و زخم بود که هی رو میشد!! 

انقدر پوستم داغون شد که نگووووو 

مامانم این دفعه گفت نذاری رعنا برات وکس کنه هااا ... گفتم نه اصلا به صورتم دست نمیزنم ولی چرا؟؟ بخاطر زخما و جوشا میگی؟؟ 

گفت کلا اون دفعه خیلی بد شده بودی ... پوستت سیاه شده بود تا چند روز 

میگن دست تا دست فرق داره ... مثلا دست یه آرایشگر به صورت آدم میوفته دست یکی دیگه بده و به صورت نمی افته ... 

حالا دست رعنا برای من بد بود و صورتمو افتضاح کرد ...  

والا آدم صورتش مو داشته باشه بهتر از اینه که جوش و زخم داشته باشه ... 

خلاصه منم آماده بودم برای اومدن اشکان ... 

سه شنبه شب ساعت 23 راه افتاد و اینجور که گفت باید ساعت 5 میرسید ... بابام بهش گفت شاهین شهر که رسیدی خبر بده که بیایم دنبالت 

اشکان گفت نه مرسی با آژانس میام ولی بابام گفت نه میایم دنبالت

من ساعت 4 صبح بیدار شدم! اول وضو گرفتم و بعد یکم آرایش کردم 

اونم چه آرایشی خخخخخخ در حد یه ضدآفتاب و پن کک که چربیشو بگیره + مداد چشم که داخل چشم کشیدم + رژ صورتی ملایم 

همین!  

بعدم که اذان شد و نماز خوندم ... دیدم خبری از اشکان نیس ... بابا رو بیدار کردم و گفتم حتما خوابش برده که خبر نداده پاشو بریم 

لباس پوشیدیم و رفتیم که یهو اشکان زنگ زد و گفت من ترمینالم خخخخ گفت خوابم برده بود 

گفت ترمینال صفه بلیط نداشتن برای کاوه گرفتم و الان کاوه ام 

دیگه رفتیم سمت کاوه ... یه ذوقی ته دلم داشتم ... یه رضایت و اطمینان خاطر 

یه آسودگی و خیال راحت 

آخه ایندفعه ما رسمی بودیم :) 

رسیدیم ترمینال کاوه ... به اشکان گفتیم بیاد بیرون 

دیدیمش ... پیاده شدیم و سلام علیک کردیم ... با بابام روبوسی کردن 

کوله پشتیشو گذاشت صندوق عقب ... و صندلی عقب نشست و منو فرستاد جلو 

هرچی گفتم تو جلو بشین زشته ... قبول نکرد و گفت چه فرقی داره 

دیگه رسیدیم منزل ... مامانم و مهدی ام بیدار شده بودن 

با اشکان سلام علیک کردن ... اشکانم یه پلاستیک داد به مامانم که توش بسته شکلات بود و یه بسته داد به من! که خیلی سورپرایز بود 

نشستیم ... اشکان گفت خب برو کادوتو بیار و باز کن 

رفتم آوردم و باز کردم ... یه ساعت چرم صورتی بود و یه پیرهن سفید مجلسی :) 

اومممممم سورپرایز شدم :) بهم نگفته بود که برام چیز خریده 

دیگه بعدش بهش گفتیم خسته ای برو بخواب ... اشکان رفت اتاق بالا خوابید ما نیز یه چرت زدیم 

ادامه پست بعد