خوشبختی اینه که با تو زندگــ ــی کنم
هرچی برگردم عقب باز انتخابت می کنم
ادامه بدون رمــــز ...
جمعه صبح ساعت 8 بیدار شدم ... قبل اینکه اشکان بیدار بشه خواستم برم حموم
رفتم و اومدم و بعد اس صبح بخیر دادم ... چند دیقه بعدشم اشکان اس صبح بخیر داد
لباس پوشیدم و رفتم بالا تو اتاق ... چنددیقه پیشش بودم بعد بهش گفتم لباس بپوش بیا پایین که صبحونه بخوریم
خودمم اومدم پایین و اطلاع دادم که اشکان بیداره و الان میاد برای صبحونه
اشکان اومد نشست تو پذیرایی من و مامانم وسایل صبحونه آماده کردیم و نشستیم به خوردن ( من اشکان بابا مامان مهدی و بعد بهزاد )
بعدم دیگه بهزاد رفت پایین منم ظرفا رو شستم ... نشسته بودیم که تلفن زنگ خورد مامان گفت آرزو بیا بهزاد کارت داره
گوشیو گرفتم بهزاد گفت اگه جایی نمیخواین برید بیاین بریم تو باغ ... منم گفتم بااااشه
به اشکان گفتم بریم؟گفت باشه ... دیگه رفتیم لباس پوشیدیم و راهی باغ شدیم ( من اشکان بهزاد مینا و فندقم دانیال )
صبح بارون اومده بود باغ خیلی خوب بود ... چایی آتیشی درست کردیم،بهزادم قلیون درست کرد و با مینا کشیدن
به اشکان تعارف کردن گفت نه نمی کشم!! من فکر کردم الان میره میکشه چون قلیون دوس داره ولی گفت نه نمی کشم! تعجبی بود والاااا
مینا از اشکان پرسید بابات چندسالشه؟؟من گفتم از بابا بزرگتره
مینا گفت جدی؟؟ من فکرکردم مثلا متولد 40 هستش
گفتیم نچچچچ اشکان گفت متولد 29 می باشد ... مامانشم گفت 53 سالشه (البته فکرکنم، درست یادم نیس )و با باباش 12 سال اختلاف سنی دارن!!
از این صحبتا بود ... یک ساعتی تو باغ بودیم و بعد راهی خونه شدیم
دیگه مامان داشت قیمه میپخت یکم تو برنج پختن کمکش کردم بعدم وسایل سالادو بردم تو پذیرایی و نشستم پیش اشکان سالاد خورد کردم
طرفای 12 بهنام الهام و علی کوچولو اومدن ... کلا اشکان کم حرفه یعنی بیشتر باید باهاش حرف زد تا حرف بزنه
بهنام بیشتر با اشکان حرف میزنه ... مثلا ازش سوال میپرسه درباره دانشگاه و مغازه و ... و دیگه این میشه که آقای کم حرف من به حرف میاد
وووووو دانیال و علی ام که زلزله ن،تازه بهزادم میفته بینشون و کلی سروصدا و شیطونی میکنن
دیگه خانواده ی ما شده 11 نفر :)) بعععله نشستیم و قیمه خوردیم که بنظرم خوشمزه شده بود
بعد ناهار عروسا ظرفا رو میشستن منم جمع و جور میکردم ... بعدش رفتم پذیرایی پیش اشکان
دیگه نشستیم حرف زدیم ... بعد گفتم اشکان امروز چندمه؟؟گفت نهم ... گفتم ااا بیا بریم سایت فنی حرفه ای نتیجه آزمون کتبی آرایشگری رو ببینیم
دیگه با گوشیش رفتیم و کلا حال من گرفته شد یکیش 5/97 یکیش 5/72!!! بنظرم خیلی پایین اومد
خییییییلی ناراحت شدم و کلا بق کردم ... هی میگفتم من دو سه تا غلط بیشتر نداشتم چطوری شدم 5/72!! اشکانم هی میخندید و مسخره بازی درمیاورد و من بدتر عصبی شدم
گفتم من ناراحتم دارم غصه میخورم تو نشستی میخندی و مسخره میکنی؟!
دیگه محلش ندادم اونم پاشد رفت بالا!
بالا رفتن اشکان یه طرف بغض کردن منم یه طرف
همش میگفتم چرا نمره م کم شد؟حالا به آزیتا چی جواب بدم؟؟چرا اشکان بهم خندید و ... و تند تند اشکام زیر پتو میریخت
گریه کردمو کردم تا خوابم برد ... حدود 30/4 بیدار شدم و هیچ حسی به اشکان نداشتم چون ازش دلخور بودم ولی با این حال اس دادم بیداری؟؟ گفت نخوابیده بودم که بخوام بیدار بشم
اینو که گفت یکم دلم گرفت چون تقریبا دو ساعت تک و تنها تو اتاق بوده و من فکر میکردم که خوابه
پاشدم لباس پوشیدم و رفتم بالا ... نه سلامی نه لبخندی نه چیزی
گفتم چرا نخوابیدی؟گفت خوابم نمی اومد ، قهر بود
گفتم خوبه باز دست پیشو گرفتی! گفت من نمیدونم چیکار کردم که تو ظهر اونطور کردی و منو 2 ساعت تنها گذاشتی
گفتم بیا پایین ... گفت هروقت خواستم میام ... منم رفتم پایین
دلم گرفت ... ناراحتیم برای نمره به یه طرف قهر کردن اشکانم به یه طرف
کلا حالو حوصله نداشتم برای اینکه کسی متوجه نشه باز رفتم بالا پیش اشکان نشستم یه گوشه
گفت چی شد؟؟گفتم هیچی اومدم بالا که آبرومون نره
گفت نمیخواد برو پایین منم میام که آبروتون حفظ بشه!
یکم در سکوت گذشت و بعد گفت برو منم لباس عوض میکنم میام ... گفتم عوض کن من اینجا نشستم ... گفتم تو که به اصطلاح شوهرمی بشینی مسخره م کنی و بخندی از بقیه چه انتظاری میشه داشت
گفت من تو رو مسخره نکردم هی خندیدم که خوب بشی ولی تو منفی برداشت کردی و فکرکردی دارم مسخره ت میکنم
بعد دیدم اشکان اینطوره و اصلا منو آروم نکرد و غده دلم گرفت و بغض کردمو چونه م شروع کرد به لرزیدن!
اشک تو چشمام جمع شده بود هرکار کردم اشکام نیاد پایین فایده نداشت و یهو اشکام سرازیر شد
اشکان گفت چرا گریه میکنی؟؟ جواب ندادم
اومد جلوم نشست و اشکامو پاک کرد ولی باز یه اشک جدید از چشمام میومد پایین ... دید چونه م چقدر داره می لرزه چونه مو گرفت و گفت بسه گریه نکن بغض نکن
باز گفت من اصلا قصد مسخره کردن نداشتم،دیدم ناراحتی خواستم خوبت کنم که اینطور شد
گفت مگه نمره 72 بده و ...
یکم آروم شدم ولی بازم ته دلم ازش دلخور بودم ... گذاشت تا گریه م گرفت بعد آرومم کرد هییییی
گفت پاشو برو آماده شو بریم بیرون ... گفتم آره بریم چون حوصله هیچکسو ندارم
اومدیم پایین ... یکم نشستیم اشکان گفت اگه حوصله منو داری پاشو بریم بیرون ... گفتم باشه.
داشتم ضدآفتاب میزدم که مامان گفت کجا میخوای بری؟؟ گفتم اشکان میگه بریم بیرون
گفت نمیخواد برید امشب خونه باشید ... گفتم نیمده که بشینیم تو خونه!حوصله اونم سرمیره
گفت حالا بهزاد و بهنام اینا میان،بعدشم زنگ میزنم عمو اینا بیان اینجا
گفتم چرا بگی بیان؟برو عاموووو ما میریم
مامان میوه برد برای اشکان و پیشش نشست و به اشکان گفت امشب بیرون نرید
دیگه اشکانم که نمیتونست نه بگه گفت باشه.ولی حال جفتمون گرفته شد
اومدم نشستم پیش اشکان،یکم بق بود،گفتم خب من چیکار کنم چون نامزدیم باید به حرف مامان بابا گوش بدیم ولی اگه عقد بودیم دیگه حرفی نمیزدن
گفت همیشه محدودیت وجود داره،همیشه
ناراحت بود هی بهش گفتم خوب باش،تو رو خدا بق نکن که نگن چته ... گفت خوبم
دیگه بعد بهنام بهزاد و ... اومدن
مامانم زنگ زد به مهین و گفت داماد اینجاس اگه دوس دارید بیاین ( فقط عموم و احسان اشکانو دیده بودن ) من که اصلا دوس نداشتم بیان
دیگه با عروسا و پسرا نشسته بودیم میوه خوردیم و ... و بعد عمو اینا اومدن
عمو + مهین + احسان و نامزدش سمانه ... دیگه نشستن منم پیش اشکان نشستم که احساس تنهایی و غریبی نکنه یعنی کلا این چند روز همش پیشش بودم که تنها نباشه
علی کوچولو و دانیال شیطونی میکردن و میخندیدیم
بعد که رفتن تازه ساعت 30/7 بود ... بهنامم دید بچه ها شیطونی و سروصدا میکنن پاشد بره ... مامان گفت کجا؟بشین
تو هال بود جواب داد شما به این بچه ها عادت دارید اشکان که عادت نداره،اذیت میشه
بعد منو اشکانم شنیدیم ... اشکان گفت بخاطر من میخوان برن؟مگه من حرفی زدم؟؟بگو نرن
گفتم خودت بگو ... بهنامو صدا زدم و اشکان بهش گفت من عادت دارم به بچه ها،خونه خودمونم همش پسرداییام هستن و شیطونی میکنن،اشکال نداره و ...
بهنام گفت اینا صداشون زیاده سرت درد میگیره و ... اشکان گفت نه سرمون گرمه و ...
بعد تلفنم زنگ خورد رفتم تو اتاق جواب دادم ... آزیتا بود پرسید نمره هات چند شده؟؟گفتم الان میگه چرا 72 شدی ولی چیزی نگفت و گفت خوبه!
دیگه بهش گفتم من دوسه تا غلط داشتم نمیشه اعتراض بزنم؟؟گفت چرا ولی نمیخواد نمره ت خوبه بیخیال
آآآآآآآخیش خیالم راحت تر شد و آروم تر شدم
بهنام اینام یه 20 دیقه دیگه نشستن و بعد رفتن ... من دیدم خیلی وقت هست به بابا گفتم بیاین بریم بیرون تا ساعت 12 شب حوصلمون سرمیره
اشکان گفت نمیخواد خوبه دیگه خونه ایم ... گفتم نه تازه ساعت هشته کلی وقت هست حوصلمون سرمیره
دیگه بابا گفت باشه بریم یه دور بزنیم ... آماده شدیم به اشکان گفتم بیا زود بریم عقب ماشین بشینیم که نخوان بگن تو جلو بشینی و جدا بیفتیم خخخخخ دیگه منو اشکان عقب نشستیم و مامان بابا جلو
رفتیم یه دور تو کوه صفه زدیم و یکم پیاده شدیم ... اشکان انگار به بابا گفت که نمره ی آرزو اومده و ناراحته و ... دیگه بابام گفت زنگ بزن به داماد خاله که توی فنی حرفه ایه ببین نمیشه اعتراض بزنی
خلاصه همون کوه صفه که بودیم زنگ زدم و نمره هامو گفتم ... گفت خووووبه و نیاز نیس اعتراض بزنی
گفتم نه کمه نمره م ... گفت نه بابا مهم اینه که قبول شدی.فکر کردی چقدر تاثیر داره تو دیپلمت؟؟ضریبش 25/0 هس!! گفت خیلی تاثیرش ناچیزه و نمره ت خوبه
دیگه خیال من خیییییییییییلی راحت شد و کلی خوشحال شدم ... اشکان گفت دیدی بیخودی بعدازظهرمونو خراب کردی
اومممممممم
دیگه بعد از کوه صفه رفتیم خیابون حکیم نظامی بابا بستنی خرید خوردیم و بعد به بابا گفتم برو نظر ببینیم پاییزه آورده
رفتیم خیابون نظر با ماشین یه نگاه به مغازه ها کردیم و رسیدیم توحید که من به اشکان گفتم کاش میشد میرفتیم مانتوهاشو می دیدیم
بابا شنید گفت خب شما پیاده شید برید یه دور بزنید ... گفتم پس شما؟حوصلتون سرمیره
گفت ماهم میریم چهارباغ بالا بنزین میزنیم و بعد میایم دنبالتون
دوباره من کلی خوشحال شدم و پریدیم پایین و تند تند کل نظر و مانتو فروشیا رو چرخیدیم
و فقط یکی بنظرم قشنگ اومد که اونم خیلی بلند بود و تازه جلو باز بود! قیمتشم بالا بود دقیق یادم نیس ولی بالای 200 بود
منم هم بخاطر قد بلندش هم بخاطر قیمتش بیخیال شدم ولی اشکان ناراحت شد و گفت تو چیکار به پولش داری و ...
نمیدونم چرا من انقدر دلسوزم و بفکر! خوب نیس
بعد بابا زنگید و اومد دم چهاراه توحید دنبالمون و دیگه راهی خونه شدیم
ساعت 30/22 رسیدیم ... همون قیمه ی ظهرو گرم کردیم،سالادم درست کردم و نشستیم خوردیم ... بعد من رفتم ظرف بشورم اشکان یکم اومد تو آشپزخونه پیشم :))
خیلی خسته بودیم و خوابمون میومد دیگه چایی که خوردیم نخود نخود هرکه رود اتاق خود و خوابیدیم