داستان از اونجا شروع شد که ...
ادامه بدون رمــــز ...
داستان از اونجا شروع شد که دیروز با مامان تصمیم گرفتیم بریم خونه خاله م ... دوماه پیش خورد زمین لگنش شکست و همچنان توی تخته
دخترخالم و یکی دیگه خاله هامم بودن ... دیگه نشستیم به صحبت کردن
بعدم داییم و ... اومدن
یکم که نشستیم دایی گفت آرزو بیا اینجا پیش من
دیگه من که رو تخت پیش خاله نشسته بودم پاشدم یکی از صندلی ها رو کشیدم کنار مبل دایی و نشستم پیشش
دایی گفت اشکان خوبه؟؟با هم میرید بیرون؟؟
گفتم آره همش میریم بیرون و میایم
گفت تکلیفو مشخص نکردید که کی عقد باشه؟؟ گفتم نه آخه ما که نباید حرف بزنیم باید بزرگترا بگن
گفت بالاخره شما دوتام باید تصمیم بگیرید ... که اگه میخواین تو محضر عقد کنید که هیچی اگه میخواین تو خونه یا تالار بگیرید بفکر باشید
باید دوباره برید آزمایش خون،کلاس،خرید عقد و ...
گفتم من که تو خونه عقد نمی گیرم یا توی محضر یا توی تالار
گفت چرا خونه نه؟؟ گفتم خوشم نمیاد،دوس ندارم و اینکه مامانم توانشو نداره که تو خونه بگیریم،اگه تو خونه بگیریم باید از یه هفته قبلش بشوریم و بسابیم بعدشم پذیرایی کردن و ... داره مامان منم که نمیتونه
حالا میشه کارگر گرفت ولی من خوشم نمیاد و نمیخوام تو خونه بگیریم
گفت به هرجهت بفکر باشید که دیگه بعد صفر عقد کنید ... چون الان نامزدید و هیچ تعهد و پایبندی ای وجود نداره ولی وقتی عقد کنید خیالتون راحت میشه،دیگه راحت تر باهم میریدو میاین و ...
گفت الان چندماهه نامزدید؟؟ گفتم از 12 شهریور،توی 4 ماهه
گفت خب دیگه بسه،بفکر باشید ... گفتم گویا قراره شب چله خانوادش بیان اصفهان،حتما اون زمان صحبت میکنن
گفت الان بگید که دیگه برای شب چله که میان عقد کنید
گفتم باشه و تموم
بعد تو راه برگشت همش فکرم حرفای دایی بود
فکرکردم دیدم چقدر دلم میخواد جشن عقد بگیریم ... ولی خب خرجش هست
ما متوسطیم و بالاخره برای یه خانواده ی متوسط همین چندمیلیونم زیاده
پولدار که نیستیم که این پولا برامون هیچ باشه
بار خدایا این ارث به ما برسه تا بلکه به یه نوایی برسیم!والااا 1 میلیونم مفت به آدم برسه خیلی خوبه
یه ضرب المثل اصفهانی هست که میگه : مفت باشه کوفت باشه
خلاصه که به خدا گفتم خدایا من دلوم میخواد جشن عقد بگیریم لطفا شرایطو فراهم کن که من به خواسته ی دلم برسم
وقتی رسیدیم خونه به بابا مامان گفتم دایی اینو گفته ... گفتن ما که نباید حرف عقد بزنیم و باید خانواده اشکان بگن ...
گفتم چه بدونم دایی اینطور به من گفت ... گفتن فعلا صبر میکنیم اگه ان شاالله برای شب چله اومدن اصفهان دیگه حرفا رو میزنیم و تصمیم میگیریم
گفتم دایی اینطور گفت که یعنی دیگه برای شب چله عقد کنیم!
گفتن نه عجله نداریم،و باید اول اونا حرف عقد بزنن
یهو به بابا گفتم آآآقا برای من جشن عقد بگیرید توی تالار
بابا نیشخند زد و گفت نمیخواد،میریم محضر و بعدم میایم خونه یکم بزن و برقص
گفتم من تو خونه نمیخوام ... گفتم برام نه مهربرون گرفتید نه مراسم نامزدی
بابا گفت ا خب به ما چه،اونا یدفعه اومدن و نامزد کردن
گفتم خب به هرجهت برام جشن بگیرید،قول میدم دختر خوبی باشم و کم خرج کنم
گفتم خب چه کاریه مهمونا،میوه و شیرینی و ... همه که هموناس که تو خونه میدیم فقط یه تالار میگیریم با ظرف و خدمه،که راحت باشیم
بعد میگم خب من لباس عروس و سفره عقدم میخوام
بابا که خنثی بود نه گفت باشه نه گفت نه،ولی خان داداش کوچیکه هم پشت من دراومد و گفت آره تالار بگیرید و ...
باز من قول دادم که کم خرج کنم خخخخ
بابا یکم نرم شد،مامانم که کاری نداره و بیشتر تمایل داره که جشن بگیریم حالا چه خونه چه تالار
دیگه نمیدونم چی میشه ... ولی خییییلی دوس دارم جشن بگیریم،من لباس عروس بپوشم اشکان لباس دامادی،سفره عقد بگیرم و ...
خلاصه که این حرفا شد و من بخاطر این حرفا شادو شنگول بودم و منتظر که اشکان بیادو براش تعریف کنم و بگم که شاید جشن عقد گرفتیم ( البته باید گفت ان شاالله )
آآقا تشریف فرما شدن و اس دادن ... بعد خواستم از اول براش تعریف کنم،همین که گفتم دایی اینو گفته،گفت به اون چه!
منم ناراحت شدم و گفتم اشکان مودب باش گفت اه مگه من چی گفتم؟؟؟؟ ادامه بده
کلا عصبی شد! و منم از اون عصبی تر شدم و دیگه ادامه ندادم و براش تعریف نکردم
خب درسته که دایی زیاد میگه که مثلا چرا اشکان دیر به دیر میاد (!!) یا میگه چرا خانوادش نمیان یا الان میگه چرا عقد نمی کنید ولی خب من حس کردم که نگرانه و داره از روی دلسوزی میگه
هرچند که بنظرم نباید بگه،چون من خودم بابا دارم و 3 تا داداش بزرگتر از خودم
خب اینا هیچ حرفی نمیزنن و خدا رو شکر خیلی روشنفکرانه با نامزدی و اومدن اشکان به خونمون و بیرون رفتنامون برخورد کردن و هیچ حرفی تا حالا نزدن
هرچند که این نوع رفتار از بابای من بعید بود ... چون مثلا چند روز پیش عمه هام اومدن خونمون یجوری گفتن بابات میذاره برید بیرون؟؟
منم خیلی خونسرد گفتم آره چرا نذاره،کاری نداره
خلاصه که اشکان بد برخورد کرد و عصبی شد و دیگه منم ادامه ندادم و همه ذوقم کور شد
ولی صبح پشت تلفن از سیر تا پیازو براش تعریف کردم :) اومممم خب راستشو بخواین ذوق دارم،برامون دعا کنید،دعای خیر و خوب :)
پشت تلفن بهش میگم به دایی گفتم 4 ماهه نامزدیم.میگه تو چطور حساب کردی که 4 ماه شد؟
گفتم خب از 12 شهریور ... گفت 12 شهریور تا 12 مهر میشه یک ماه،12 مهر تا 12 آبانم میشه دو ماه ... الان دوماه و 5 روزه نامزدیم نه چهار ماه خخخخخ
بعد تلفن نشستم آمار مهمونا رو گرفتم و آمار خرج و ...
بعد به مامان میگم میترسم بعدم که عقد کنیم هی بگن چرا عروسی نمی کنید
گفت تو چیکار به حرف بقیه داری،بیخیال
دیگه بنده امیدم به خداس ... ان شاالله که یه جشن عقد کوچولو موچولو بگیریم
ان شاالله
التماس دعا :)