زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

تلفن + عکس

 

 

بعععععله عید قربان و غدیرم اومدو رفت ... 

پنج شنبه که شب عید بود گفتیم یه زنگ به خونه ی شوهر بزنیم و عیدو تبریک بگیم  

دلم براشون تنگ شده بود   

با مامان بابا حرف زدم و عیدو تبریک گفتم 

اونام که خوش برخورد و خوش اخلاقن ... 

دیگه بعدم دیدم دلم برای شقایق شبنمم تنگ شده!! به بابا گفتم شقایق هستن؟؟ گفت نه سرکاره 

گفت شبنم هستش ... دیگه با شبنم صحبت کردیم 

فکر میکردن ما سیدیم ... بخاطر اسم فامیل 

گفتم نچچچ سید نیستیم 

دیگه همینااا ... کلی انرژی گرفتم از حرف زدن باهاشون ... یعنی تاچندساعت سرحال بودم و یه لبخند رضایت و خوشحالی رو لبم بود  

شبم که اشکان فهمیده بود من زنگ زدم خونشون ... و اینو بهم گفت : مرسی که با رفتارات باعث میشی من جلو خانواده بخاطر انتخابم سرمو بالا بگیرم 

و من کلی ذوق کردم  

بععععععععله دیروزم که جمعه بود ... این علی کوچولو و دانیال رفته بودن تو کمد دیواری و داشتن بازی میکردن! 

منم بردن تو کمد!! هی علی کوچولو گفت عمه بیااا بازی :)) 

انقدر بامزه حرف میزنه که نگوووو 

خلاصه منو دانیال و علی تو کمد بودیم! و من با چه مشقتی! 

دیدم مینا گفت آرزو گوشیت داره زنگ میخوره و گوشیو آورد داد بهم ... دیدم اشکانه یه لبخند زدم و رفتم که برم اتاق بالا باهاش حرف بزنم 

تو یه حال دیگه بودم و دیگه اصلا کاری به اطراف نداشتم!! رفتم اتاق بالا و بعد دیدم که این دوتا نیم وجبی ام تند تند پشت سرمن اومدن بالا خخخخ مثل این فضولااااا :)))  

علی پرید پرده رو کشید اونطرف! شیشه آبو برداشت! دانیال از اون طرف قیچی برداشت و کلا یه وضعی  

اشکان گفت که میخواد عیدو به بابام تبریک بگه ... منم رفتم تو راه پله و بابا رو صدا کردم و گوشیو دادم بهش! 

یهو علی گفت عمــــو اشـــدان ... گفتم آره عمو اشکان بود بعد گوشیو میدم بهت که باهاش حرف بزنی!! 

دیگه اشکان و بابا حرفشون تموم شد و گوشی رسید به من ... علی هی میگفت عمو اشدان! 

دیگه به اشکان گفتم یه لحظه گوشی با علی حرف بزن  

علی گوشیو گرفت و تند تند پشت سرهم میگفت : الو سلام توبی؟؟ سلامتی؟؟ ( توبی=خوبی! ) 

اشکانم میخندیدو میگفت آره تو خوبی؟؟سلامتی؟؟ 

علی میگفت آله یا بله ( آله=آره ) 

بعد دانیال حسودی کرد و خواست حرف بزنه! گفت الوووو اپشین  

منم که فقط میخندیدم  

گوشیو من گرفتم تا اومدم حرف بزنم باز علی گفت عمه من! یعنی عمه من حرف بزنم 

دوباره گوشیو دادم به آآآقا ... باز تند تند گفت الو سلام توبی؟سلامتی؟؟ 

منو اشکان فقط میخندیدیم  خلاصه سه بار این سکانس تکرار شد!! 

بعد بالاخره گوشی رسید به من ... اشکان میخندیدو میگفت چقدرم با لهجه غلیظ حرف میزنه  

دیگه علی باز میخواست گوشیو بگیره ک به اشکان گفتم بریم دیگه و خدافظ! 

خخخخخخخخ علی خییییییییلی غلیظ و با لهجه حرف میزنه :))) اشکانم از لهجه علی خندش گرفته بود 

اومممممممم باحال بودااااا 

کلی خندیدم دیشب :))) 

بععععععععععله 

ادامه چندتا عکسه ... بدون رمز  

 

ادامه مطلب ...

دیدار 3

 

خاطرات پنج شنبه و جمعه 2 و 3 مهر ... 

بدون رمـــز ..

ادامه مطلب ...

دیدار 1

 

خاطره ی چهارشنبه 1 مهر ... 

بدون رمـــز

ادامه مطلب ...

دیدار 2

 

ادامه ی پست قبل ... 

خاطره ی چهارشنبه 1 مهر ... 

بدون رمـــز      

 

ادامه مطلب ...

 

 

دوباره رفتم بلاگفا ... 

 

اینجا وبلاگ دوممه برای روز مبادا ... و احیانا یه وقت عکسی مطلبی چیزی خواستم رمزی بنویسم اینجا مینویسم ... 

 

کامنتدونی اینجا بسته س ...