زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

تولد

 

ادامه بدون رمز ... 

اومممم بالاخره نت وصل شد وقتم پیدا کردم تا بیام یه کوچولو بنویسم

انگار خیلی وقته ننوشتم!

خب دوشنبه که ساعت ۳۰\۹ سوار اتوبوس شدم،صندلی من تک نفره بود ولی خب کلا دور تا دورم پسر بودن! دوتا صندلی کناری اون ردیف اتوبوس،پشت سری و ... یه حس معذب بودن داشتم

به جای اینکه ساعت ۳/۳۰ برسیم کرج ساعت ۵ رسیدیم!

چقدر کلافه شده بودم،از اون طرفم اشکان از ساعت ۳ ترمینال منتظر من بود 

وای انقدر عصبی شده بودم که نگو،آخه نه ترافیک بود نه چیزی،راننده فس بود

انقدری کلافه و عصبی بودم که تو اتوبوس بغض کردم و اشکم در اومد

تلفنی به اشکان گفتم دفعه آخره من با اتوبوس میام! سری بعد باید برام بلیط هواپیما بگیری،خسته شدم از بس تو راه بودم و این صوبتااا

اشکانم میدونست عصبی و کلافم چیزی نمی گفت یا شوخی میکرد مثلا میگفت باشه برات بلیط هواپیما میگیرم میای تهران،بعد من از کرج میام تهران دنبالت و این حرفا،یا مثلا میگفت خب نرو اصفهان دیگه :-):-) 

 دیگه بعدم که رسیدم ترمینال اخمو بودم،انگار تقصیره اشکان بود 

خیلی زیاد خسته بودم،تاکسی گرفتیم رفتیم خونه

شقایق اومد استقبال،آخی حس کردم چقدر دلم براش تنگ شده بود 

شب موقع خواب اشکانو بغل کرده بودم قشنگ کلی دلم براش تنگ شده بود و ابراز احساسات میکردیم 

دیگه به این صورت دوشنبه گذشت ...

سه شنبه م که قرار شد منو اشکان بریم سمت چهارراه طالقانی و میدون توحید برای خرید هدیه تولد یعنی آبسرد کن

گفتیم بریم اون سمتا که ارزونتر باشه ... خلاصه رفتیم و کلی گشتیم ولی قیمتشون از گوهردشت بالاتر بود!! هیچی دیگه هلک هلک برگشتیم سمت گوهردشت،چند جا گشتیم تا بالاخره یه آبسرد کن خریدیم

بعدم بردیم گذاشتمیش مغازه

چهار شنبه هام که اشکان دانشگاه داره،صبح رفت مغازه تا ظهر،ظهرم ساعت ۲ رفت تهران هم دانشگاه هم جنس بیاره

دیگه عصر شبنم رفت مغازه،منم طرفای ۷ رفتم مغازه پیش شبنم

دو تا دوستای شبنم بودن،بابام از سرکار اومده بود یه سر مغازه،دیگه با دوستای شبنم بوس بوس انجام شد

خب من دیگه بارها دوستای شبنمو دیدم و میشناسمشون ... آزاده کلا دختر باحالیه! مثلا وضع مالی خانواده ش خوب نیس ولی یه توقعاتی از این بیچاره ها داره که نگو،مثلا به شبنم گفته بود منو برای تولد اشکان دعوت کن! خب تولد رفتن مساویه با کادو خریدن و بردنه! عجبااا اصلا بفکر بابا مامانش نیس

اول گفتیم خب این یه تولد خانوادگیه،آزاده چرا بیاد،ولی خب بعدم توافق حاصل شد و دعوتش کردیم

اشکانم که شب ساعت ۱۵\۹ از تهران برگشت،حسابی خسته بود

پنج شنبه م که صبح منو اشکان رفتیم که شلوار بخریم،بابام پول داد که به عنوان هدیه تولد برای اشکان شلوار بخرم

من جدا پول دادم برای آبسردکن،بابا مامانم جدا پول دادن که براش شلوار بخرم

خلاصه که اشکان خیلی خوش خریده،برعکس من!! همون مغازه ی اولی که رفتیم یه شلوار پرو کرد و خریدیم،هر چی بهش گفتم یه پیرهنم بردار قبول نکرد و گفت نه! این شد که فقط شلوار خرید

بعدم وحید زنگ زد گفت میتونید بیاین یه مغازه س ببینیم؟؟ آخه وحیدم میخواد مغازه بزنه

اشکان گفت بریم؟ گفتم باش،خلاصه رفتیم پیش وحید و اونو سوار کردیم رفتیم سمت مغازه

وحید تو ماشین گواهینامشو درآورده میگه ببین گواهینامه گرفتم،بعد تاریخ تولدشو دیدم تعجب کردم آخه متولد فروردین ۶۹ بود،من فکر میکردم متولد ۶۸ باشه ...

حساب کردم دیدم من ۹ ماه از وحید بزرگترم،بهش میگم من ۹ ماه ازت بزرگترم دیگه از این به بعد تو باید به من سلام کنی،خلاصه از این حرفاااا زدیم

بعدم وحید دیگه رفت از املاکی کلید گرفت،رفتیم داخلشو دیدیم،بعدم قرار شد قرارداد ببندن،دیگه رفتیم تو ماشین نشستیم تا بابای وحید و صاحب مغازه اومدن

اشکانم یکم تو بنگاه بود یکم میومد تو ماشین پیش من که تنها نباشم و حوصلم سر نره

ولی خب حوصلم سر نمی رفت،شاد بودم! لبخند رضایت بر لب داشتم،شاید چون چندسال بود ازخداام بود که منو اشکان رسمی بشیم و من همه جا باهاش باشم ^_^

فکر کنم یکساعتی بخاطر کار وحید معطل بودیم،بعدش وحید و باباشو تا یه جایی رسوندیم و رفتیم برای کیک

دوتا کیک خریدیم،یه ۲ کیلویی برای شب،یدونه م ۱ کیلویی برای جمعه و خودمون،با شمع تولد و هات چاکلت و کاپوچینو

بهش میگم عدد ۲۷ بگیر،میگه من عدد دوس ندارم،بهش میگم عجبااا برعکسه،برای من عدد تولد خریدی برای خودت نه خخخ

بعدم رفتیم نون باگت خریدیم و رفتیم مغازه دنبال شبنم و خونه

اشکان شلوارو کادو گرفت که بذااریم جز هدیه های تولد

شام تولدم بادمجون،بندری،مرغ سوخاری بود

دیگه من،شقایق و شبنم بندری رو آماده کردیم،میوه شستیم و ... مامانم بادمجون درست کرد

بعدم رفتیم آرایش کردیم و لباس پوشیدیم ... من یه ساپورت تو پنبه ای مشکی پوشیدم با یه بلیز گپ سبز رنگ

بلیزه رو اونددفعه اشکان بهم داده بود ... ساپورتم شقایق برام خریده بود

ماتحت محترم تو بلیزه افتاده بود،هی گفتم زشته،زشت نیس  آخرم بیخیال شدم و عوض نکردم

دیگه کم کم مهمونا اومدن،نامحرم به من فقط دایی بود،اون یکی دایی رفته کربلا!

بعد که آزاده اومد،شقایق زیاد با آزاده حال نمیکنه،میگفت اینم دیگه شده جز فامیل ما،همه جا هست،شده دخترخالمون خخخخ 

آخه هم برای مراسم عقد تو کرج بود هم برای تولد من هم الان برای تولد اشکان

بعدم خب جمع یه جمع فامیلیه،من بودم عمرا میرفتم،آخه آدم غریبه،چه بدونم والا

البته من آزاده رو دوس دارم :-)

بعدم که نمی دونم چی شد بحث روح،بهشت و جهنم شد و دیگه یکم بحث حرص درآوری شد،مامان اشکان از درون حرص میخورد قشنگ معلوم بود

آخه بابای اشکان میگفت بهشت و جهنمی وجود نداره،هر چی هست تو همین دنیاس 

بعد مثلا هی بقیه میگفتن نه وجود داره و هست،بابای اشکان میگفت باید برام دلیل علمی بیارید،من هیچ حرفی رو قبول ندارم جز اینکه اثبات علمی شده باشه و این حرفا 

ووو من فکر نمی کردم بابای اشکان در این حد باشه،آخه مثلا اشکانم نماز نمیخونه ولی دیگه خدا رو قبول داره و ...

بعد منم گفتم خب اکثر افراد به یه نیروی برتر و ماورایی اعتقاد دارن خب

ولی خب بابای اشکان مرد خیلی خوبیه،من این مدت ازش بدی ندیدم ولی خب عقایدش اینجوریه دیگه!

کلا ضد عقاید مامانه! نمی دونم چطور با هم ازدواج کردن 

آهان راستی تولد مریم و اشکان با هم نشد  چون پردیس که باشه خواهر مریم قزوینه،دیگه گفتن اونا هفته دیگه تولد برای مریم بگیرن که پردیسم باشه ...

الکی انقدر حرص آینده رو خوردیم! والا

ساعت ۹ اشکان مغازه رو بست و اومد،دیگه شام خوردیم،بعدم که من و یکی دیگه از زن داییا ظرفا رو شستیم،شقایقم خشک میکرد و ...

بعدم کیک آوردیم،عکس گرفتیم و ...

کادوها هم خب ما که آبسردکن بود،بابام اینا شلوار،یکی از داییا ژاکت،یکی دیگه هم پول

اینم از تولد اشکان و ۲۷ ساله شدنش 

جمعه م که دیروز باشه قرار شد منم عصری برم مغازه

ساعت ۷ بود اشکان زنگ زد پس کجایی،زود بیااا

ای جانمممم ^_^

بدو بدو رفتم مغازه،دیگه با آبسردکن،هات چاکلت و کاپوچینو زدیم بر بدن که چسبید

بعد قرار شد با علیرضا بریم بیرون و شام مهمون ما باشه،چون تولد اشکان بود و گویا علیرضا هر سال تولدش شام میده و این صوبتااا

قرار گذاشتیم برای ۳۰\۸ ... دیگه هی اشکان گفت یه لباس از مغازه بردار

یه دونه بافت بود که خیلی وقت بود چشممو گرفته بود،گفتم اینو برمیدارم،گفت باش

بعد گفتم بذار پرو کنم،پرو کردم قدش برام کوچیک بود  خیلی دوسش داشتم،دیگه قرار شد سری بعد سر فرصت یه لباس انتخاب کنم و بردارم

مغازه رو بستیم رفتیم سر قرار با علیرضا

تو ماشین حرف زدیم،بعد یهو بحث آلودگی هوا شد،علیرضا گفت من بعضی وقتا ماسک میزنم

بعد میگه آرزو تو که دو سه سال پیش پیش بینی آلودگی هوا رو کرده بودی و اصفهان ماسک میزدی خخخخ بهش گفتم بی تربیت،این ماسک زدن ما هم سوژه شده 

اول رفتیم سفره خونه همیشگی،چقدرم شلوغه،پر از دختر پسر بود

علیرضا و من که اهل قلیون کشیدن نیستیم،اشکان برای خودش قلیون سفارش داد با سه تا چایی

یکساعتی تو سفره خونه بودیم بعدم رفتیم برای شام یه فست فود جدید

اشکان طبق معمول پیتزا سفارش داد،من چیکن استریپس،علیرضا ساندویچ فیله

تو فست فود یاد ایام قدیم و وبلاگ کردیم،یاد بعضی بچه ها مثل صبا و مریم کردیم،کامنتاشون و .... آخی واقعا یاد اون دوران بخیر چقدر چرتو پرتو میگفتیم ... من،اشکان،صبا،مریم 

بعدم که دیگه علیرضا رو رسوندیم خونشون و برگشتیم منزل

اینم از برنامه های این چند روز و تولد اشکان

فردام که اربعینه و برای ناهار مهمون داریم! عمه اشکان و ... حالا من کلا فامیل بابای اشکانو فقط یه بار دیدم اونم برای مراسمی که کرج گرفتن و لاغیر

کلا زیاد با فامیل بابای اشکان رفت و آمد ندارن،ولی حالا برای فردا ناهار هستن،ببینیم چطور میگذره