زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

یادی از قدیم

 

این هفته روزای فرد نوبت دندونپزشکی دارم ... 

انقدر دندونام داغون و ویرونن که نگوووو و کلی خرجشونه!! 

ولی خب ترجیح دادم الان با پول بابام دندونامو درست کنم تا اینکه بعدا با پول شوهر 

خب اشکان گناه داره اومممم باید هواشو داشته باشم  

تا حالا چندنفر گفتن که تهرانیا یا حالا همون کرجیا معمولا تیکه بزرگ جهیزیه رو میذارن پای پسر 

یعنی پسر باید یخچال،مبلمان و ... رو بخره 

دیروزم حرفش تو آرایشگاه شد ... منم گفتم نچچچچ من همچین چیزیو قبول نمیکنم 

یکی یه دونم همه چیزو باید بابام برام بخره ... البته ان شاالله

خب اشکان گناه داره ... عجباااا 

بعدشم اصفهانیا به جهیزیه دادن معروفن ... حالا ما بیایم به رسم کرج عمل کنیم؟! واااا چه کاریه خب 

به رسم خودمون عمل می کنیم 

بعععععله 

24 مهر امتحان کتبی داریم برای رشته مقدماتی + اصلاح و ابرو 

یعنی دوتا کتاب باید بخونم و تست بزنم ... امروز داشتم فصل پوست و مو رو میخوندم یاد زیست افتادم!! 

خلاصه اینکه از یه طرف دندونپزشکی از یه طرف آرایشگاه از یه طرف کتاب خوندن! اصلا وقتی نمی مونه! 

ادامه بدون رمـــز ...  

 

 

 

دو شب پیش داییم تلفن زد و گفت که امیدو نامزد کردیم  

اسم دختره مریمه  

من همیشه از خدا خواستم که اول من ازدواج کنم بعد امید 

که خدا رو شکر همین جورم شد 

تو دوره نوجوونی و دبیرستان من امیدو دوس داشتم!! بدون هیچ شناختی 

یعنی هیچوقت باهاش دوست نبودم! 

یه دوست داشتن مسخره و مزخرف که البته خاص دوران بلوغه خخخخ  

تو همون دوران خواهرش سعیده (دخترداییم ) که باهاش خیلی خوب و صمیمی بودم بهم گفت که من داداشت بهزادو دوس دارم  و منم گفتم خب منم داداش تو امیدو دوس دارم!! 

و به هم قول دادیم که این حرفا بین خودمون باشه!! 

ولی یک هفته از حرف سعیده نگذشته بود که بهزاد به مامانم گفت من سعیده رو دوس دارم و برید خواستگاریش  

مامانم تلفن زد و خواستگاری کرد و بعد اونا جواب رد دادن و دیگه مامانم پیگیر نشد که مثلا یه بار دیگه زنگ بزنه یا بره خونشون ... چون ازدواج فامیلی رو دوس نداشت 

من اون روزا برام سوال بود که چرا جواب رد دادن؟! آخه سعیده هم بهزادو دوس داشت ... از طرف دیگه م میدونستم که الان سعیده فکر میکنه من به خانوادم گفتم که بهزادو دوس داره و به خونم تشنه س!  

همش میگفتم نکنه اونم به داییم بگه که من امیدو دوس دارم! یا اصلا به خود امید بگه! برای تلافی! 

یکی دو هفته بعد که سعیده رو دیدم کلی قسمو آیه خوردم که باباجان من به خانوادم نگفتم  

اونم گفت منم به خانوادم نگفتم که تو امیدو دوس داری 

گفت که باباش یعنی داییم مخالف بوده و گفته نه! و جالبیش اینجاس که سعیده هیچ تلاشی نکرد که داییمو قانع کنه! البته بنظرم قسمت هم نبودن که انقدر راحت همه چیز تموم شد 

خدا نخواست این دوتا به هم برسن 

و بعدش سعیده ازدواج کرد و جو شوهر گرفتش و کلا از من فاصله گرفت!!  

گذشت تا رفتم دانشگاه و با فاطمه و شادی و سحر دوست شدم 

یه بار که با این دوستا رفته بودیم پارک هی بچه ها گفتن کاش شماره یه پسرو داشتیم تا سر به سرش میذاشتیم 

دیگه منم امیدو معرفی کردم و شماره دادم خخخخخ 

اول که سحر و شادی با امید صحبت کردن ... حالا من تصورم از امید یه پسر مغرور و متین بود ولی اونروز اصلا غروری نداشت و انگار از خداش بود که با یه دختر باشه! 

بعدم که یکم صحبت منحرفی کرد و من چشمام 4 تا شده بود! حالا صحبت منحرفی چیز بدی نبودااا 

دقیق یادم نیس چی گفت ولی حرف دامن کوتاه و تاپ بود!!! که برای بار اول زشت بود این حرفا

اونروز گذشت ... ولی چون با ایرانسل فاطمه تلفن زده بودن فاطمه م هوس کرد که با امید باشه! 

نتیجه این شد که به اصطلاح امید و فاطمه با هم دوست شدن!! دوست که نمیدونم میشه گفت یا نه ... ولی یه هفته ای تلفنی و اسی باهم در ارتباط بودن!! و من اینور داشتم منفجر میشدم  

از اونجایی که فاطمه ناراحتی و گریه زاریای منو دید و متوجه شد کارش اشتباهه و نباید با امید دوست میشد تصمیم گرفت که باهاش تموم کنه! 

سال 90 بود ... توی دانشگاه به امید تلفن زد و گوشیو گذاشت رو اسپیکر 

به امید گفت یکی تصورش این بود که تو خیلی مغروری و ما زنگ زدیم که نشونش بدیم مغرور نیستی! 

امید پرسید کی؟؟ فاطمه گفت حالا یکی 

امید گفت دختر عمم    

فاطمه ی خنگم گفت کدوم دختر عمه ت؟؟!  ( الان از خنگیش خندم گرفت ولی اون سال کلی ناراحت شدم ) 

که امیدم گفت دخترعمم آرزو  

خخخخخخخخخخخخ فاطمه م گفت نه آرزو نبوده!! 

ولی باحال بودااا صاف زد تو خال!! 

هیچی دیگه ارتباط امید و فاطمه خیلی شیک تموم شد 

امید که انگار نه انگار! ولی فاطمه داغون شد! همش گریه میکرد! تو یه هفته وابسته ی امید شده بود! 

منم به سعیده گفتم که همچین اتفاقی افتاده! سعیده کلی تعجب کرد 

بهش گفتم که من دیگه امیدو دوس ندارم و ... گفتم امید برای من تموم شده 

و حدودا یکسال بعد اشکان وارد زندگیم شد ... یکی که خیلی بهتر از امید بود 

هم تیپ و ظاهرش هم اخلاقش ... دیگه امیدو در حد یه پسردایی دوس داشتم نه بیشتر 

ولی همیشه از خدا خواستم که اول من ازدواج کنم بعد امید 

که اگه اول امید ازدواج میکرد مثلا سعیده دلش بهم میسوخت و فکر میکرد من تا الان منتظر بودم که با امید ازدواج کنم و اون رفت یه دختر دیگه رو گرفت 

و کلا از این نگاه ها و این ترحما بیزار بودم 

و خدا رو شکر اول من نامزد کردم و بعد امید