زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

خــریــد

 

وقتی اشکان این sms رو میده ... 

مـــ ـــادرم برایــــ ــم از حــ ــوریان بهشتی می گوید 

مــ ـــن با تمام عشـــق همســـرم را نگاه میکنـــم 

حـــــوری به چه کــار مـــن مــ ــی آید 

همسرم از حــ ـــوری زیباتــر و مهربان تر است 

و چـــه ساده مــ ــرا میفهمــ ـــد  

ادامه بدون رمــــــز ...  

دوستم الهام بچه ش بدنیا اومد!  

من و الهام هم سنیم یعنی هردو متولد 68 هستیم فقط من دو ماه از الهام بزرگترم  

چه روزایی با هم داشتیم ... یادش بخیر ... از بچگی باهم بزرگ شدیم،باهم درس میخوندیم

داشتم به اشکان میگفتم که این بچه شم بدنیا اومد بعد من تازه نامزدم! 

گفت یعنی ناراحتی؟؟ 

گفتم نه عامو بچه میخوام چیکار! هویجوری محض مسخره بازی میگم 

آخه چندوقت پیشم حرف شد تو آرایشگاه،بعد من گفتم مثلا من تازه نامزد کردم ولی نرگس و مریم که هم سن منن یکی یه بچه 4 ساله دارن!! 

بعد نرگس گفت اتفاقا برد با تو بوده که دیر ازدواج کردی! ما نه چیزی از دوران مجردیمون فهمیدیم نه از ازدواج،چون زود بچه دار شدیم 

بعد یکی دیگه از بچه ها پرسید مگه تو متولد چندی؟؟ گفتم 68 

گفت نههههه! اصلا بهت نمیاد،من فکرکردم دهه هفتادی باشی! 

گفتم همینجوری ظریف و ریزه میزه م،همه فکرمیکنن مثلا 22 سالمه! ولی 26 سالمه خخخخخ 

من که اصلا از سن ازدواجم ناراضی نیستم ،خیلیم راضی ام شکلک های شباهنگShabahang

خلاصه دیروز با مامان رفتیم خونه الهام دوستم و نی نی کوچولوشو دیدیم ... عزیزم انقدر کوچولو موچولو بود که نگو! 

2 کیلو و 700 گرم بود،بعد مثلا دانیال وقتی بدنیا اومد 4 کیلو بود  خخخخ

بععععععله یکم نشستیم و از اشکان،رشته ش،شغلش و ... پرسیدن 

نزدیک غروب اومدیم منزل تا بابا اومد و راهی خیابون شدیم! 

میخواستیم بریم پارچه بخریم ... دیگه قرار شد با الهام و علی کوچولو بریم،چون الهام از پارچه اینا سردرمیاره 

دیگه رفتیم دنبالشون و سوار برماشین راهی خیابون ابن سینا شدیم 

تو راه علی رو پا من نشسته بود،الهام میگفت از تو خونه هی گفته من رو پا عمه میشینم :)) 

حرف زدنشم که دیدید چه بامزه س خخخخ علاوه بر شیرین زبونیش اون لهجه شه که منو کشته 

الهام داشت تعریف میکرد که 4 تا حرف زشت یاد گرفته میزنه! فداش بشم من 

بعد هرچی دعواش میکنن فایده نداره و باز تکرار میکنه! دیگه بهنام دیشب بهش گفته فلفل تو دهنت میریزم اگه حرف زشت بزنی 

علی ام با اون حرف زدن ناز و لهجه ش جواب داده که بابا فلفل بیار بریز بعدم بهم آب بده!! 

بهنامم نامردی نکرده فلفل ریخته کف دست علی و گفته بخور که دیگه حرف زشت نزنی! 

علی ام خیلی خونسرد فلفلا رو خورده و بعد گفته آب بیارید خخخخخخخخخخ 

بچه به این پررویی و حاضرجوابی نوبره والاااااا 

دیگه تو ماشین هی این حرفای زشتو تکرار میکرد،آدم نمیدونه بخنده یا دعواش کنه  

هردفعه م میگفت عمه دیگه دوست ندارم و روشو برمیگردوند خخخخ ( چون با الهام حرف میزدم میگفت،میگه کلا با الهام حرف نزن ) 

رسیدیم خیابون ابن سینا،منو الهام راه افتادیم دنبال پارچه،بابا مامان و علی کوچولوام تو ماشین نشستن 

کلی گشتیم،بعد خب من یه پارچه ی خاص،مثل همون که تو مجتمع اوسان پسندیده بودم ولی رنگ موردنظر منو نداشت میخواستم بخرم 

مخملی و نرم بود،نه خیلی ضخیم بود نه خیلی نازک 

الهام گفت این نوع پارچه رو هرکسی نداره و باید بگردیم 

دیگه کلی گشتیم،شاید بیست تا مغازه رفتیم تا بالاخره پیدا کردیم 

متری 38 تومن بود! دیگه با آستر خریدیم که یه مانتو پاییزه خوب و شیک دربیاد 

میخوام بدوزم و به فک و فامیل فضول بگم که کادوی شب چله س 

خخخخخخ برای اشکان کلاس بذارم 

دیگه الهامم برای علی کوچولو پارچه سوییشرتی خرید و ... 

بعد یه مانتو فروشی ام دیدیم به الهام گفتم بیا بریم مدلاشو ببینیم 

رفتیم و دیگه شیطون گولم زد و باز یه مانتو خریدم! 

بیخود نیس هی خانواده بهم میگن ولخرج خخخخخخخ 

خب چیکارکنم عشق لباس و مانتوام

عکس پارچه و مانتو ... clik و clik