زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

اتفاق ناگوار

 

ادامه بدون رمــ ـــز ...  

کامنتا رو خوندم و تایید کردم ... ممنون برای حرفاتون  

دیروز صبح ساعت 30/7 دیدیم گوشی بابا زنگ میخوره،بابا سلام علیک کرد و بعد از اتاق اومد بیرون و رفت سمت پذیرایی ...

مشخص بود که طرف آشناس ... یهو بابام گفت کی؟جوری شده؟ 

من که در حالت خواب و بیداری بودم مثل فنر از جا پریدم و نشستم 

استرس گرفته بودم،بابام گفت زنده س؟؟ و بعد گفت وااای 

فهمیدم یه خاکی بر سرمون شده و یکی مرده :| :| 

تو دلم گفتم خدایا جشن عقد ما چی میشه؟؟ 

بابا که گوشیو قط کرد،گفتیم چی شده؟؟  

گفت علی ( شوهرعمم ) بندر عباس مرده!!! 

یعنی من و مهدی دهنمون باز مونده بود از شدت تعجب و شوکه شدن! 

علی؟بندر عباس؟؟سکته؟؟عمم چی میشه؟بچه ی کوچیکش کوروش چی میشه؟؟ 

از طرفی علی پسر عمه ی مامانمم هست،یواش یواش به مامان گفتیم که علی مرده 

بابا گفت فلانی بوده و گفته برید به عمه خبر بدید تا بعد ما بیایم 

بابا گفت حالا چطوری بهشون بگیم؟چیکار کنیم؟؟ 

به عموم زنگ زد گفت علی مرده باید بریم به عمه خبر بدیم 

دیگه گفتم منم بیام؟گفت آره بیا ... هرچی مامان گفت منم بیام ... بهزاد نذاشت،گفت حالا جیغ اینا میزنن نمیخواد بری ... 

گفتیم به اون یکی عمه بگیم میایم دنبالش که اون خبرو به عمم بده،بابام زنگ زد بهش گفت جایی نرو ما یه سر میایم بهارستان کار داریم ... گفت چیزی شده؟گفت نه

تند تند لباس پوشیدیم،عمومم اومد و با ماشین عمو رفتیم 

تو راه از یه طرف ناراحت بودم که چطور این شوهرعمم مرده!از یه طرف ناراحت بودم که عقد من و اشکان چی؟اون همه شور و ذوقم چی؟لباس عروس،سفره عقد و ... چی؟؟ 

بعدم میگفتم هر چی خدا بخواد،کاری نمیشه کرد 

دم ورودی بهارستان زنگ زدم به عمم گفتم لباس بپوش بیا دم در ... گفت مگه نمیاین بالا؟؟ گفتم نه میخوایم بریم خونه اون یکی عمه ... گفت باشه 

دیگه رسیدیم دم مجتمع عمه 

دوباره زنگ زدم بیا پایین،وقتی اومد بابا گفت علی سکته کرده و بیمارستان بندر عباسه 

اصلا هنگ کرده بود ... میگفت من فکرکردم اومدید کارت عقد آرزو رو بدید ... هی گفتم چرا صبح کارت میارن 

بعد گفت وقتی گفتی میخوایم بریم خونه اون یکی عمه،گفتم حتما خونه آقاجون فروش رفته و حالا میخواین ما رو ببرید برای امضا و ... 

دیگه گفت حالا زنده س؟؟ بابا گفت نه مرده 

دیگه افتاد به گریه :(( 

رسیدیم دم خونه اون عمه ... خواب بود،درو باز کرد ... گفت چی شده؟چرا صبح اومدید اینجا؟؟به عمم گفت تو چرا گریه کردی؟؟ 

بابا گفت چیزی نیس،بیا بریم بالا 

رفتیم تو ساختمون ... هی گفت چی شده؟؟ بابام گفت یکم علی حالش بد شده 

گفت من دیشب باهاش حرف زدم،چیزیش نبود 

بابام گفت جمع و جور کن،قراره فلانی و فلانی بیان ( همونا که به ما خبر دادن ) 

داشتم چیزاشو جمع میکردم و میبردم تو اتاق،که گفت عمه بگو چی شده؟علی چش شده؟؟ 

یکم من من کردم،گفت بگو چی شده 

گفتم هیچی علی سکته کرده و حالا بیمارستان بندر عباسه ...

گفت چند وقت بود حالش بد بود،هرچی بهش میگفتم بیا بریم دکتر نیمد 

گفت زنده س؟؟ فقط نگاهش کردم،نمیدونستم چی بگم 

گفت تو رو خدا بهم بگو 

من من کردم و در آخر گفتم مرده ... اشک تو چشمام جمع شده بود :((

ولی عمه م فقط نگاه کرد،هیچی نگفت ... شوکه بود 

زنگ زدیم به بقیه گفتیم که بهش خبر دادیم،قرار شد بیان بهارستان 

عمم آشپزخونه رو جمع و جور میکرد،منم اتاقا رو جارو میکشیدم ... کوروشم خواب بود 

دیگه کم کم بقیه اومدن ... دختراش شیوا و شیما اومدن،اون یکی پسرش محمد اومد 

جیغ و شیون میکردن ... محمد بلند بلند گریه میکرد و بابامو بغل کرده بود 

شیوا شیما گریه و جیغ ... و بعد یکی دو ساعت عمم از شوک بیرون اومد و شروع کرد به گریه کردن ...

ولی کوروش همچنان خواب بود 

فامیل علی اومدن،خواهرش که غش کرد و ... اصلا یه وضعی بود 

بعدم مامانم اینا اومدن،همش گریه بود و گریه و گریه 

همه نگران عمه و کوروش هستیم 

عمه ای که مستاجره و ماهی 600 اجاره میده،20 روزه شیوا رو فرستادن خونه شوهر و کلی قرض دارن و ماهی 2 میلیون قسط میدن،نه بیمه هستن و نه حقوق دارن 

و با یه بچه ی 4 ساله ... 

اوووووووووف خیلی سخته ... مردنم پول میخواد،اون وسط هی اون یکی عمم میگفت حالا از کجا بیارن خرج کنن،اینا که ندارن :| 

صاحب اصلی ماشین ( تریلی ) گفت همه خرجا با من   

بعدم که کوروش بیدار شد عمم بغلش کرده بود و با گریه بهش گفت بابات مرد،دیگه بابا نداری 

و همه گریه میکردیم ... دیگه رفتیم کوروش رو از بغل عمم درآوردیم و بردیمش تو اتاق 

میگفت بابام رفته تو آسمون؟پیش خدا؟؟ 

گفتیم آره رفته پیش آفاجون 

گفت منم میخوام برم پیشش :(( 

هووووووووووم 

عمم میگفت آخرین باری که باهاش تلفنی حرف زدم گفت مواظب کوروش باش،خیلی مواظبش باش :(( 

هی خدا ...

بعد چون همه تو خود اصفهان هستن و رفت و آمد به بهارستان سخته،گفتیم میریم خونه آقاجونو تمیز میکنیم که خانواده عمم این یه هفته بیان اونجا بشینن 

دیروز بعدازظهر دوستای محمد و بابام اینا رفتن خونه آقاجونو تمیز کردن و خانواده عمم این یه هفته میان اینجا میشینن 

به اشکان تلفن زدم،تسلیت گفت 

و خب هر دو ناراحت بودیم و هستیم که 22 بهمن میشه یه خاطره ی بد برای ما :(  

بهش گفتم به خانوادت بگو که جشن عقد کنسل میشه ... 

اونام خیلی ناراحت شدن و حال همگی گرفته شد :((

مامان و بابای اشکانم بهم تلفن زدن و تسلیت گفتن ... 

هنوز از بندرعباس به اصفهان منتقل نشده ... شاید امروز عصر تازه با آمبولانس بیارنش اصفهان و چهارشنبه تشییع جنازه و خاکسپاری باشه ... 

همش میگم کاش خواب بود :(( 

هووووووووووووووووم خدای من و اشکانم بزرگه ...  

شرمنده وبلاگ کسی رو نخوندنم ... امیدوارم حالتون خوب باشه ...