زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

دیــ ــدار یــ ــار 3

 

ادامه آخرین قسمت و سومین قسمت دیـدار یار می باشد ... 

خاطره ی سه شنبه 14 بهمن 1394 

بدون رمــ ـــز ...  

 

 

ساعت از 12 شب گذشته بود که اشکان شب بخیر گفت و رفت خوابید 

من موندم و یه بغض گنده ...

خیلی زیاد دوس داشتم اشکانم بمونه و نره،خیلی دوس داشتم فرداشم بریم بیرون دوتایی بچرخیم ...

ولی سختم بود،میترسیدم،این دو روز کلی باهم بیرون بودیم 

راستش همینقدرم که بابا میذاره باهم بریم بیرون و بیایم جای تعجب داره!

من خودم به شخصه فکر نمی کردم اینجوری راحت بذارتمون،مثلا حتی فکر نمی کردم اجازه بده تو دوره نامزدی اشکان بیاد خونمون بمونه! 

همش قبل نامزدی به این فکرمیکردم که حالا هرسری که اشکان بخواد بیاد اصفهان باید هتل بگیره و کلی پول هتل و تاکسی بده برای رسیدن به خونه ی ما 

ولی وقتی بار اول اشکان میخواست تنهایی بیاد اصفهان ، بابام گفت بهش بگو هتل نگیره و بیاد همینجا اتاق بالا،هم تعجب کرده بودم هم خوشحال ...

بماند که اشکان کلی تعارف کرد و میگفت میرم هتل،بابام بهش تلفن زد و رسما دعوتش کرد 

بماند که خانوادشم میگفتن هتل بگیر ...

ولی خب وقتی بابام تلفن زد و دیدن واقعا خود بابام همچین پیشنهادی داده دیگه حرفی نزدن و قبول کردن ...

خلاصه که یجورایی تصور من از بابام و رفتارش یه چیز دیگه بود ولی الان خدا رو شکر رفتار خیلی بهتری رو ازش دارم میبینم 

بخصوص اینکه پدر مادر من سنشون بالای 60 ساله و بالاخره قدیمی و سنتی حساب میشن 

ولی در این مورد نامزدی خیلی روشنفکرانه و به روز برخورد کردن ^-^

ازشون واقعا ممنونم

خلاصه که من تو جام دراز کشیده بودم ، بغض داشتم و اشک تو چشمام جمع شده بود 

یاد اونروزی افتادم که از خدا کمک خواستم،بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و وارد اتاق شدم،نشستم پشت سر بابام که درحال نماز بود ... وقتی نمازش تموم شد با کلی بغض بهش گفتم میشه باهات حرف بزنم؟؟ 

گفت بله بفرما دخترم ... و من زبونم باز شد و گفتم که اشکان رو دوس دارم 

هووووووووم چه شبی بود اون شب،واقعا خدا کمکم کرد 

اون شبم به خدا گفتم خدایا کمکم کن که از بابا اجازه بگیرم 

همینجور که دراز کشیده بودم،به بابا گفتم بابا اشکان کی بره؟؟ گفت هروقت خودش دوس داره 

گفتم هم صبح بلیط هست هم شب ... صبح بره یا شب؟؟ گفت هرجور خودش راحت تره،برای ما که فرقی نداره ...

گفتم اگه بخواد صبح بره 5 ساعت تو راهه خسته میشه،ولی شب بره میگیره میخوابه و متوجه راه و زمان نمیشه ...

گفت باشه همون شب بره ... گفتم اونوقت میذارید صبح بریم بیرون؟؟ نمیشه که از صبح تا شب خونه باشیم!

گفت باشه اشکال نداره برید 

ووووووووووووویی کلی ذوق کردم ... دوباره ادامه دادم که اشکان گفت ازتون اجازه بگیرم،ببینم اگه میذارید بریم بیرون که شب برگرده کرج ولی اگه نمیذارید بریم بیرون همون صبح یا ظهر بره 

رفت تو آشپزخونه و به مامان گفت آرزو میگه اشکان اینطور گفته،برن بیرون اشکال داره؟؟ 

گفت نه برن کاری نداریم که ...

وووووووووووووووویی کلی ذوق ذوقی شدیم و طرفای 30/12 بود به اشکان اس دادم و بیدارش کردم،نوشتم هوراااا اجازه صادر شد 

دیگه پرسید چطور؟ و ... که براش توضیح دادم و گفتم که هم از جانب خودم اجازه گرفتم هم از جانب تو 

اشکان گفت چرا از طرف من گفتی؟؟زشته 

یکم دلخوری پیش اومد ... گفتم چه زشتی! خواستم تو رو عزیز کنم پیش بابا مامانم،که بگن چه پسر بافهم و درکی هست که اجازه میگیره ...

دیگه خوابیدیم صبح بیدار شدیم صبحونه رو زدیم بر بدن،یکم تو پذیرایی با مامان + مینا و دانیال نشستیم   

گفتیم کجا بریم؟ کجا نریم؟

گفتم خیابون نظر؟ گفت نه خوشم نمیاد 

گفتم کوه صفه؟ گفت اه از اونجا که اصلا خوشم نمیاد 

گفتم پس کجا بریم؟؟ میخوای بریم سانس صبح سینما،امروزم سه شنبه س نیم بهاس ... گفت باشه ...

تو گوشیش سانس سینماها رو سرچ کرد ... 30/10 و 11 بود 

به 30/10 که نمی رسیدیم،گفتیم بریم برای سانس 11

من دیدم ساعت داره از 30/9 هم میگذره،به اشکان گفتم خب میری بالا که هم من آماده بشم هم تو؟؟ 

گفت باشه،دیگه رفت بالا،دانیالم تند تند باهاش رفت بالا خخخخخخ 

منم شروع کردم به آرایش کردن ... مامان و مینام تو پذیرایی نشسته بودن 

یدفعه مینا گفت آرزو ابروهاتو برداشتی؟؟ ( حالا تابلو بود که ابرو برداشتمااا ) گفتم آره 

گفت هی به من میگن چرا ابرو برنمیداری و ابروهات اینطور شده،منم میگم آخه شوهرعمه بهزاد مرده و نمیشه ابرو بردارم،زشته!! بالاخره آدم خجالت میکشه و زشته بره ابروهاشو برداره!!! 

الان این حرفا چی بود که مینا زد؟؟ تیکه بود دیگه!! 

ولی خوشبختانه عجله داشتم برای آماده شدن و حرفشو هیچی حساب نکردم!! 

اشکان گفته بود که پالتو رنگ جیگریه رو بپوشم با اون شال جدیده که تازه خریده بودیم 

یکم اتوش کردم و دیگه آماده بودم ... رژم نزدم!چون قصد داشتم رژ پررنگ جیگری بزنم گفتم حالا مینا خانوم یه تیکه هم بخاطر رنگ رژ بهم میندازه!! 

رژمو گذاشتم تو کیف که تو ماشین بزنم ... خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم که بریم 

چراغ بنزین ماشین روشن بود ... اشکان گفت اول بریم پمپ بنزین بنزین بزنیم بعد بریم برای سینما ... 

دیگه بنزین زدیم

ولی انقدر تو راه ترافیک بود و من حرص میخوردم که نگو ... هی ساعتو نگاه میکردم مثلا میدیدم یه ربع به 11 س یا 10 دیقه به 11 س و هی حرص میخوردم و نق میزدم!! 

ساعت 11 بود که رسیدیم خیابون شمس آبادی ولی صف پارکینگ خیلی شلوغ بود و ساعت 15/11 رفتیم پارکینگ!

دیدیم از سانس سینما گذشته،گفتیم ولش کن دیگه نمیریم فایده نداره 

رفتیم پاساژ انقلاب،به اشکان گفتم آآقا بیا بریم یکم لباس عروس ببینیم 

گفت تو که لباس عروستو انتخاب کردی ...

گفتم خب باز بریم ببینیم،میخوام مدل لباس عروسمو بهت نشون بدم،اصلا بریم لباس مجلسی ببینیم ...

کلی لباسای مجلسی خوشگل موشگل بود ... لباس عروسم میدیدیم،رنگی ــا رو بهش نشون دادم گفتم ببین تو میگفتی لباس عروست رنگی باشه خودت این رنگیا رو میپسندی؟؟ گفت نه 

آخه رنگی رنگ ملایم نداشتن،صورتی پررنگ،سبز پررنگ،آبی و ... بود که مطابق سلیقه من نیس 

وارد یه مغازه شدیم که لباساشو ببینیم ... گفتم تو مثلا این مدل میپسندی؟؟ که دامنش شلوغ پلوغه ... مدل دامنای شلوغ پلوغ اینجوری بود clik 

بعضی مدلا هم طبق طبق بود!!

گفت نه ... گفتم خب لباس عروس من دامنش ساده س و تور و پرپف 

یدفعه چشمم خورد به یه لباس عروس که تو مایه لباس عروس خودم بود با اندکی تفاوت ... نگفتم لباسم این مدلیه،همینجوری پرسیدم این چطوره؟قشنگه؟گفت آره خوبه،گفتم خب لباس من تقریبا این مدلیه ...

آخه من لباسمو از کوچه کازرونی ( چهارباغ عباسی ) گرفتم،اینجا پاساژ انقلاب بود سر میدون انقلاب ...

خلاصه بعد از دیدن لباس عروس رفتیم سمت 33 پل ... رو پل رفتیم و یه جا نشستیم 

نمیدونم چرا مردم اینجوری نگام میکردن!! هی به اشکان میگفتم رژم خیلی پررنگه؟دستمال داری کمرنگش کنم؟؟ 

میگفت ندارم ولی رژتم خوبه ...

دیگه یک ساعتی نشستیم،عبور و مرور مردم از روی پل رو میدیدیم،حرف میزدیم و عکس میگرفتیم 

بعدم پاشدیم که بریم ... دلم درد گرفته بود و گشنم بود ... من دنبال یه غذای ساده و ارزون بودم 

چون این دو سه روز اشکان کلی خرج کرده بود،کادوها + کفش + شال + رستوران + فست فودی + پول بلیط و .... 

قشنگ 400 500 تومن خالی شد این سه روز! بمیرم براش اومممممممم 

اشکان میگفت آرزو نخوای بری سراغ غذاهای ارزون هاااا  

دیگه رفتیم تو یه مغازه،من فلافل با قارچ و پنیر سفارش دادم،اشکانم هات داگ ... دیگه اومدم نشستم،بعد دیدم آآآآقا باز خرج اضافه کرده و قارچ سوخاری ام سفارش داده با نوشابه 

عجبااااا،خب نسبت به 2 روز قبل ارزونتر شد ولی بازم میشد ارزونتر بشه :))

موقع ناهار اشکان دید بعضی وقتا میرم تو خودم و فکر 

گفت آرزو چی شده؟؟ 

منم دیگه گفتم مینا بهم تیکه انداخت برای ابرو و براش توضیح دادم،گفتم ازش ناراحتم و خیلی بهم برخورد حرفش 

گفتم شوهر عمه ی منه،به اون چه که بخواد عزا نگه داره!خب بره ابروهاشو برداره مگه ما گفتیم عزا نگه دار و ابرو برندار و ... 

اشکانم گفت حق داری ناراحت باشی ولی ولش کن بیخیال 

بعد ناهار تازه ساعت 1 شده بود ... گفتم خب بیا سینما بریم ... همون فیلم سینما سپاهان 

که تبلیغاشو شبکه جم میکنه ...

گفت باشه بریم ... دیگه رو نیمکتا وسط چهارباغ یکساعتی نشستیم یکم حرفای خاک برسری +18 زدیم خخخخخ  یکم حرف زدم از دوستام،ولی دوستای مجازیم،بخصوص از 2 نفر از دوستای مجازیم ... ولی اسمشونو نمیگم که ریا نشه خخخخخ 

اشکانم از دوره بچگیش میگفت،از خاطراتش  

یکمم عکس گرفتیم تا ساعت شد 2 ... 

 دیگه راه افتادیم سمت سینما سپاهان،بلیطم که نیم بها بود،خریدیم و نشستیم تو سالن انتظار ... اشکان باز خاطرات بچگیشو تعریف میکرد و من کلی ذوق ذوقی بودم براش 

تصور اینکه اشکان پسرکوچولو بوده،اصلا خاطراتش خیلی برام شیرین و بامزه بود 

کلی کیف کردم و تو دلم قربون صدقه ش رفتم 

بعدم که رفتیم داخل نشستیم،خیلی شلوغ نبود تو دو سه ردیف ملت شریف ایران رو نشوندن که ردیف ما میشد ردیف بالایی و اولی ...

چراغا خاموش شد و من سرمو گذاشتم رو شونه اشکان 

بوی عطرش بوی تنش پیچید ... هوووووووووووووم به به چه بوی خوب و دوس داشتنی ای بود 

کلی کیف کردم و لذت بردم ... اصلا فیلمو باید تو بغل شوهر دید،اینجوریه که کلی مزه میده 

از خدا که پنهون نیس از شما چه پنهون خخخخخ من گفتم بریم سینما چون دوس داشتم با اشکان،تو بغلش،فیلم ببینم ... وقتی سرم رو شونشه فیلم ببینم 

خیلی مزه بهم داد،در حالی که فیلم ( این سیب هم برای تو ) فیلم خیلی خوبی ام نبود،معمولی بود،بدک نبود 

ولی همین که کنار اشکان دست در دست اشکان دیدم خیلی خوب و دوس داشتنی بود ali-mahsa

فیلم که تموم شد بدو بدو از سینما زدیم بیرون،تاکسی گرفتیم و رفتیم خیابون شمس آبادی سمت پارکینگ ...

تو راه که بودیم بابا مامان زنگ زدن و پرسیدن کجایید 

دیگه باز بنده رو استرس فراگرفت،تند و سریع پریدیم خونه،طرفای 5 بود رسیدیم 

مامانم گفت خووووووب دیر :)))))) جوابی ندادم خخخخخ 

دیگه نشستیم،میوه و شیرینی آوردم خوردیم 

با دانیال سرگرم بودیم،حرف میزدیم و ... 

طرفای 6 به اشکان گفتم خسته ای برو بالا یکم دراز بکش 

گفت نچچچچ دیگه چند ساعت بیشتر باهات نیستم،میخوام پیشت باشم 

بابا و مهدی ام اومدن ... منم نشستم یه دور دیگه عکسای این سه روزمونو دیدم و میگفتم کدوم عکس خودم و کدوم عکس اشکان قشنگ تر و بهتره ...

بعدم به اشکان گفتم توام انتخاب کن و بگو کدوم عکسام بهتره 

جالب این بود که عکسایی که بنظر من زشت بودن و بد افتاده بودم اشکان می پسندید و میگفت این قشنگه!! 

تو دو سه تا عکسم باهم تفاهم داشتیم ...

بعد گفتم بیا بریم تو اتاق من که عکسا رو بریزیم رو کامپیوتر ... 

رفتیم سر کامپیوتر،کابل مهدی رو هم برداشتیم و وصل کردیم به کامپیوتر و گوشی ولی نمیشد،یه عیبی داشت 

هرچی به اشکان میگفتم بذار مهدی رو صدا کنم بیاد درستش کنه،میگفت نعععع زشته باید خودم درستش کنم :))

ور رفت باز درست نشد دوباره بهش گفتم بذار به مهدی بگم بیاد 

گفت زشته یه کارشناس ارشد مهندسی پزشکی بلد نباشه درست کنه! خخخ 

منم کلی به حرفش خندیدم 

میگم مهندسی پزشکی چه ربطی به کامپیوتر داره؟خب مهدی کامپیوتر خونده بلده درست کنه 

دیگه یه ربعی ور رفت تا دید دیگه واقعا نمیشه درست کرد گفت خب به مهدی بگو بیاد 

مهدی اومد اونم کلی ور رفت ولی درست بشو نبود که نبود 

دیگه یه چیزی مثل مموری داد به اشکان زد به گوشیش و بعد عکسا رو مارک کردیم و ریختیم رو این مموری ...

کلی عکس شد،عکسای این چندماه نامزدی ...

حدودا 90 تا عکس شد!! 

باز رفتیم تو پذیرایی نشستیم،کلی دوسش داشتم و قلبم داشت براش میزد love smileys

بعدم که باز بهزاد مینا و دانیال اومدن ... با مینا که سرو سنگین بودم و محلش ندادم!! 

از دانیال عکس میگرفتم با گوشی اشکان و ... 

بعدم سفره چیدیم و شام که عدس پلو بود رو خوردیم ... سر سفره دوس داشتم هی قربون صدقه ش برم!! احساساتم قلمبه شده بود 

دیگه بعد شام بهش اس دادم : قربونت برم من.شکلک ماااچ 

تا خوند گفت عــه چیرا؟ گفتم هویجوری 

طرفای 15/21 لباس پوشیدیم که بریم سمت ترمینال ... اشکان از مامان،مهدی،مینا و بهزاد خدافظی کرد 

و ما سه تا رفتیم سمت ترمینال کاوه ...

تو ماشینم بابام با اشکان حرف عقد و تاریخ زد،ولی خب به نتیجه ی خاصی نرسیدیم 

رسیدیم پارکینگ ترمینال کاوه ولی جا نبود ماشینو پارک کنیم!کلی چرخیدیم ولی جا پارک نبود 

دیگه یه گوشه ماشینو گذاشتیم و از اشکان خدافظی کردیم 

اشکان رفت داخل ترمینال ما هم راهی خونه شدیم  

هووووووووم حیف شد که جا پارک نبود و نشد باهاش بریم داخل ترمینال! 

بابام به طرف گفت وقتی پارکینگتون جا نداره چرا میفرستید داخل!!!؟ 

خب مسلمه که اونا فقط پولو میخوان!! 

10 دیقه از جداییمون نگذشته بود که پیامای دلتنگی برای هم رد و بدل کردیم :)) 

اینم پایان این 3 روز دیدار ما ... 

عکس لباس عروسی که شبیهه لباس عروس منه رو از اینترنت پیدا کردم 

گذاشتم چون خیلیا دوس داشتن ببینن و گفته بودن عکسشو بذارم :)