زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

سردرگمی

 

پستم خیلی کامل و با جزییات نیس ...

سربسته یکم حرف زدم ...

ادامه بدون رمـــ ـــز ... 

حس ادمای سردرگم رو دارم 

یعنی واقعا سردرگمم ... شاید اگه چهارشنبه یا پنج شنبه پست میذاشتم یه پست تندو تیز همراه با ناراحتی میشد ولی خب اون دو روز انقدر حالم گرفته بود و حوصله نداشتم که دست و دلم به نوشتن اصلا نمی رفت 

الانم حال و حوصله ندارم ولی نسبت به چهارشنبه یا پنج شنبه یکم بهترم 

واقعا نمیدونم قراره کی عقد ما باشه!! هرکس یه نظری میده و تفاهم وجود نداره 

خانواده من نظرشون رو اسفند یا دیگه فوق فوقش عیده ...

اون شبی که اشکان رو میبردیم سمت ترمینال کاوه،بابام باهاش حرف زد و گفت به خانوادت بگو یه روزی تو عید مشخص کنن برای عقد ...

حالا چهارشنبه شب در کمال ناباوری بابای اشکان تلفن زد و تاریخ تعیین کرد برای 2 اردیبهشت یا 16 اردیبهشت!!! 

اون لحظه به قدری عصبی و ناراحت شدم که حد و حساب نداشت 

هی غر زدم به خانوادم،گفتم چرا باید صاف قبل عقد این شوهرعمه بمیره و عقد ما کنسل بشه!! 

غر زدمو غر 

همه ناراحت بودن،چون واقعا اردیبهشت دیگه خیلی دیره!! درسته نامزدی شیرین و خوبه ولی دیگه دوری بسه،من دلم میخواد پیش اشکان باشم،زودتر عقد هم بشیم 

از اون طرفم بابام اینا مخالفن که انقدر نامزدی ما داره طولانی میشه ...

خب حقم دارن دیگه ...  

به بابام گفتم زنگ بزن بگو آرزو میگه من اصلا دیگه جشن عقد نمیخوام،بریم تو محضر عقد کنیم بعدم هرکس بره خونه خودش!! 

منی که انقدر دوس داشتم جشن عقدم تو تالار باشه،خطبه عقدم تو تالار خونده بشه حالا به محضر رفتن راضی شدم!!

یعنی ما تا اردیبهشت همینجور بین زمین و هوا بمونیم؟؟خیلی سخته،بیشترم برای اشکان سخته 

منم که دیگه تحمل دوری و فاصله رو ندارم ... دوس دارم زود عقد کنیم  

خلاصه انقدر این روزا تحت فشاریم که حد نداره ...

هنوزم هیچی مشخص نیس ...

هی به خدا میگم ما که از آینده خبر نداریم،خودت هر روز و هر تاریخی رو که صلاح و مصلحت میدونی برامون مشخص کن ... 

همچنان این تلفن زدنا بین ما و خانواده اشکان وجود داره و تصمیم خاص و قطعی ای گرفته نشده ...

چقدر بلاتکلیفی بده ...

یادم نیس چند شنبه بود،فکرکنم سه شنبه بود که رفتیم خونه دخترخالم سهیلا 

اونجا سهیلا هی گفتو گفت،گفت زود عقد کنید،الان تعهدی وجود نداره،اسفند عقد کنید جشن رو بذارید برای عید ... اصلا اشکال نداره که قبل 7 اسفند ( 7 اسفند چهلمه شوهرعممه ) برید محضر عقد کنید 

منم هی با یه لبخند گنده و اینکه دوس دارم خطبه م تو تالار خونده بشه حرفاشو رد کردم ...

آخرسرم محکوم شدم به اینکه بچم و سرم نمیشه!!! گفت باید بابات یکی بزنه تو سرت و هرچه زودتر عقدت کنه!!! 

دیگه از اونجا بود که اون لبخندم رفت و مثل برج زهرمار شدم!

فقط دعا دعا میکردم که پاشیم بریم ...

بعدم که اومدیم خونه به مامان گفتم دیگه من هیچ جا نمیام تا وقتی که عقد نکردیم ... 

حوصله حرف مردم رو ندارم ...

اوووووووووووف چقدر سخته ...

پنج شنبه م که 22 بهمن بود و خیر سرم قرار بود جشن عقد ما باشه!! صاف همین پنج شنبه سر تاریخ عقد و حرفایی که بین خانواده ها بود با اشکان بحثمون شد و قهر کردیم  

نتیجه ش این شد که من تو همچین روز مزخرفی تنها بودم و هی فکرو خیال میکردم ...

مثلا قبل ساعت 2 میگفتم الان من تو آرایشگاهم و قراره اشکان و فامیل بیان دم آرایشگاه دنبالم!! 

یا مثلا ساعت 30/2 میگفتم الان باید ما سر سفره عقد باشیم و ... 

با همین فکرای بیخود،هی اشک ریختمو اشک 

چقدر دوس داشتم اشکان تو همچین روزی کنارم باشه! ولی کنارم نبود 

دیگه خب همه میدونن من اعصاب ندارم و ناراحتم ... پنج شنبه مینا و بهزاد گفتن بیا بریم یه دور بزنیم ...

از خدام بود،دیگه تحمل خونه نشستن رو نداشتم 

تو ماشین حرف شد که کجا بریم؟ بهزاد گفت بریم سیتی سنتر سپاهان شهر 

بدتر دلم گرفت ... دوس نداشتم بریم اونجا،من سیتی سنترو همیشه با اشکان میرفتم،همه جاش باهاش خاطره داشتم،بعد چون اونروزم کنارم نبود بدتر میشد حالم 

رفتیم که بریم سمت ستی سنتر ولی خدا رو شکر از بس شلوغ بود و جمعیت زیاد،پلیس ورودی سپاهان شهر ( سیتی سنتر ) رو بسته بود و این شد که خدا رو شکر اونجا نرفتیم ... 

به جاش رفتیم بازار روز نگین که توی خود سپاهان شهره ...

من تا حالا اینجا نرفته بودم ... همین که وارد شدم و حرف خرید شد حالم یکم بهتر شد 

shopping درمانی واقعا یه درمانه برای جنس مونث!! 

خلاصه یه چرخ برداشتیم،دانیال رو نشوندیم توش و هر دو طبقه رو چرخیدیم 

من تا حالا اینجور خرید نرفته بودم،آخه خرید خونه با بابامه،بابامم معمولا از سوپر خرید میکنه ... 

ولی خب بهزاد اینا مدلشون فرق داره،یا از سیتی سنتر سپاهان شهر خرید میکنن یا از همین نگین ...

همه چی داشت،از مانتو،پالتو،شال،لباس زیر بگیر تا مواد خوراکی،روغن،ماهی،رب،لوازم آرایشی،اسباب بازی،وسایل جهیزیه،یخچال گاز ماشین لباسشویی و ... 

کلی چرخیدیم و خرید کردیم ... بهزاد هی میگفت توام یه چیزی بردار،دیگه منم یه شکلات صبحانه برداشتم ...

با این خرید و گشتن تو این مجتمع یا بازار کلی حالم خوب شد ...

دست بهزاد و مینا درد نکنه که هوامو داشتن و منم با خودشون بردن بیرون ...

هوووووووووووم کاش زود تاریخ جشن یا عقد محضری مشخص بشه و از این بلاتکلیفی در بیایم!