زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

مــ ــروری بر سال 1394

 

 

 

ادامه بدون رمــ ـــز ...  

 

فکرنکنم این پست آخرین پستم تو سال 94 باشه ... نمیدونم شایدم باشه!! بستگی به این داره که دیگه تا یکشنبه حرفی داشته باشم برای زدن و ثبت کردن یا نه! 

 دوس دارم یه مرور روی سال 94 بکنم 

کاش بلاگفا خاطراتمو نخورده بود! جای خاطرات اسفند 93 و فروردین 94 اینجا خالیه 

خیلی دوس داشتم اون خاطرات بودن و میتونستم یه بار دیگه بخونمش 

شاید یه عده یادشون باشه اسفند 93 و فروردین 94 من شده بودم یه آرزوی غرغرو که صبرش تموم شده بود 

دیگه فقط میخواست با اشکان رسمی بشن و نامزد کنن 

از اونطرفم قرار بود اشکان با مامانش حرف بزنه برای خواستگاری،از طرف دیگه همش امروزو فردا میکرد و روش نمیشد بگه!! 

منم داشتم روانی میشدم دیگه!! 

سال 94 که رسید وقتی دیدم هی همه غرمیزنن که چرا بیکاری؟چرا کلاس نمیری؟ و ... تصمیم گرفتم برم یه کلاس گرون تا حالشون جا بیاد!! 

اردیبهشت 94 بود که با زهــ ــرا رفتیم و کلاس آرایشگری ثبت نام کردیم 

میخواستم هم یه کلاسی رفته باشم و یه چیزی یاد بگیرم و هم دیگه تو خونه داشتم خل و چل میشدم! 

از طرفی هم میخواستم برم که سرم گرم بشه و دست دست کردن اشکان کمتر حرصم بده!! 

اوممممم میشه گفت روزای خیلی خوبی رو تو آموزشگاه گذروندم،کلی دوست جدید پیدا کردم،خواستگار برام پیدا میشد!! کلی میگفتیم و میخندیدیم و خوش میگذروندیم 

الان رفتم سراغ یکی از سررسیدام که بعضی خاطراتمو توش مینویسم و چشمم خورد به این نوشته ها ...

خسته شدم،خسته 

چقدر بدقولی؟؟چقدر؟؟ الان 3 هفته شد و نگفت 

کاش من نباشم،نبودم،می مردم 

چقدر اعصابم خورد باشه؟چقدر؟ 

چقدر دست دست کردن؟؟ بابا منم یه ظرفیتی دارم 

هووووووووم حس میکنم نمیگه نمیگه نمیگه ... منو داره بازی میده ... من خرم که بهش اس میدم! 

خدایا قراره چی بشه؟؟ تو از آینده خبر داری 

آخی همه ی اینا رو دقیقا نوشتم!! 

و 21 خرداد در عین ناباوری و بعد از کلی وقت بالاخره با مامانش حرف زد و بهش گفت بعد ماه رمضون بریم خواستگاری ...

خدا میدونه اون شب چقدر خوشحال بودم،در حدی که گریه میکردم از خوشحالی 

27 خردادم عکسمو به مامانش نشون داد و مامانشم خوشش اومده بود :)

و بعد که یه خواستگار برای من اومد که کارمند بانک بود و همه چیز داشت،ولی 8 سال از خودم بزرگتر بود ...

همه میگفتن قبول کن دیگه،تا کی میخوای خواستگار رد کنی؟؟ 

و یه روز مامانم گفت چرا این خواستگارو میگی نه؟بخاطر 8 سال اختلاف سنی؟یا بخاطر اون پسره؟؟ 

و دیگه منم خجالتو گذاشتم کنار و به مامانم گفتم که قراره بعد ماه رمضون بیان خواستگاری 

و این شد که اون خواستگار رد شد 

2 تیر 94 هم بابای اشکان مطلع شد و عکسمو دید،ایشونم خدا رو شکر پسندیدن 

خب این خاطراتو بلاگفا خورده بود برای همین یکم جزیی تر نوشتم 

دیگه بعدم شد مرداد و تلفن زدن مامان اشکان خونمون برای خواستگاری  

مرداد میشه گفت روزای بدی رو گذروندم،خیلی بد 

جواب رد دادن خانوادم و مخالفت بابام،گریه های من و ... 

بعدم که دیگه دلو زدم به دریا و با بابام صحبت کردم و بهش گفتم که من اشکان رو دوس دارم!! 

یادش بخیر چقدر ترسناک بود اون شب!! ولی بابام خیلی خوب و منطقی باهام برخورد کرد 

بعدم که دیگه قرار خواستگاری گذاشته شد و دو شب اومدن برای آشنایی و خواستگاری! ( که خاطراتش بصورت مفصل موجود هست ) 

بعد خواستگاری ما جواب قطعی ندادیم و قرار شد بریم کرج برای تحقیق 

ووووووووویی چقدر خوب بود دیدن کرج،بعد از 3 سالو نیم دوستی بالاخره منم رفتم کرج،رفتم شهر اشکان 

تحقیق کردیم،بعدم رفتیم خونه اشکان اینا،و بعد من و اشکان رفتیم یه کافی شاپ تو کرج :))) 

بعد سفرم ما جواب بععععله رو دادیم ،البته این جواب بله دادن باز به مشکل خورد که تو وبلاگ ننوشتم!! بخاطر سن و سال باز یکم مامانم اینا گیر کردن ! آخه من 4 ماه از اشکان بزرگترم!! آخرم مامانم اینا کار خودشونو کردن و به خانواده اشکان گفتن من 4 ماه بزرگترم!! که اونا گفتن بله میدونیم ولی از نظر ما هیچ اشکالی نداره 

و دیگه بالاخره بعد کلی حرص و جوش جواب بععله داده شد 

11 شهریور اومدن برای مهربرون و نامزدی و 12 شهریور رفتیم برای آزمایش خون پراسترس و سخت! 

که بعد از آزمایش خون بابای اشکان اجازمو از بابام گرفت و قرار شد من برم با اشکان و خانوادش :))) 

دیگه کلی ذوق ذوقی بودیم و خوشحال که بالاخره بعد از این همه سال،بعد از این همه سختی و دردسر ما برای هم شدیم ... اولین بار بود که برای بیرون رفتن با اشکان اصلا استرس نداشتم که آشنا ببینتمون!! ریلکس بودم و فقط از کنار اشکان بودن لذت میبردم :)) 

این خاطراتم بلاگفا خورده و حذف شده :| 

بععععله الان خدا رو شکر ما 6 ماهه نامزدیم و تقریبا ماهی دو سه روز اشکان میاد اصفهان خونمون و میریم میچرخیم و لذت میبریم 

که همین خیلی خوبه،خیلی خوب ... از جمله اتفاقات خیلی خوب سال 94 هستش :))

یکی دیگه از اتفاقات خوب سال 94 این بود که پاهام خوب شد و دیگه اثری از بیماری شامبرگ (!!) لکه و خونریزی پوستی وجود نداره و خیلی خوشحالم 

یادمه اونروز که رفته بودیم کرج،تو کافی شاپ پاهای مریضمو به اشکان نشون دادم و گفتم ببین پاهای من این شکلیه 

یادمه که چقدر اشکان ناراحت شد و گفت اصلا برام مهم نیس پاهات چه شکلیه 

چندبار مامانم خواست پاهامو به مامان اشکان نشون بده و بگه پاهام اینطوریه 

هووووووووووم بهش گفتم نه،من خودم به اشکان گفتم و میدونه  

خدا رو شکر میکنم بابت اینکه پاهام خوب شدن 

اتفاقای خوب دیگه که هردختری آرزوشو داره این بود که قرار شد برای ما جشن عقد گرفته بشه و کلی ذوق و شوق داشتم! رفتم برای لباس عروس و پرو کردم،خدا میدونه چقدر ذوق داشتم و خوشحال بودم 

سفره عقد،فیلمبردار،آرایشگاه همه چیز رزرو شد برای 22 بهمن 

ولی 28 دی یکی از بدترین اتفاقات سال 94 رخ داد و خبر فوت شوهر عممو دادن!! 

و این یعنی کنسل شدن جشن عقد ما 

سخت بود،خیلی سخت ... تا دو سه روز هی بق بودم،گاهی مینشستم زار زار گریه میکردم!! 

ولی بعد قبول کردم و با این موضوع کنار اومدم! 

این بدترین اتفاقی بود که تو سال 94 برای ما افتاد،البته بدترین اتفاق از نظر من  

دوباره بعد از کلی گیرو دار و سردرگمی یه تاریخ دیگه برای عقد مشخص شد 

ان شاالله دیگه به خیرو خوشی برگزار بشه و من از دست حرف مردم راحت بشم 

دیوونم کردن از بس میگن 6 ماه نامزدی زیاده! پس کی عقد میکنید و ... 

خب مگه تقصیر ما بود که شوهرعمم مرد؟؟! 

بعدم هی نسخه میپیچن که جشن نگیرید! برید تو محضر! 

ولی من خیلی دوس دارم جشن عقد داشته باشیم،پس گور بابای حرف مردم  

امسال از 2 نفر به شدت رنجیدم و دلخور شدم!! 

در حدی که یادمه یه بار از شدت عصبانیت یکیشونو نفرین کردم و گفتم امیدوارم بدبخت 2 عالم بشه!!! 

ولی خب بعد حرفمو پس گرفتم و گفتم خدایا نه،من یه چیزی گفتم برای خودم!! 

دعا کردم برای خوب بودن و خوش بودنشون و درکنارش گفتم امیدوارم متوجه اشتباهشون بشن و آدم بشن! 

اگه از بنده دلخور هستید و ناراحت،اگه یه وقت حرفی زدم که ناخواسته باعث رنجیدنتون شدم به خودم بگید،بگید من از فلان حرفت از فلان مورد ناراحت شدم 

خود من همینطورم و چه تو دنیای واقعی و چه تو دنیای مجازی اگه از حرفی موردی ناراحت بشم خیلی رک از خود اون شخص سوال میپرسم که بیخودی کدورت و ناراحتی پیش نیاد و رفع بشه ... 

خلاصه که اگه حرفی زدم و ناخواسته باعث رنجش خاطرتون شدم ازتون عذرخواهی میکنم   

البته اینی که میگم و عذرخواهی ای که میکنم جدا از کامنتای بد و قصدو غرض دار هست که احیانا دریافت کردم و بنده هم حرف زدم در جواب اون کامنت! 

خب کامنت بد نذارید تا منم مجبور نشم بد جوابتونو بده،اون دیگه تقصیر خودتونه،بنده یکم زبون دراز و حاضرجوابم  

بععععععله ...  

کسی هست که من ناخواسته ناراحتش کرده باشم؟؟ 

دیگه اینم شد یه مرور بر سال 94 که کنار شما دوستای گل گذروندم  

و در آخر همون عکس پیج اصلی رو مناسب دیدم برای این پست