زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

سفرنامه همدان

 

ادامه بدون رمـــ ـــز ... 

سلام و عرض ادب خدمت دوستای عزیزم

بعد از مدت ها اول پستم سلام کردم ... برام جالب بود که یکی از دوستام تو کامنت اشاره کرده بود چرا سلام نمی کنم خخخ

خب از همدان بخوام یه مختصری بگم باید عرض کنم که ما چهارشنبه طرفای 4 بعدازظهر رسیدیم خونه دایی همدانی

چون داییا اشکان هرکدوم مال یه شهرن من به اسم نمیگم

مثلا میگم دایی همدانی! دایی بندری!

خلاصه رسیدیم ماچ و موچ انجام شد ... روز اول خواستم یکم رسمی تر باشم برای همین کت کرم رنگ پوشیدم با شلوار جین مشکی و یه شال مجلسی مشکی طلایی

حالا روز اول من آرایش خاصی نداشتم ولی اشکان یکی دو بار گفت چه خوشگل شدی

شام که خیلی تدارک دیده بودن و غذاهای اجق وجق پخته بودن که من خیلی دوس نداشتم ... مثلا کیک مرغ پخته بودن! تزیینش خیلی قشنگ بود ولی یکمشو خوردم دیدم همچین خوشمزه م نیس

یا مثلا سالاد توپی! با مثلا مرصع پلو که من اولین بار بود میخوردم ... ولی خب این غذا رو دیگه خوردم 

با کلی ژله و دسرای خوشمزه ... کلا این چند روز غذاهای اجق وجق که مطابق میل من نباشه فراوون بود

یه شب جز غذاها ماهی شکم پر بود که خدابی خیلی خوشمزه بود

ولی در کل خیلی به خودشون سختی دادن ... خب مثلا فقط شب اول انقدر تدارک میدیدن و انواع غذا و ژله رو درست میکردن ... روزا و شبای بعد یکم آسونتر میگرفتن و ساده تر بودن خیلی بهتر بود ... هم خودشون راحت بودن هم ما

سر سفره یکی از زن داییا گفت امشب باید تازه عروسا ظرف بشورن

یکم شوخه! دیگه بعد شام رفتم آشپزخونه ظرف بشورم که شقایق شبنم نذاشتن و گفتن تو برو بشین

تعدادمون ریاد بود ... 17 نفر بودیم خودشونم 4 نفر ... 21 نفر بودیم

شبم برای خواب قرار شد شقایق شبنم که محرم نامحرمی نمیکنن و مثلا با تیشرت و بدون شال میچرخن برن تو پذیرایی قاطی مردا بخوابن خخخ

بعد زن دایی همدانی گفت خیلی دوس داشتم به تو و اشکان یه اتاق جدا بدم تا حسابی خوش بگذرونید خخخخ

مامان و بقیه که خندیدن،منم هم خندیدم هم از خجالت آب شدم

دیگه بعد شقایق شبنم گفتن میخوای بیای تو پذیرایی پیش ما؟

منم دیدم خب درسته دختر داییا دخترای خوبی ان ولی ترجیح میدادم پیش شقایق شبنم و اشکان باشم

این شد که منم رفتم تو پذیرایی قاطی مردا خوابیدم خخخ البته من با روسری خوابیدم

فرداش که باشه پنج شنبه تیپ جدید سرمه ای زدم،مانتو جلو بازه رو پوشیدم

قرار شد بریم بوعلی ... گفتن ماشین نبرید پیاده برید 5 دیقه راهه

دختر دایی همدانی ام به عنوان راهنما دنبالمون اومد و گفت بیاین از میان بر ببرمتون

پیاده راهی شدیم آآقا هرچی راه رفتیم مگه میرسیدیم! یه ربع پیاده رفتیمو نرسیدیم یهو اشکان به دختردابی همدانی گفت مطمئنی داری اشتباه میبریمون؟

دیگه ما پوکیدیم از خنده

دختره فکرکنم راهنمایی باشه،بعد به اشکان گفتم چیزی بهش نگو،بچه س دیگه

خلاصه فکرکنم نیم ساعتی طول کشید تا رسیدیم بوعلی ... همه نیمده بودن،12 نفر بودیم

دیگه رفتیم کلی عکس گرفتیم و بعد باز کلی پیااده اومدیم تا خونه

نمیدونم چطور میگفتن 5 دیقه راهه!

بعد قرار بود ظهر باز مهمون بیاد ... خاله مامان و مامان بزرگ اشکان

مادرو که فقط روز عقد دیده بودم

اون خاله هه هم تاحالا ندیده بودمش برای همین در حد دو سه درصد استرس داشتم

چون اولین بار بود قرار بود همو ببینیم ... هی به اشکان میگفتم من خوبم؟؟

دیگه طرفای 1 ظهر رسیدیم ... دیگه با خاله هه و دوتا دختراش روبوسی کردم

مادرم کلی بوسیدم

مادرو که میدیدم باد مامان خودم میوفتادم ... آخه اونم مثل مامان من آرتوروز شدید داره

هوووووم دعا کردم برای مادر برای مامانم که سالم و سلامت بشن و محتاج هیچکس نشن

ناهار خوردیم،باز رفتم آشپزخونه که مثلا ظرف بشورم ولی شقایق شبنم نذاشتن و گفتن تو برو پیش اشکان

عصرم که قرار بود تولد دوقلوها باشه ... دیگه آرایش کردم و به بلیز حریر پوشیدم با شلوار سرمه ای

خب شقایق اینا کلا ریلکسن ... دیگه شقایق و مامان شروع کردن رقصیدن

به منم میگفتن بیااا ... ولی خب من نه رقص بلدم نه روم میشد جلو مردا برقصم

شقایق بلا یه رقصی میکنه هااا ... کلاس رقص رفته

بعدم کیک اومد و کادوها رو دادن و عکس گرفتیمو کیک خوردیم

دیگه من پاشدم بشقاب کیک خودم و اشکانو بردم آشپزخونه و شروع کردم به شستن

هی گفتن تو نشور برو،حالا تازه عروسی و از این صحبتا

ولی دیگه دلم خواست بشورم ... دختر همین خاله هه اومد کمکم

گفتم متولد چندی شما؟ گفت 74!

اصلا بهش نمی اومد ... یعنی 21 سالش بود در حالی که بهش میومد 25 اینطورا باشه

سن منم پرسید ... گفتم متولد 68 هستم 27 سالمه

گفت جدی؟ فکر کردم مثلا 22 ساله ت باشه!

از یه طرف خوبه سنم کمتر میزنه از یه طرفم دوس ندارم بچه بزنم

ولی خوبیش اینه معلوم نیس من 4 ماه از اشکان بررگترم

بعد مردا رفتن پارک و خانوما شروع کردن به رقصیدن

به اصرار مامان و شبنم منم یکم رقصیدم 

بعد دیگه منو اشکان حوصلمون سررفته بود ... اومده بودیم مسافرت بگردیم نه که بشینیم خونه ... خب اینا باید تولدو همون کرج میگرفتن

خلاصه منو اشکان دوتایی رفتیم بیرون ... همون سمت بوعلی

دست همو میگرفتیم و راحت بودیم ... آخه ما جلو بقیه دست همو نمی گیریم و کلا خیلی سروسنگینیم!

یکم تو پارک نزدیک آرامگاه بوعلی نشستیمو دوباره راه افتادیم سمت خونه

 این زن دایی همدانی بسیار بسیار اهل تجملاته 

مثلا هی قیمت میداد که آره رو تختیمو x میلیون خریدم و ...

حسابی ام خسته شد ... تعداد مهمونا بالا بود ... با خودشون 26 نفر بودیم

البته آخرشب اون خاله هه رفتن بروجرد

جمعه صبحم که دوباره تیپ جدید زدم و ایندفعه دیگه همگی راهی گردش شدیم

اول رفتیم بابا طاهر ... اونجام کلی عکس گرفتیم 

کلا آثار تاریخی رو زیاد دوس ندارم ... ولی عوضش عاشق طبیعتم،عاشق دریا،جنگل

ولی فضای آرامگاه باباطاهر چون سرسبز بود دوس داشتم

بعد از اونجام رفتیم سد 

و بعد طرفای 1.30 اومدیم خونه ناهار خوردیم

ایندفعه دیگه گفتم بذار ظرفای ناهارو بشورم

بازم خیلی گفتن نشور و ... ولی قبول نکردم

من کفی میکردم اون یکی زن دایی ام آبکشی میکرد

بعد زن دایی همدانی دید من طلا دستم نیس ... فقط دوتا انگشترام بود با دستبند

دیگه گفت النگو دوس نداری؟ گفتم چرا در حد دوتا النگو مشکلی ندارم ولی در کل خیلی اهل طلا آویزون کردن نیستم

دیگه گفت وای نه تازه عروسی باید طلا دستت کنی و این صحبتا

 فکرکنم توقع داشت النگویی که برای عقد بهم کادو دادنو تو دستم ببینه

بعد ناهار یکم استراحت کردیم و بعد شروع کردیم به آرایش کردن

من بیرون اتاق بودم،زن دایی همدانی و اون دوتا زن دایی دیگه + مامان تو اتاق خواب بودن

چند باری شنیدم اسم من و اشکانو میگن

داشتن در مورد ما حرف میزدن و من حسابی کنجکاو شدم

پردیس اومد پیشم ... بهش گفتم میری ببینی اینا دارن چی میگن؟

گفت چطور؟چی شده؟

گفتم یه چیزی دارن در مورد ما میگن،بصورت نامحسوس برو ببین دارن چی میگن

دیگه گفت باااشه

رفت و اومد ... گفت زن دایی همدانی میگه چقدر اشکان و آرزو سروسنگینن

حداقل یه کاری کنن ما بفهمیم زن و شوهرن!

نمیدونم والا توقع داشتن اون وسط چیکار کنیم! مثلا همو بوس کنیم تا بفهمن ما زن و شوهریم!

بعد پردیس ادامه داد که مامان اشکان گفته اینا تو جمع سرو سنگینن وگرنه تو خونه خیلی باهم راحت و خوبن

بعد دیگه زن داییا گفته بودن درستشم همینه ... خوبه مثل سعید و زهرا نیستن

سعید و زهرا یکساله عروسی کردن ولی گویا کاراشون خیلی جلف و حال به هم زنه!

من که شخصا چیزی ازشون ندیدم ولی بارها شنیدم که درموردشون حرف میزنن و میگن چقدر سبکن

خلاصه که بله این حرفا رو درمورد ما میزدن

طرفای 5 عصر دسته جمعی رفتیم گنجنامه

چقدر مسیرش سرسبز و قشنگ بود ... یکم شبیهه جاده چالوس بود

همه بودیم،دایی همدانی ام اومد و تعدادمون زیاد بود

تعداد زیاد مسافرت رفتن خوبه هااا ولی یه بدی داره اونم اینکه هماهنگیش سخته،هی باید معطل اینو اون شد و ...

خلاصه رسیدیم گنجنامه،رفتیم بالا تا رسیدیم به آبشار

جالبه تو اون شلوغی ما با مونو پد عکس سلفی گروهی مینداختیم ولی خب از بس شلوغ بود همه تو عکسمون بودن خخخ

یکم مسیرش صعب العبور بود برای همین به اشکان گفتم دستمو بگیره که با مخ نخورم رو زمین

دیگه من جلو میرفتم اشکانم دستمو گرفته بود و بعد دست مامانش :)))

دیدیم نمیشه از رو سنگا رفت و خیلی لیزه

این شد که من خیلی شیک پاهامو گذاشتم تو آب :)))

اشکان دید گفت بفرما برو تو آب خخخخ

دیگه اونم کشوندمش تو آب ... شقایق که کفشاشو درآورده بود دستش گرفته بود و اومد تو آب

رفتیم نزدیک آبشار،آب میخورد به صورتمون و کلی خیس شدیم

اونجا کلی دسته جمعی سلفی گرفتیم،کلی جیغ جیغ کردیم

کلی به همدیگه آب پاشدیمو خوش گذروندیم

من که خیسه خیس شده بودم و دیگه داشتم از سرما می لرزیدم!

مریم دختردایی اشکان داشت از خودش عکس میگرفت منم دیگه رفتم جلو ... بعد برگشتم ببینم اشکان کجاست دیدم سرشو برده کنار سر مریم و دارن عکس میگیرن

به اشکان گفتم بفرما با دخترداییت عکس بگیر

یا خب مثلا یکی دو بار رویت کردم موقع اومدن پایین بازو مریمو گرفته بود

ولی خب حرفی نزدم ... نمیدونم چرا لبخندم اومد اون لحظه

به اشکان اعتماد دارم ... و میدونم کلا خانوادگی ریلکسن دیگه

کاریش نمیشه کرد ... منم باید خودمو مطابق اینا کنم

یا مثلا یه بار دخترعموش که مجرده و مثلا حدودا 30 سالشه دستشو دراز کرد و با اشکان دست داد

این چیزا اصلا تو فک و فامیل من نیس ... حریما خیلی زیاد حفظ میشه

ولی خب دیگه با دخترعموش دست داد

یا مثلا شوهرعمه هاش دستشونو دراز کردن که با من دست بدن

منم خب نمیتونستم دست ندم! برای اولین بار با مرد دست دادم!

با شوهرعمه هاش دست دادم ... چیکارکنم وقتی مدل اینا اینجوریه

خب خانوادگی تو این موارد باهم تفاوت داریم ولی باید این تفاوتا رو پذیرفت

از کجا اومدم کجا!

خلاصه گنج نامه کلی خوش گذشت ... بعدم رفتیم کتیبه خشایار شاهو دیدیم و اونجام کلی شادو خرم بودیم و عکس گرفتیم

بهترین نقطه سفر همین گنجنامه بود

خیلی زیاد به من و بقیه خوش گذشت

بعد دیگه اومدیم پایین و باز قرار شد عکس زوجی بگیریم!

پردیس و میثم ( دختردایی اشکان ) اونام 3 ساله عقدن ... بعد یه جا نشستن که عکس دو نفری بگیرن

دیگه هی به من و اشکان گفتن شمام هرکدومتون یه طرف آب بشینید و دست همو بگیرید تا عکس بگیریم

همه هم وایساده بودن ... داییا،زن داییا،دختراشون،پسراشون،شقایق شبنم

بعد خب اشکان روش نمیشد و میگفت زشته بابا

خلاصه دست منو نمی گرفت خخخخخخخخ دیگه هی اونام میگفتن بابا بگیرید دیگه یه عکسه،اشکال نداره

ولی اشکان آخر دست منو نگرفت و یه عکس ساده گرفتیم

ولی ول کن نبودن که میگفتن یکی این طرف جوب وایسه یکی اون طرف،دستای همو بگیرید و به هم نگاه کنید

انگار اومده بودیم آتلیه خخخخ

خلاصه با اصرارای زیاد همه،شقایق و ... دیگه بالاخره اشکان اون طرف جوب وایساد من اون طرف جوب ... دست همو گرفتیم و به هم نگاه کردیم تا عکس انداختن

خخخخ کلی سر این عکس انداختن خندیدیم

بعد از گنجنامه م رفتیم تو یه پارک یکم نشستیم و اومدیم خونه ...

بعد گفتن عکسا رو بذاریم رو تلویزیون و همه جمع بشیم تا عکسا رو ببینیم

دیگه مریم گوشیشو وصل کرد به لپ تاپ و تلویزیون و دیگه عکسا رو تلویزیون میومد

ووووووووویی من کلی خجالت کشیدم وقتی رسید به عکسای تکی خودم یا عکسای آتلیه ای که تو گنجنامه گرفتیم خخخخخ

خب همه داشتن نگاه میکردن :)))

یجوری بود خب

بعدم شام خوردیم و گفتن اسم فامیل بازی کنیم!

اشکان گفت من بازی نمی کنم،دیگه میثمم گفت اگه اشکان بازی نکنه منم نمیام

این شد که من و پردیس به اشکان هی گفتیم اشکان بیا اشکان بیا :)))

ده دوازده نفری اسم فامیل بازی کردیم و کلی خندیدیم

فداش بشم که انقدر بامزه اسم فامیل بازی میکرد :))))

من پیش شبنم نشسته بودم،اشکان اون طرف پیش داییش

بعد خب اسم فامیل سختی بود خخخ مثلا میگفتن با حرف ژ یا گ و ...

بعد یه چیزایی اشکان از خودش درمیاوردو مینوشت که نگوووو

کلی میخندیدیم،خودشم میخندید و من داشت دلم براش ضعف میرفت

خب اشکان کلا پسر آرومیه ولی اون شب یکم شیطون شده بود

خیلی دوس داشتنی بود برام ... خنده هاش خیلی شیرین بود

دلم میخواست برم بغلش کنم و بوسش کنم خخخخ

دیگه طاقت نیاوردم ... پاشدم رفتم کنارش رو زمین نشستم و ذوقشو میکردمو قربون صدقه ش میرفتم

بعد از اسم فامیلم بازی 20 سوالی کردن!

دیگه ساعت شده بود 1 ... مام کلی شلوغ بازی میکردیم و میخندیدیم

زن دایی همدانی میگفت یه کوچولو آرومتر ... میترسیم طبقه بالایی بیاد یه چیزی بگه

خلاصه دیگه گفتیم تا نیمدن بهمون فش بدن بازی و خنده رو تعطیل کنیم

این شد که دیگه جا آوردیم انداختیم و خوابیدیم

شنبه صبحم ساعت 10 راه افتادیم سمت کرج

اینم یه مختصر (!!) از سفر به همدان

 19 تیرم که تولدم بود :))

تولدم مباااارک

ولی چون مسافرت بودیم هنوز خبری از تولد گرفتن و کادو نیس خخخخخخخخ

 میدونم الان فشم میدید که باز کامنتدونی غیرفعاله و شاید یه عده دوس داشتن تولدمو تبریک بگن،مرسی عزیزای دلممممم Heart Smile