زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

منزل دوست

 

ادامه بدون رمـــ ـــز ... 

 

چند وقتی بود میخواستم برم خونه مریم ولی هی نمیشد

آخه مثلا ایندفعه که اومدم اصفهان دو سه روزشو با مامان رفتیم دکتر ارتوپد،چشم پزشکی و ...

اصلا وقت ندارم،گفتم تا اصفهانم به مادر محترم برسم،بخصوص که خیلی وقت بود میخواست بره چشم پزشکی و نمیشد 

یا مثلا یه روزشو رفتم آتلیه ... کلا کمبود وقت داشتم

اول قرار بود با سپیده بریم خونه مریم ... بعد هی میام نمیام درآوردو منو عصبی کرد

۲۷ سالشه ولی مامانش اجازه نمیده مثلا بیاد زرین شهر یا مدت زیادی بره بیرون بچرخه ( مثلا از صبح تا عصر )

اووووف خیلی بده مامانش اینجوریه

خلاصه که گفتم بیخیال سپیده،خودم تنهایی میرم

دیروز که باشه دوشنبه رفتم ترمینال و راهی زرین شهر شدم

چقدر خاطره از این شهر دارم ... ۴ سال دانشگاهم تو این شهر و با فاطمه گذشت

وقتی رسیدم ترمینال زرین شهر و پیاده راه افتادم سمت قرارم با مریم،یه حسی داشتم

وقتی رسیدم بلوار حریت یه لبخند گنده رو لبام بود و کلی خاطره از اون روزا برام زنده شد و از ذهنم گذشت

فاطمه م مال زرین شهر بود،همیشه برای رفتن به دانشگاه باهاش بلوار حریت قرار میذاشتم

وقتی میرسیدیم بلوار حریت باهم دست میدادیم،سلام علیک میکردیم،۴ تا فش به هم میدادیم از قبیل نکبت و پیاده بلوار حریتو میرفتیمم تا برسیم دانشگاه

چه روزایی باهم داشتیم ... من از این شهر کلی خاطره دارم

بلوار حریتو رد کردم و رسیدم فلکه نماز که با مریم قرار داشتم

 تا دیدم میگه وااای خانوم کرجی خخخخ شکلک های شباهنگShabahang

دست و بوس بوس انجام شد ... میگم چرا خانوم کرجی؟میگه خب دیگه عوض شدی،تیپت مثل کرجیا شده خخخ

بهش میگم اتفاقا عمومم جمعه با تیپ جدید دیدم همینو گفت،گفت خانوم کرجی

سر تا پام سرمه ای بود با مانتو جلو بازه رفته بودم

عینک آفتابی زده بودم به مریم میگم نخیر نمیشه،بذار تا من عینکمو بردارم میخوام قشنگ ببینمت

خلاصه کلا عینکو برداشتم گذااشتم تو کیفم و پیاده تو خیابونا چرخیدیم و دو تا مغازه لباس زیر فروشی رفتیم

گفتم بیا بریم پاساژ گلدیس،وقتی با فاطمه دوست بودم همش میرفتیم این پاساژ

رفتیم پاساژ ولی یخ بود،کسی به کسی نبود

رفتم دم یه مغازه وایسادم به مریم میگم یه بار با فاطمه اومدیم این مغازه دو تا سر کلیدی ست خریدیم،دو تا گاو،یکیش پسر یکیش دختر ... دختره رو فاطمه برداشت پسره رو من

قرار شد همیشه اینا رو یادگاری نگه داریم ... من هنوزم دارمش

مریم گفت آرزو بیا بریم،بیخیال فاطمه

از جلو اون مغازه رفتیم و از پاساژ اومدیم بیرون ... مریم گفت کاش با هم آشتی میکردید

لبخند زدم گفتم الان ۱ سالو یک ماهه ما با هم قهریم و قط رابطه

تو دلم گفتم دیگه حرفی ازخاطرات قدیم و فاطمه نزنم شاید مریم ناراحت بشه و بدش بیاد

کلی پیاده رفتیم و چرخیدیم،حسابی خسته شده بودم

بعد مریم میگه من که خسته نشدم،توام نباید خسته باشی

تو کوچشون که رسیدیم میگه وای خسته شدمااا،میگم نکبت تو دو دیقه پیش به من میگی خسته نشدم و عادت دارمو اینا،بعد حالا میگیی خسته شدم

جفتمون خنده مون گرفته بود

رفتیم طبقه سوم خونشون ... ولو شدم رو مبل و بعد پاشدم لباس عوض کردم و نشستیم پا خوردن

آب،میوه،کیک،چیپس

یه دونه طوطی داشتن بامزه بود ... مثلا میگفت سلام خوش اومدی

بعد مریم گفت طوطی افسردگی داره

من چشمام گرد شده بود گقتم مگه طوطی ام افسردگی میگیره؟ از کجا میگی؟

گفت آره افسردگی داره،نشونه ش اینه که کلی پراشو کنده یا ناخن پاشو میجوه

آخی عزیزم آخه طوطیو چه به افسردگی

مریم هرچی بهش میگفت برای آرزو شعر بخون بگو توانا بود هرکه دانا بود،اتل متل توتوله رو بخون نمیخوند که

بعد گفت این ماده س،در نتیجه با شوهرم اسماعیل جوره

خخخخخ چه جالب و بامزه

دیگه تبلتمم برده بودم،بهش یکم عکسای عقد و همدانو نشون دادم،فیلمای عقد که تو باغ گرفته بودیم

اونم رفت عکسای آتلیه شونو آورد نشون داد

خیلی قشنگ بود عکساشون

بهش میگم آآآقا عکسای ما اینجوری نیس

میگه خب شما آتلیه نرفته بودید،ایشالا برای عروسی حتما آتلیه برید

دیگه بعدم زنگید به اسماعیل گفت بره برامون غذا بگیره

بعدم رفتیم تلگرام و لاین،عکسای پروفایل فاطمه رو دیدم

اوووو وه انگار خیلی وقت بود ندیده بودمش،چقدرم عوض شده بود

دو سه بار تو بازه های زمانی مختلف عکساشو دیدم

بعدم اسماعیل اومد دم در غذا رو داد و رفت خونه مامانش

دستش درد نکنه برامون پن پن خریده بود،اولین بار بود میخوردم،گویا غذای مخصوص اون فست فود بود،یه چیزی شکل پیتزا،با طعمی بین پیتزا و اسنک

دستشون طلاااا

بعد ناهارم دراز به دراز افتادیم و حرف زدیم ... در مورد خانواده ی شوهر و ...

بعدازظهر یه سر اسماعیل اومد دم خونه،دیگه من دیدم زشته نرم سلام کنم

شال سر کردم رفتم دم در باهاش سلام علیک کردم

بعد اسماعیل به طوطی سلام کرد،اونم جواب داد سلام بابایی خخخ

به مریم میگفت مامان،به اسماعیل میگفت بابایی

دیگه اسماعیل باهاش بای بای کرد بره،اونم گفت بای بای

بعدم انگار با دیدن اسماعیل انرژی گرفته بود،صدا در میاورد و میرقصید خخخخ قسمت سینه و شکمشو تکون میداد

جلل الخالق،به حق چیزای تا حالا ندیده

مریم اگه یکم بهش محل نمیداد پاشو میاورد بالا و ناخنای پاشو میجوید که جلب توجه کنه!!

بعد مریم میگفت پرپرم عزیزم،هیچی دیگه خوب میشد خخخخ

آآآقا مریم هرچی بهش میگفت شعر بخونه لج میکرد نمیخوند

بعد میخواست بهش سیب بده،گفتم بهش نده،بگو اول بگو توانا بود هرکه دانا بود تا منم بهت سیب بدم

خلاصه مریم سیبو هی میبرد جلو نوکش و میاورد بالا،اونم اولش هی میخواست سیبو بگیره،ولی شعر نخوند که بهش سیب بده

مریم دید نخیر نمیخونه سیبو آورد جلو گفت خب بیا بگیر

آآآآفا این طوطی نیم وجبی قهر کرد و دیگه سیبو نگرفت  تازه سرشم برگردوند به نشونه قهر خخخخ

مریم میگفت که که م ( واژه اصفهانی )  کرد خخخخخ منم گفتم آره عامو بیا بشین،کلی خندیدیم

دیگه عکسای رو کامپیوترشو دیدیم و کلی حرف زدیم تا طرفای ۵ که قصد رفتن کردم

دیگه باهام اومد که برسونتم ترمینال ... اول رفتیم داروخونه دوتا کرم خریدم و بعد راهی ترمینال شدیم،رسیدیم خدافظی کردیم و بنده یکم با اشکان تلفنی حرف زدم و بعد سوار ماشین شدم

اینم از دیدار دوست چندین ساله م مریم ... امممم از دوره راهنمایی همو میشناسیم و به مرور رابطمون بیشتر و صمیمی تر شد

الان چون دو شهر مختلفیم و دیر به دیر همو میبینیم بیشتر از طریق وبلاگ و اسی از هم مطلعیم

خب دیگه چی بگم؟؟ 

11 شهریور 1394 خانواده اشکان اومدن مهربرون و بله برون و رسما ما رو نامزد کردن و انگشتر دستم کردن 

12 شهریور 1394 ام با کلی استرس و نگرانی رفتیم آزمایش خون 

همش نگران بودم که نکنه مشکل خونی داشته باشیم  

خلاصه که من خیلی شیک سالگرد نامزدیمونو یادم رفت خخخخ شکلک های شباهنگShabahang 

اشکانم که بدتر از من! حتی الانم یادش نیس

خلاصه که سالگرد نامزدی رو یادمون رفت 

با اشکانم قهرم ...شکلک های شباهنگShabahang  البته قهرمون ربطی به این نداره که سالگرد نامزدی رو یادمون رفت

 

 

امروز میخوام برم عکسای عقدمونو بگیرم،هورااااااااا

فیلمو گفت هنوز آماده نیس! ولی عکسا رو چاپ کردن،برم بگیرم که کلی ذوق دارم

فردام برم آرایشگاه و دیگه ان شاالله پنج شنبه راهی کرج بشم  

 

شنبه که مهمونی یا حنابندونه،یکشنبه م عروسی

دیگه نمیدونم کی بشه پست بذارم،چون پنج شنبه جمعه مهمونایی که قراره بیان برای عروسی،میان کرج،دایی همدانی،دایی بندری و چندتا خانواده دیگه که من ندیدمشون و نمی شناسمشون

ولی حتما هر وقت بشه براتون مینویسم

 خب من دیدم بعضی از دوستان از اینکه کامنتدونیو میبندم شاکی ان ... برای همین دیگه کامنتدونی رو نمی بندم،کامنتدونی بازه فقط ممکنه کامنتاتونو بدون جواب تایید کنم 

 بععععله،اینم از این پست