زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

عروسی

 

ادامه بدون رمـــ ـــز ... 

برای منی که زود زود پست میذارم،یه هفته ننوشتن زیاده

چه کنم که نه وقت پست نوشتن داشتم نه حوصله شو

دست و دلم به نوشتن نمی رفت

عروسی ام گذشت و تموم شد

در کل اون چیزی که در نظرمون بود نشد ... عروسی خیلی معمولی بود،اونقدرا خوش نگذشت

در حالی که یکی دو ماه بود همه منتظرعروسی پردیس بودیم و یجورایی ذوق داشتیم

 خب بذارید از اول تعریف کنم 

شقایق شبنم رفته بودن یه آرایشگاه نوبت گرفته بودن برای شینیون و آرایش ... برای منم وقت گرفته بودن

یجورایی جای گرونی رفته بودن ... اشکان میگفت خواهرا عروس انقدری که شما میخواین هزینه کنید،هزینه نکردن

ما دو برابرخواهرای عروس میخواستیم هزینه کنیم!

اشکان راست میگفت دیگه ... ولی خب نهایتا روز عروسی ساعت ۱۲ سه تایی رفتیم آرایشگاه

شقایق رژ زد،من و شبنم رژم نزدیم

بعد تو ماشین شقایق میگه حالا یه رژ میزدید چی میشد

سه تاییمون این شکلی بودیم

آرایشگره و شاگردش بودن ... به نوبت موهامونو سشوار کرد

و شقایق نشست برای آرایش غلیظ،به خواسته ی خودش

واااای خیلی بد غلیظ آرایش کرده بود ... چشماش خیلی سیاه و ریز شده بود

این شد که شقایق هی ایراد گرفت و گفت فلان کنید،کمرنگ کنید،اینجاشو اینجور کنید و ‌‌‌..‌

باز بهتر شد ..‌ خوبه که ایراد گرفت،من بودم جرات نداشتم انقدر ایراد بگیرم،والا

بعدم من برای آرایش لایت نشستم

منم راضی نبودم،مثلا خط چشممو نصفه کشیده بود،از وسط چشم

گفتم مداد تو چشمم بکشید بهتر نیس؟ گفت اینجوری خوبه،قشنگ شدی

دیگه منم اصرار نکردم و حرفی نزدم

بعدم شبنم بیچاره افتاد زیر دست شاگرده برای آرایش

یواشکی گفت وای خدا به داد من برسه،من میخواستم خودش آرایشم کنه

گفتم میخوای بهشون بگم؟گفت نه ولش کن

بعد دیدم شبنم گناه داره،همیشه همه جا هوای منو داره،این شد که بصورت نامحسوس به آرایشگره گفتم این خانومم دوس داشت شما آرایشش کنید،گفت عه واقعا؟ گفتم اوهوم

بصورت نامحسوس شبنمو از زیر دست شاگرده کشید بیرون و آرایشش کرد

قرار بود تا ساعت ۴ آماده مون کنن

بعدم رفت سر شینیون،بازم اول شقایقو درست کرد،چقدرم بد بود

بازم شقایق راضی نبود ... اصلا نارضایتی از چهره ش فوران میکرد

بعدم شبنمو درست کرد و بعد من

آآآقا افتضاح بودیم،با این همه پولی که گرفت

دیگه رفتیم خونه،مامان،اشکان و بابا بودن

از اشکان پرسیدیم خوب شدیم؟گفت نه،خیلی ام زشتید خخخخ

بعدم میگفت حقتونه،فکر میکنید جای گرون برید خوبه و ...

خلاصه لباس پوشیدیم،اشکانم کت شلوار پوشید،تا دیدمش بهش گفتم به به چه خوشتیپ شدی،خانواده شم از حرف من ذوق کردن خخخخخ

عکس تکی و خانوادگی گرفتیم

بعد من و شبنم یکم تو آرایشمون دست بردیم،من رژ زدم روی رژم،مداد کشیدم تو چشمم

دیگه طرفای ۵ رفتیم سر قرار که با سایر ممهمونا راهی قزوین بشیم

شقایق رفت تو ماشین دایی بندری ... من شبنم و اشکان عقب نشستیم و راهی قزوین شدیم

هی دلم میخواست دست اشکانو بگیرم ولی خب گفتم یکم مراعات کنم

بعد دیدم نخیر بدجور دلم میخواد،این شد که دستمو یه کوچولو گذاشتم رو پاش

شبنمم عینک آفتابی داشت نمیدید دیگه خخخخخ

بعد تو راه یه جا نگاه اشکان کردم،اونم سرشو آوردجلو،آآآآقا این دل من هری ریخت پایین،یجوری بود خب،انگار میخواست لب بگیره مثلا،اینه که من دلم ریخت

اومممم خیلی حس خوبی بود

دیگه تا برسیم کرج آهنگ گوش میدادیم،حرف میزدیم

ساعت ۳۰\۷ رسیدیم تالار

با اشکان بای بای کردم و رفتیم قسمت زنونه ... بعد چون من با مادر بزرگ اشکان اومدم و کیف دستیشو گرفته بودم این شد که از شقایق شبنم و مامان جدا شدم

بعد خب همینجوری هرکی که وایساده بود و میدیدم مادر بهش سلام میکنه منم سلام میکردم

به یه خانومه سلام کردم اونم سلام کرد ولی دیگه روبوسی اینا نبود

یه دیقه بعد اومد پیشم گفت من تازه الان متوجه شدم خانوم اشکانی

این شد که باهام روبوسی کرد ... 

دیگه با شقایق شبنم رفتیم یکم عکس گرفتیم ... بزن و برقصم یکم بود

بعد باز یه خانواده دیگه اومدن،که یهو مامان اشکان گفت باکلاسا اومدن خخخخ

خب اینا مال زنجان بودن،بعد گویا از این مدلان که از دماغ فیل افتادن و کلا با کسی خوب نیستن،پولدارن،دخترشون پزشکی میخونه،دامادشون پزشکه و ...‌ ماشینشون فلانه و ...

بعد فقط تو فامیل خانواده اشکانو قبول دارن! و اینا رو هم سطح و هم شان خودشون میدونن!!

علتشم برمیگرده به خونه زندگی اشکان اینا،به اینکه مثلا بابای اشکان مهندسه،خارج رفته هستش،زبان انگلیسیش فوله،شبنم شقایق و اشکان تحصیل کردن، مثلا اشکان فوق مهندسی پزشکیه،شقایق سرپرستاره بیمارستانه و ...

خلاصه که من تعریفو این خانواده رو قبلا شنیده بودم ... میگفتن اصلا با کسی تو فامیل جور نیستن و بخاطر اخلاق خاصشون کسی ام تو فامیل بهشون محل نمیدن و آدمم حسابشون نمی کنن!

خلاصه اینا که اومدن نه کسی جلوشون پاشد نه کسی باهاشون روبوسی کرد ... فقط یه سلام خشک و خالی

ولی خب من و شقایق شبنم اینا پاشدیم و روبوسی اینا کردیم

دیگه تا منو دیدن ( مادره و خانوم دکتر خخخ ) گفتن خیلی دوس داشتیم ببینیمت و ... تبریک گفتن و این صوبتا

منم تشکر کردم

ولی خب در کل خانواده اشکانم اینا رو اونقدرا تحویل نمی گیرن بخصوص شبنم

ساعت ۹ عروس دامادم اومدن ... وووویی یه ذوق عجیبی براشون داشتم،یه لبخند گنده رو لبم بود

بعد ۴ سال بالاخره عروسی کردن

پردیس خیلی خوشگل شده بود ... آرایشش،شینیون و تاجش عالی بود،عالی

۱ میلیونو ۲۰۰ گرفته بود ... در صورتی که نه ناخن کاشته بود نه مو رنگ کرده بود

بنظرم خیلی گرون گرفته بود ولی عوضش عالی شده بود

یه رقص دو نفره کردن،میثم هی تراول دور سر پردیس میچرخوند و بهش میداد

۲۰۰ تومن بهش شاباش داد

دیگه داماد رفت همین فریبا ( زنجان ) اومد و اصرار که پاشو بریم برقصیم

ووووو منم که رقص بلد نیستم،گفتم شما بفرما من بلد نیستم

دیگه عروس اون وسط میرقصید و سی نفرم دورش میرقصیدن! منم نشسته بودم تماشا میکردم

یه دفعه مرضیه خواهر عروس اومددستمو گرفت گفت بیا بریم

گفتم کجاااا؟؟ گفت پردیس گفته بیارمت که باهاش برقصی

دیگه رفتیم من و پردیس یکم با هم رقصیدیم

تو دلم خوشحال شدم که عروس تو اون شلوغی بفکر من بوده و گفته برید آرزو رو بیارید میخوام باهاش برقصم

دیگه یکم با پردیس رقصیدیم و دیگه من کنار وایسادم

وایساده بودم که فریبا اومد و شروع کرد به رقصیدن و گفت توام برقص خخخخ

گیر داده بود به من ... در حد یه دیقه با فریبا رقصیدم،بعد دستمو گرفت گفت بیا بریم بالا برقصیم

شبنمم بود،به شبنم گفتم توام بیا

سه تایی اون بالا در حد دو دیقه رقصیدیم و بعد از فریبا تشکر کردم،گفتم برم بشینم؟؟ گفت باشه برو

بعد که اومدم مامان و بقیه فامیل خندیدن گفتن فریبا بردت بالا،متعجبم بودن از اینکه انقدر منو تحویل گرفته خخخ

خلاصه بعدم شام خوردیم ... دیگه دل تو دلم نبود برم پیش عشقممم،دلم براش داشت پر میکشید

دیگه لباس پوشیدیم رفتیم سمت ماشین و آآآقا رو دیدممم

دیگه قرار بود بریم باغ

تو ماشین اشکان و بابا گفتن این چه عروسی بود،نه آهنگی بود نه بزن برقصی!! فقط صلوات میفرستادن

بعد اشکان میگه انقدر که برای ظهور امام زمان صلوات فرستادیم فکر کنم فردا ظهور کنن

خخخخ پسر بی تربیت

بهش میگم باز خوبه تو این مراسم چهارتا صلوات فرستادی ... در حالت عادی که نه نماز میخونی نه صلوات اینا

یه مدته دیگه به نماز نخوندنش گیر ندادم ... 

خلاصه گفتن اصلا خوب نبود و خوش نگذشت ... بعدم اشکان و پسرداییش عرفان دیدن خبری نیس رفتن خیابونای قزوین گشتن و شیرموز خوردن

خلاصه رسیدیم باغ ... چه عجب اونجا ارکس آورده بودن

اول میخواستن زنونه مردونه جدا باشه ولی خب دیگه جدا نشد و مختلط شد

مامان و شبنم اینا اونطرف نشسته بودن منم پیش اشکان وایساده بودم،جا نبود بشینیم

دیگه یکم محوطه باغ وایسادیم،بعد اشکان گفت برو پیش مامان و شبنم ... گفتم هم راه نیس که برم هم جا نیس

از طرفی ام دوس داشتم پیش اشکان باشم ...دیگه منو اشکان وایساده بودیم و رقصا رو تماشا میکردیم که بالاخره یه صندلی خالی شد و من نشستم،اشکان که دید نشستم خیالش راحت شد و رفت

شقایق و دایی بندری اینام که گم شده بودن و دیر به باغ رسیدن

بعد باز اشکان اومد اونجا وایساد

وایساده بود که داماد اومد دست اشکانو گرفت برد وسط برای رقص

دیگه اشکان،داماد و پسردایی اینا داشتن برای خودشون میرقصیدن ... منم لبخند گنده بر لب داشتم اشکانو نگاه میکردم

اشکانم با اینکه داشت میرقصید ولی حواسش بهم بود و یکی دو بار نگاهم کرد

تا اینجا مشکلی نبود و داشتم با ذوق نگاهش میکردم

بعد یجورایی فامیل عروس داماد جدا شدن برای رقص

و چون از طرف عروس قاطی مردا فقط چهار پنج نفر بودن،و یجورایی غریبه بودن بین اون همه آقایی که فامیل داماد بودن،کم کم از فامیل داماد جدا شدن 

بعد چندسانت اونطرف تر دخترا حلقه زده بودن و میرقصیدن

ازدور دیدم شبنم و دخترداییا هی به اشکان گفتن بره قاطی اونا برقصه

اشکانم رفت جز حلقه و دور میزدن و میرقصیدن

کم کم اعصاب و روان من خورد شد و رگ غیرتم قلمبه شد ... غیرت،حساسیت،حسادت

من تک و تنها اونجا قاطی فامیل داماد نشسته بودم بعد اشکان با فامیلش اونطرف میرقصید

انقدر دلم شکست،انقدر احساس تنهایی کردم که حد نداره

دیگه نه ذوقی داشتم نه چیزی

و بعد رقصشون تموم شد و ایستادن ... بق کرده بودم،اشکان از دور نگاهم کرد گفت چته؟ از دور جواب دادم هیچی

یعنی نمیدونست من از اینکارا بدم میاد،متنفرم؟نمیدونست چقدر من حساسم و غیرتی؟

حداقل قبل از اینکه بره جز حلقه،میومد دست منو میگرفت و میبرد و با من میرقصید،با من دور میزد

نه که من تک و تنها بشینم،من که باشم زنش، حضورنداشته باشم

بعد که ایستاده بودن شقایق اومد دنبالم،گفت بیا اونجا پیش ما

ولی نرفتم،لج کرده بودم،گفتم همینجا خوبه و نرفتم

اشکان چند بار گفت بیا اینطرف،ولی نرفتم دیگه

الان که رقصشون تموم شده بود یاد من افتاده بود؟ نرفتم

بعد اومد پیشم نشست ... تحویلش نگرفتم ... گفت چته؟

تو دلم گفتم یعنی نمیدونی چمه؟ ازچی ناراحتم؟

جواب ندادم ... ۵ دیقه بعدشم مراسم باغ تموم شد و رفتیم بیرون

زندایی همدانی گفت پس تو کجا بودی شوهرت انقدر رقصید

با یه لبخند تلخ جواب دادم اونطرف نشسته بودم،دیدم میرقصید

اوف که چقدر عصبی بودم ... با پردیس روبوسی کردم و خدافظی و سوار ماشین شدیم

توماشین یکی دو بار اشکان حرف زد ولی با سردی جواب دادم ایشونم قهر کردن و دیگه تا خود کرج که هیچ تا فردا ظهرش محل ندادن و کلا قهر بودیم

البته قهر بودیم بهش گفتم چرا منو تنها گذاشتی؟چرا رفتی قاطی زنا رقصیدی؟

جوابشم این بود که ناراحتیت بیخوده،من نرفتم دو به دو با دختری برقصم،فقط جز حلقه بودم و میرقصیدم

فردا ظهرش آشتی کردیم و تو یه فرصت مناسب در موردش حرف زدیم

گفتم ما باهم تفاوت فرهنگی داریم ... تو فامیل شما بدون شال بودن،بی حجاب بودن عادیه ( بخصوص فامیل باباش ) تو فامیل ما همچین چیزی نبوده ... الان حرص میخورم 

گفتم تو خانواده من رقص قاطی معنایی نداره ... نه خودم اینطور بودم نه داداشام

حالا میبینم تو میری میرقصی حرص میخورم

گفت تو به من اعتماد داری یا نه؟اگه اعتماد داری نباید حرص بخوری

گفتم اعتماد دارم ولی روت خیلی حساسم،حسودم

گفت من که نرفتم دو به دو با کسی برقصم،تو حلقه جلوم عرفان بود،پشت سرم شبنم

گفت باید تفاوتا رو بپذریم ... باید بهم اعتماد داشته باشی

فقط گوش دادم و سکوت

حرفاش بنظر منطقی بود ولی دل من،قلب من،حساسیت من منطق سرش نمیشه

اینم گذشت و آشتی شدیم ولی خب اون احساس تنهایی که تو باغ داشتم خیلی بد بود

کاش منم برده بود برای رقص

بیخیال دیگه گذشت

شقایق میگفت آرزو میبینم که فریبا باهات رقصیده

گفتم آری ... گفت افتخاری نصیبت شده خخخخ این کم پیش میاد از کسی خوشش بیاد و به کسی محل بده،معمولا خودشو از همه برتر میدونه و به کسی محل نمیده

گفت تو باغ اشکانو دید دیگه با اشکان سلام علیک کرده بوده و تبریک گفته بوده و گفته خانومت خیلی دوس داشتنی و دلنشینه خخخخ

اشکانم تشکر کرده بوده بابت الطافشون ... به قول شقایق خیلیه که منو دوس داشته و به دلش نشستم،افتخاریه خخخ

خب تو این چند روز با یه سری فامیل جدید برخورد کردم 

یکی دیگه از فامیلام که میشد عروس دایی مامان اشکان اومد پیش من و شبنم نشست

گفت ماشالا خیلی ناز و دوس داشتنی هستی! با مهرو محبتی

منم تشکر کردم،گفتم نظر لطفتونه

یه روز دیگم زن دایی همدانی و بندری نشسته بودن گفتن اشکان چه شانسی آورده و چه دختر خوبی قسمتش شده

بعد زن دایی همدانی میگفت یه دختر خوب،مهربون

گفت دیشب حرفت بوده،گفتم چه حرفی؟ گفت گفتیم کاش یه دختر خوب مثل آرزو نصیب محمد (پسردایی اشکان) بشه

منم ذوق کردم گفتم مررررسی لطف دارید

شقایق شبنم اینام که خوشحال بودن از این حرفا ... خدا رو شکر که فامیل دوسم داشتن

از بعد عروسی ام همش خاله بازی داشتیم!! بخاطر مهمونایی که از شهرای دیگه اومده بودن ... بارها دور هم جمع شدیم با ۴ تا داییا اشکان و...

سه چهار بارم اومدن اینجا برای شام ... خلاصه که این مدت حسابی سرم شلوغ بود

 اینم از این پست ...

تعریفی زیاده هااا ولی فرصت نوشتن کم

این پستم خیلی طولانی شد :)