زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

آنچه گذشت

 

ادامه بدون رمز ... 

 

اون شب قرار بود بریم مهستان

من،شقایق و شبنم با ماشین رفتیم دم مغازه دنبال اشکان

من رفتم که به اشکان بگم بیاد بریم که یدفعه دیدم الهام و وحید هستن

با دیدن الهام کلی تعجب کردم و خوشحال شدم

دیگه باهم روبوسی کردیم

اوممم وحید و الهام کلا خیلی راحتن،روز تعطیل تا ساعت ۹ شب بیرون بودن خب یجوریه

من و اشکان کلی محدودیت داشتیم،بخصوص من

هیچوقت نشد تو روز تعطیل با اشکان قرار بذارم،همیشه ساعت ۴ یا ۵ عصر دیگه ازش جدا میشدم و راهی خونه میشدم

تنها روز تعطیلی که باهاش قرار داشتم همون ۹ فروردین ۹۱ بود،اولین دیدارمون

حالا من گاهی اوقات متعجب میشم از اینکه الهام و وحید انقدر آزادن

 خلاصه رفتم به شقایق شبنم که تو ماشین بودن گفتم الهام و وحید مغازه ن،یکم صبر کنید تا برن

بعد اومدم مغازه پیش الهام ... دودیقه گذشت دیدم شقایق شبنم اومدن داخل

دیگه سلام کردن،من دیدم خب الهام شاید فکرکنه مشتری ان،معرفی کردم،گفتم خواهرای اشکانن

شقایق شبنم اومدن جلو باهاش دست دادن ولی الهام یجوری سرد بود

نمیدونم از خجالت بود یا مثلا تعجب کرده بود

خلاصه ده دیقه بعد الهام و وحید خدافظی کردن و رفتن،ما هم راهی مهستان شدیم

مهستان هیچ چیز قشنگی نبود،برای همین برگشتیم سمت ماشین و بعد رفتیم رستوران شام خوردیم

و سریع اومدیم خونه تا بفرمایید شام ببینیم

اووووف که چقدر این قسمتش بد و رو مخ بود،چقدر مجید عوضی بود!

خلاصه که کلا نه مانتو خریدم نه پالتو

موکول کردم به یه وقت دیگه که جنسای جدید و خوشگل برسه و تنوعم بالا بره

عیدی ام بهم سایه چشم و پول دادن

بعععله

چهارشنبه م که با الهام و وحید رفتیم پیک نیک

اشکان برامون کباب درست کرد،اوووخی بهش میگفتم مرد من

چقدر طبیعت خوبه،دل آدم باز میشه ... جای خلوت و دنجی بود

الهام و وحید رفتن دستشویی،من و اشکانم از فرصت استفاده کردیم دراز کشیدیم پیش هم

چندتا مااااچمم نثار هم کردیم خخخخ

عصرم چهارتایی منچ بازی کردیم و کلی خندیدیم

دیگه حسابی خسته و کوفته بودیم،ساعت ۵ اومدیم خونه و قرار بود شبش بریم خونه دایی،تولد آرین

لهههه له بودیم،ولی خب شب رفتیم،اصلا چشمام به زور باز بود،حسابی خسته بودم و خوابم میومد

آهان راستی شقایق گفت اون شب که اومدی دم ماشین گفتی الهام و وحید هستن،ما کنجکاو شدیم بیایم الهامو ببینیم

برای همین اومدیم داخل مغازه،ولی چقدر دیر جوش و سرد بود

گفتم آره اتفاقا منم حواسم بود که چقدر سرد دست داد و سلام کرد

گفت سرده یا خجالتی؟

گفتم سرد که نیس،شاید خجالت کشیده،نمیدونم

بعد شقایق گفت حتما تعجب کرده بوده از دیدن ما،گفته اینا دیگه کی ان خخخخ

چه بدونم والا

قرار بود جمعه با اشکان دوتایی برگردیم اصفهان و اشکان دو سه روزی اصفهان باشه

بعد مینا زنگ زد گفت انگار قراره هفته دیگه عروسی امید ( پسرداییم ) باشه،مطمن نیستم

زنگ زدم به مامان ببینم چه خبره

گفت اول قرار بوده همینطوری برن سر زندگیشون و عروسی نگیرن

ولی حالا انگار میخوان شب جمعه یه رستوران همه رو دعوت کنن برای شام

گفت هنوز معلوم نیس 

گفتم خب اشکان که نمیاد یه هفته اصفهان بمونه یا مثلا یکشنبه برگرده کرج و دوباره سه روز بعدش بیاد اصفهان

مامان گفت نمیشه که،اشکانم باید باشه 

گفتم حالا مطمن شو ببین میخوان چیکار کنن و به من خبر بده

بعد فکر کردم گفتم فوقش جمعه تنها برمیگردم و اشکان هفته دیگه برای عروسی امید بیاد

خلاصه با کلی تلفن اینا متوجه شدیم عروسی و رستوران صد در صده و ما هم دعوتیم! دایی گفته بوده اشکانم حتما بیاد

دیگه این شد که فقط برای من بلیط گرفته شد

هرچند اشکان قبل اینکه بلیط بگیره،گفت میخوای جمعه نری،شنبه بری؟

گفتم نه چند روزه دارم به خانوادم میگم جمعه میام

پنج شنبه م که با وحید،پیمان و علیرضا رفتیم شام و قلیون

تو رستوران انقدر خندیدیم که من دلمو گرفته بود خخخخ

پیمان آدم طنز و بامزه ایه،حرفاش،کاراش همه خنده دارن

اشکان اونجا که بودیم هر دفعه بهم میگفت دختر بد،میگفتم چرا؟ میگفت چون میخوای بری

میگفت منو میخوای تو عصر جمعه ی پاییزی و دلگیر تنها بذاری بری

گفتم خب میخوای بلیطو کنسل کن،شنبه بگیر

گفت نه دیگه

جمعه چقدر دلگیرو بد بود ... برای ساعت ۳۰\۱۲ بلیط داشتم

مامان و شبنم برام ساندویچ کتلت گرفتن که توراه بخورم

همینجور که داشتم ضدآفتاب میزدم و اشکان رو تخت نشسته بود انقدر بغض داشتم که حد نداشت

اشک تو چشمام جمع شده بود

به اشکان گفتم الانه که گریه م بگیره :-( 

گفت گریه نکنیااا

نذاشتم اشکام بریزه

دیگه آماده شدم،اشکان یکم پول گذاشت تو کیفم،فداش بشم من،مرد کوچولوی من

یه لباسم از مغازه برای خودم برداشته بودم،ساده و شیکه 

خلاصه آماده شدم،موقع خدافظی بود،مامان گفت چه روزی رو برای رفتن انتخاب کردی،جمعه

هوووووم

اول با مامانش دست دادم و خواستم روبوسی کنم که بغلم کرد،انقدر دلم گرفت که نگو

باز بغض داشتم ... قرار بود از اشکان جدا بشم،از خانواده ی خوبش

رفتم سمت شقایق که باهاش روبوسی کنم و خدافظی

یهو بغضم شکست و یه قطره اشک از چشمم اومد

شقایق دید،گفت ا عزیزم گریه نکن،اصلا نرو،همینجا بمون

دیگه تند تند اشکام میومد،گوله گوله

مامان اشکان بغلم کرد,منم بغلش کردم و اشک بود که میومد :'( 

شبنمم قرآن و آب آورد،باهاش روبوسی کردم،از زیر قرآن رد شدم و گوله گوله اشک میریختم

اونام چشماشون پر از اشک شده بود،خدافظی کردم و رفتیم پایین

اشکان نگام میکرد،میگفت گریه نکن،زود میام پیشت

سوار ماشین شدیم،همینجوری طبقه سوم خونه اشکان اینا رو نگاه کردم دیدم شبنم و مامان پشت شیشه وایسادن

عزیزمممم 

باهاشون بای بای کردم و راه افتادیم سمت ترمینال

هنوزم اشک میریختم،اشکانم دستمو گرفته بود

باید بعد از ۱۵ روز از عشقم جدا میشدم،بین گریه هام تو دلم فقط برای اشکان دعا میکردم

میگفتم خدایا خودت مواظبش باش،تنهاش نذار

کم کم آروم شدم ... نمیدونم این همه اشک از کجا اومده بود

رسیدیم ترمینال،اشکان باهام اومد تو اتوبوس ... بعد گفت راستی چی میخوای برات بخرم؟نوشابه میخوای؟

گفتم اوهوم،رفت برام نوشابه،بادوم زمینی و آلبالو خشکه خرید اومد داد بهم

گفت هفته دیگه میام پیشت،باهام دست داد،خدافظی کردیم و رفت بیرون از اتوبوس

بازم بغض کردم و اشک ریختم

چقدر جدایی بده ... قرار بود تو این سفر همراهم باشه ولی نشد

اتوبوس حرکت کرد،با هم بای بای کردیم و جدا شدیم

هووووووم

بابا اومد ترمینال دنبالم ... وووویی چقدر دلم برای همه شون تنگ شده بود،بخصوص علی کوچولو و دانیال

علی چند دیقه محکم بغلم کرده بود،عزیزدلمه  

دیگه آلبوم عکسای عقدو الهام ندیده بود،نشونش دادم

عکسای عروسی پردیسم نشون دادم

بععععله

ان شاالله اشکان آخر هفته برای عروسی امید میاد :-)