زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

سه روز در کنار یار

 

امروز 

فکر کن تازه به دنیا آمدی

مهربان باش

شاید فردایی نباشد

شاید فردایی باشد

اما

عزیزی نباشد ...

 ادامه بدون رمز ...  

خب از روز پنج شنبه و عروسی تو پست قبلی تعریف کردم

جمعه م که چون شب قبلش دیر خوابیده بودیم،صبح دیر پاشدیم،طرفای ۳۰\۱۰ اینا بیدار شدیم

البته اینم بگم من هنوز که هنوزه و ۵ ماه از عقدمون گذشته،روم نمیشه شبا برم پیش اشکان بخوابم

در نتیجه وقتایی که اشکان اصفهانه،ظهرا میرم تو اتاق و پیش هم میخوابیم ولی شبا نچچچچ

جمعه ظهرم که مثل همیشه بهزاد اینا برای ناهار اومدن بالا،ولی بهنام اینا نیمدن چون الهام حالش چپ بود

اشکان حالش بدتر شده بود،اصلا چشماش به زور باز بود،بی حال و مریض بود

منم غصه م شد بابت این حالش،بابت اینکه حال نداره و مریضه،بابت اینکه بعد مدت ها اومده خونمون ولی مریضه 

از طرفی ام بنا به تغییرات هورمونی عصبی بودم و پاچه گیر خخخخ

سر اینکه اشکان نذاشت صبح برم حموم پاچشو گرفتم خخخ

بمیرم براش :-( 

خودم قشنگ متوجه بودم که دنبال بهونه م،اشکانم بعد علت پاچه گرفتنمو فهمید خخخخ

مامان اشکان برای عید غدیر که کرج بودم پول دادن و گفتن برو باهاش مانتو بخر

که خب کرج نخریدم

جمعه دلم میخواست بریم دنبال مانتو پاییزه

ولی خب دیدم اشکان حال نداره،دلم نیمد ببرمش این مغازه اون مغازه برای خرید مانتو پاییزه

در نتیجه مانتو خریدن کنسل شد و قرار شد عصر من برم حموم و بعدش بریم سیتی سنتر سپاهان شهر

بابا ساعت ۶ عصر ماشینو آورد و در نتیجه ما ساعت ۳۰\۶ رفتیم سیتی سنتر

چقدرم شلوغ بود 

دیگه ماشینو پارک کردیم و طبق معمول رفتیم سمت وسایل برقی و جهیزیه خخخ

اشکان یه تلویزیون منحنی ال ای دی دید گفت من میخوام از اینا بخرم

خب گرون بود،فکرکردم شوخی میکنه ...

گفت نه جدا من از اینا میخوام بخرم

منحنی قشنگه خب،بخره چه بهتر  

بعدم که رفتیم اتو،ماشین لباسشویی،یخچال و ... دیدیم

هوووووم من هنوز کوفتم نخریدم  زمین کشاورزی ای که بابام وقتی بچه بودم برای من خریده تا موقع ازدواجم بفروشیم و باهاش جهیزیه بخریم هنوز فروش نرفته 

خونه آقاجونمم هنوز فروش نرفته  واااای کاش حداقل زمین فروش بره تا من جهیزیه بخرم و گرنه چیکار کنم 

خلاصه بعدم رفتیم قسمت لوازم آرایشی و اشکان برای خودش ژل و تافت خرید

یکم نشستیم تا خستگیمون در بره و بعد رفتیم که بریم سمت پارکینگ

یه مغازه آبمیوه فروشی و ... بود که یکی از آبمیوه هاشون آبی خوشرنگ بود

دل اشکان پیش این رنگ گیر کرد،نمیدونستیمم چیه خخخ

رفتیم از فروشنده پرسیدیم این آبی خوشرنگه چیه؟

گفت بلوبری ... خریدیم ولی فقط رنکش قشنگ بود،مزه ش مثل آب بود که یه کوچولو بهش شکر زده باشن!

بعد از سیتی سنتر به اشکان گفتم میای شام اسنک بخوریم؟

گفت باااشه،دیگه بردمش یه جای جدید که قبلا بابام از اونجا اسنک میخرید و کلی خوشمزه بود

رفتیم خیابون توحید،اسنک خریدیم تو ماشین خوردیم

خیلی خوشمزه بود و بسی چسبید

بعد به اشکان میگم دستت درد نکنه،میگه دست خودت درد نکنه که منو جای به این خوبی و خوشمزگی آوردی :-) 

بعدم پیش به سوی خونه،تو راه خونه سرمو میذاشتم رو شونه ش و شونه شو،لپشو بوس میکردم :-) :-) 

اونم پیشونیمو بوس کرد :-) 

 

خب بریم سر شنبه ...

شنبه قرار بود شب برای شام بریم طبقه بهزاد اینا ... پاگشامون کرده بود

در نتیجه قرار شد صبح بریم بیرون ولی متاسفانه مهدی ماشین بابا رو برده بود و ماشین نداشتیم

دیگه قرار شد با ماشین بهزاد بریم

وقتی داشتم آماده میشدم مامانم به الهام زنگ زد ببینه حالش چطوره،بهتر شده یا نه

که گفت نه حالم خوب نیس،من از اینور بلند گفتم بپوش میایم دنبالت بریم دکتر

اول هی گفت نه مزاحم نمیشم و این صوبتا،ولی من و مامان اصرار کردیم،دیگه قرار شد من و اشکان بریم دنبال الهام و علی کوچولو که ببریمش دکتر

دیگه سوار بر ماشین بهزاد شدیم و رفتیم 

تو ماشین یهو از زیر عینک آفتابیم به اشکان نگاه کردم

بعد اشکان یهو گفت این بچه قبلا این شکلی نبودااا

گفتم با منی؟ گفت آری

گفتم خب چرا؟ گفت خب دیگه،قبلا دوره دوستیمون یه عالمه ابرو داشتی،این شکلی نبودی که

گفتم الان بهترم یعنی؟ گفت آری هم قشنگتر شدی هم خوش تیپ تر شدی

منم کلی ذوق کردم  خخخخخ

رفتیم دنبال الهام و علی کوچولو و پیش به سوی دکتر

الهام خواست علی رو هم با خودش ببره که ما دیگه بریم و معطل نشیم،که گفتیم نه،علی پیش ماس،تو برو دکتر و بیا

دیگه با علی تو ماشین بودیم تا الهام اومد ... گفت برام قرص آهن اینا نوشته گفته احتمالا کم خونی

بعد باز رفتیم داروخونه تا الهام داروهاشو بگیره،اشکان و علی ام رفتن آب بخرن،به اشکان گفتم دست  علی رو بگیر

انقدر بامزه بود اشکان دست علی رو گرفته بود،قربون صدقه جفتشون رفتم خخخ

خلاصه رفتن کلی آب معدنی خریدن،بعدم اشکان به علی گفته بود هرچی دوس داری بردار تا برات بخرم،علی ام یه رانی برداشته بود،اووووخی

دیگه الهام و علی رو گذاشتیم خونه و قرار شد عصر بریم دنبالشون که بیاریمشون خونه مون چون اونام خونه بهزاد دعوت بودن

دیگه ما راه افتادیم سمت انقلاب،تو راه دیدیم یه پلیس سوت زد 

به اشکان گفتم بیا بریم با ما نبود خخخخ

بعد دیدیم باز داره سوت میزنه و ایست میده،دیگه یکم بالاتر وایسادیم و گفتیم یا خدا چی شده!

مدارک ماشین و گواهینامه رو برداشت رفت پیش پلیسا

منم قلبم میزد و نگران بودم که عایا چی شده

بعد پلیسه با اشکان اومدن سمت ماشین،با ترس پیاده شدم،گفتم چی شده؟

اشکان گفت بخاطر شیشه ها

من این شکلی بودم  اشکان گفت آقا ننویس،ماشین مال من نیس و ... ولی کو گوش شنوا

خیلی شیک ۵۰ هزار تومن جریمه شدیم 

انقدر اعصابمون خورد شد که نگوووو ... آخه شیشه های ماشین بهزاد فوق العاده زیاد دودیه!

همه شیشه هاش دودیه،در حد سیاه! یعنی اصلا داخل ماشین به هیچ وجه قابل دیدن نیس!

خب برادر من چرا انقدر شیشه هاتو دودی کردی! 

دیگه ساعت ۱۲ رسیدیم انقلاب،رفتیم یکم وسط چهارباغ نشستیم،حرف زدیم تا طرفای ۱ که رفتیم خانه کنتاکی برای ناهار

قارچ سوخاری و سیب زمینی سفارش دادم،اشکانم چیزبرگر و قارچ

آهنگای پاشایی پخش میشد،همه غمگین بودن،کلی دلم گرفت اونجا!

بعدم چون حال نداشتیم پیاده بریم سینما سپاهان و فیلم فروشنده رو ببینیم،گفتیم بریم سینما ساحل فیلم ناردون ببینیم

واااای که چقدر مزخرف و بیخود بود!!

بعد سینمام که کلی هوا ابری و بد شده بود،به الهام اس دادم ۳۰\۴ میایم دنبالتوون

دیگه رفتیم دنبال الهام و علی کوچولو ... تو راهم رفتیم برای خونه بهزاد اینا شیرینی خریدیم

دیگه رسیدیم چایی خوردیم و بعد رفتیم بالا یکم استراحت کنیم ولی اشکان نذاشت بخوابم که،هی شیطونی میکرد :-) :-) 

بعدم رفتیم طبقه پایین ... شامم بادمجون،مرغ و کباب بود با سالاد

زدیم بر بدن ... موقع شام بهزاد یه عکس گرفت و فرستاد برای گروه فامیلی تو تلگرام ... اصلا حواسش نبود من بی حجابم،یقه لباسم بازه و ... وقتی فرستاد تازه متوجه شد!

بعدم خب فامیل مامانم مومنن به اصطلاح (!!) دیگه هی پیام اومد که چرا این عکسو فرستادی،چرا آرزو بی حجابه!

و بدترین حرف،حرف سهیلا بود که پیام داده و نوشته : بهزاد توام مثل تهرانیا و کرجیا بی رگ شدی 

اووووف 

حالا امروز که مامانم زنگ زده و بهش گفته مگه تهرانیا و کرجیا چشونه؟؟ گفته خاله بخدا منظوری نداشتم!! نه که بگم بی غیرتن،منظورم این بود که راحتن!!

اگه نوشته بود بهزاد مثل کرجیا و تهرانیا ریلکس شدی خیلی فرق داشت تا اینکه نوشته مثل اونا بی رگ شدی!

اینم از پاگشای بهزاد و عکس دردسرآفرین

 

خب بریم سر روز آخر یعنی یکشنبه

یکشنبه چون روز آخر بود یجوری بود ... دوس داشتم بیشتر بمونه ولی خب نمیشد باید میرفت

یکشنبه ظهر من دراز کشیدم اشکانم با گوشیش فوتبال بازی میکرد و هی سرفه میکرد

رفتم پایین دوتا چایی ریختم اومدم بالا تا بخوریم و گلوش یکم نرم بشه

چایی خوردیم دوباره من دراز کشیدم،دیدم همچنان سرفه میکنه

دوباره رفتم پایین براش لیمو شیرین و شربت ضد سرفه و آب گرم آوردم که بخوره

انقدرم بد داروس که حد نداره،به زور یه قاشق شربت ریختم دادم دستش که بخوره،مثل این بچه کوچولوها شده بود قیافه ش :-) :-) 

دیگه طرفای ۴ اومدم پایین که آماده بشم بریم بیرون،از قبل قرار گذاشته بودیم بریم خیابون نظر مانتو پاییزه بخریم

بعد خب باد میومد،یه بافت برداشتم بردم بالا گفتم اینو بپوش که سردت نشه

گفت نچچچ نمیخواد ... گفتم خب سردت میشه ... گفت نه انقدر نگران من نباش،چندبار بخاطر من میری بالا و پایین

بعدم بغلم کرد گفت مرررسی که هوامو داری و نگرانمی 

خلاصه لباس پوشیدیم و پیش به سوی نظر ... بهش میگم امروز بیرون رفتن نمی چسبه،میگه چرا؟ میگم چون میخوای بری

میگه فرقی با روزا و شبای دیگه نداره،سه چهارساعت وقت داریم برای گشتن

گفتم باااشه.رفتیم پارکینگ جلفا ماشینو پارک کردیم و پیاده از جلفا رفتیم سمت نظر

بادم میومد و هوا بگی نگی سرد بود

دیگه رفتیم سمت مانتو فروشیا ... کارای پاییزه رسیده بود

اول یه جا یکی پسندیدم،داشتم به اشکان نشون میدادم که دختره یه نگاه به خودم و مانتویی که پوشیده بودم انداختو گفت کوتاه ترشم هست

خخخخخ آخه مانتویی که پوشیده بودم کوتاه بود

گفتم نه زیاد کوتاه نمیخوام 

رفتم پرو کردم ولی خوشم نیمد ... بعدش رفتیم عالینجاب اونجا دوتا پسندیدم

یه مانتو و یه مانتو پاییزه ... مانتو رو سفیدشو برداشتم،پاییزه رو مشکی،و رفتم پرو

خب من ۴ سالی میشد مانتو مشکی نخریده بودم ... همه مانتوهام رنگیه،مشکی فقط یکی داشتم که کهنه س و نمی پوشمش

چون بعد سال ها مانتو مشکی پرو کردم حس کردم بهم نمیاد و باز دلم دنبال رنگی بود ... در صورتیکه آدم باید یه مانتو مشکی داشته باشه ،نمیشه که

اشکان گفت بهم میاد،خوشش اومده بود ... بعدم اون سفیده رو پرو کردم،اونم گفت خوبه

و در نهایت جفتشو خریدیم خخخخخ هم یه مانتو برای عیدم هم یدونه پاییزه

اونجا دلم ذرت خواست،به اشکان گفتم تو ذرت میخوای؟گفت نه،یه چی دیگه بخوریم

در نتیجه چیزی نخوردیم بعدم دیگه خوش و خرم رفتیم سمت ماشین

تو ماشین اشکان گفت بیا بریم همون جا که جمعه رفتیم اسنک بخوریم،منم موافقت کردم و گفتم بذار به خونه بگم

اشکان گفت نگی من گفتم،اونوقت فکرمیکنن غذای ظهرو دوس نداشتم و بد غذام ( آخه گفته بودم شام میایم خونه )

خلاصه زنگ زدم به مامان گفتم شام بیرونیم،مامان فکر کرد من گفتم شام بیرون باشیم،گفت بیاین خونه بخورید

گفتم خب خود اشکان میگه هوس اسنک کردم و ...

آآآقا بعد تلفن اشکان عصبی شد،گفت مگه نگفتم از جانب خودت بگو

یکم توضیح دادم و گفتم خب حالا تو بگی مگه چیه

گفت مشکل تو اینه که حرف گوش نمیدی و کار خودتو میکنی و صداش رفت بالللا

خب منم ناراحت شدم،اونم گازشو گرفت رفت سمت انقلاب

وقتی انقلاب رسید باز با صدای بلند گفت کجا برم؟

منم خب توقع نداشتم صداشو بالا ببره،لج کردم گفتم هرجا،من نمیدونم و دیگه حرف نزدم

بعدم یواش یه قطره اشک از گوشه چشمم سر خورد اومد پایین

همش تو فکرم این بود که چرا شب آخری الکی الکی اینطور شد ... هی میگفت کجا برم؟ منم میگفتم برو خونه

میگفت من که اینجاها رو درستو حسابی بلد نیستم،آدرس بده

گفتم خودت برو تا پیدا کنی ... لج کرده بودم چون صداشو برده بود بالا

خلاصه خودش راه افتاد ... گفتم انقدر ذوق داشتم مانتو بخرم بعد الکی الکی گند زدی تو امشب

گفت من یا تو و ...

گفتم من این مانتوها رو نمیخوام،چلوندم تو کیفم و گفتم نگو مانتو خریدیم

گفت پس بندازشون تو سطل آشغال ... گفتم حتما میندازم

اگه صداشو بالا نبرده بود حتما اون قضیه تلفنو از دلش در میاوردم ولی وقتی صداشو بالا برد منم ناراحت کرد

نزدیکای خونه گفتم دستت درد نکنه گشنه برگردوندیم خونه

متوجه شدم ناراحت شد،اصلا حواسش نبود که من دلم ذرت میخواست و بعد قرار شد اسنک بخوریم

خواست برگرده تا بریم یه چی بخوریم،گفتم نه

بعدم گفت من چیزی میل ندارم،خونتون میگم دلم چیزی نمیخواد بخورم

گفتم میگم بیرون اسنک خوردیم،چون منم میل ندارم دیگه

هی گفت نه تو باید بخوری و ..‌ گفتم نمیخوام

رسیدیم خونه گفتم شام بیرون خوردیم ... من عادی رفتار میکردم که کسی نفهمه قهریم ولی اشکان بق بقی بود

یواشکی بهش گفتم عادی باش که کسی نفهمه

مانتوها هم تو کیفم بود و قصد داشتم بعد بذارم تو ساکش که ببره کرج

بعد مامان میوه آورد خوردیم ... تو دلم گفتم بذار من کوتاه بیام،آخه خیلی الکی و بیخودی قاطی کرده بودیم و ناراحتی درست شده بود

رفتم مانتوها رو آوردم نشون دادم ... بعدم هر دوشونو پوشیدم تا ببینن

وقتی مانتوها رو پوشیدم انرژی گرفتم و ناخودآگاه خوب شدم! اشکانم فکرشو نمی کرد مانتوها رو نشون بدم برای همین اونم بهتر شد

دیگه بعد اشکان گفت برم وسایلمو جمع کنم ... رفت بالا،منم دو دیقه بعدش رفتم بالا

دیدم داره کت شلوارشو جمع میکنه،ولی تمرکز نداشت و هی نمیتونست شلوارو درست تا کنه

ازش گرفتم گفتم بده به من تا درست کنم،تو بشین

رفت نشست،منم کت شلوارشو جمع کردم و کلا لباساشو تا کردم گذاشتم تو ساکش،دانیالم اومد بالا پیشمون

دیدم اشکان چشماش قرمزه و پر اشک ... گفتم چی شده؟ گفت هیچی مال سرماخوردگیه

بعد موقع رفتن اشکان بود دیگه،دانیال مزاحم بود خب،بهش میگفتیم برو پایین،ولی نمی رفت خخخخ دیگه خیلی شیک و مجلسی فرستادمش پایین  با ترفند و دادن آب پاش بهش خخخ

دیگه وقتی رفت رفتم پیش اشکان نشستم

بغلش کردم،گفتم چته خب؟

گفت حواسم نبود،برات چیزی نخریدم،خیلی ناراحتم

باز بغلش کردم گفتم اشکال نداره من اصلا میل ندارم،ناراحت نباش

بعد گفتم کاش اینجور نشده بود،الکی الکی شب آخر خراب شد

بهش گفتم برات غذا گرم میکنم بخور،گفت نه میل ندارم

چند بار گفت نمیای بریم کرج،توام بیا بریم و ...

قشنگ معلوم بود دوس داره باهاش برم،دوس نداره جدا بشیم

هووووم

بعد که دیگه کامل خوب شدیم رفتیم پایین،چایی خوردیم،خدافظی کردیم و پیش به سوی ترمینال کاوه

هرچند موقع اومدنا لبخند رو لبه موقع جداییا اون لبخند دیگه نیس و محو میشه ...

رسیدیم دم ترمینال،هی اشکان گفت نریم داخل ترمینال،دیگه بابامم قبول کرد،که کاش قبول نکرده بود،من دوس داشتم برم داخل و پیش اشکان باشم تا وقت حرکت

ولی خدافظی کردیم و جدا شدیم،از همون لحظه م بغض کردم و دلم تنگ شد 

بعد تو خونه که اومدم بهش اس دادم

برای اولین بار گفت : کاش زودتر عروسی کنیم

 و گفت بدون تو نمیشه ...

عزیزممم 

اینم از این سه روز و دیدار :-) 

خلاصه تعریف کردم،امیدوارم با اینکه خلاصه س ولی خوب باشه ;-)