زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

ماندن یا نماندن!

 

گرگ اسمش بد در رفته ...

ما انسانیم

بعضی از ما،عشق ...!

بعضی هامون رفاقت ...!

بعضی هامون اعتماد ...!

بعضی هامون حریم ...!

و بعضی هامون تمام حرمت ها رو می دریم ...

یه گرگ هرگز

به گله ی خودش و به هیچ گرگی خیانت نمی کند ...

ادامه بدون رمز ... 

 پنج شنبه شب که با علیرضا،وحید و پیمان رفتیم سفره خونه و بعد شام

خوب بود،خوش گذشت

یه برنامه هایی هست سر سوار ماشین شدن که نگو

خب من و اشکان که جلو میشینیم و سوار شدنمون مشکلی نداره و راحته 

ولی اون سه تا همش درگیرن،بدو بدو میان سمت ماشین و تو سرو کله هم میزنن برای اول سوار شدن

معمولا دو نفر سوار میشن و یکی میمونه پشت در،دیگه نمیذارن اون یه نفر سوار بشه،هی تلاش میکنه سوار بشه ولی اون دوتایی که داخل ماشینن نمیذارن سوار بشه

بعدم اشکان راه میفته،اون یه نفرم دنبال ماشین میدوه خخخخ

ما هم کلی میخندیم 

یعنی من بعضی وقتا از بس میخندم دلم درد میگیره 

خلاصه که پنج شنبه اینجوری گذشت

دیروزم که باشه شنبه،صبح با اشکان راهی تهران شدیم که بریم جنس بیاریم

خب الان چون من لایه بردار میزنم صورتم خشک و پوست پوستیه،از طرفی ام آفتاب به پوستم نخوره بهتره

ولی تو تاکسی از کرج تا تهران آفتاب صاف به من بود 

تو راه مینا زنگ زد،میگه یه چیزی بگم نترسیا،میگم نه بگو

میگه اگه اومدی خونه دیدی تخت خواب تو هاله نگران نشیا،مامان سرماخورده افتاده تو پاهاش و پاهاش خیلی درد میکنه

اصلا حالم بسی گرفته شد،من که راهم دوره و کاری از دستم برنمیاد پس کاش نگفته بود و نگرانم نکرده بود

اصلا این شکلی شدم بسی حالم گرفته شد و احساس عذاب وجدان کردم که اومدم کرج،که ازدواجم تو یه شهر دیگه اتفاق افتاد،هی فکرو فکرو فکر

از تاکسی پیاده شدیم قدم زنان،دست در دست هم راهی بازار شدیم

تو راه به اشکان گفتم بعد به مامانم زنگ بزنم

اشکان گفت باشه بزن،گفتم الان؟ گفت آره بزن

دیگه زنگ زدم چون مینا گفت کسی نفهمه من بهت گفتم،به مامان گفتم چطوری؟ سرما خوردی؟صدات یجوریه!

گفت آره ولی الان بهترم

دیگه یکم حرف زدیم حالم جا اومد،خیالم راحت شد

بعدم مامان با اشکان حرف زد و احوالپرسی کردن

بعد تلفنم با خیال راحت و حال خوب ادامه ی راهو رفتیم

رفتیم بازار لباس بچگونه انتخاب کردیم و خریدیم،بعدم رفتیم یه جای کافی شاپ مانند،شیرموز و آیس پک خوردیمو راه افتادیم سمت کرج

عصرم که اشکان خسته و کوفته رفت مغازه،من یکم خوابیدم و بعد با صدای آزاده بیدار شدم

آزاده دوست شبنمه،مجرده،اوضاع مالی خوبی ندارن و الان ۳ ماهه اجاره خونشون عقب افتاده ( ماهی ۷۰۰ اجاره میدن !)

قبلا اندیشه زندگی میکردن،نمیدونم چرا دو سه ساله اومدن گوهردشت،با اینکه وضعشون خوب نیس خونه ای با همچین اجاره ی سنگینی اجاره کردن

خب باید یه جای مناسب تر با اجاره کمتر میگرفتن دیگه،نمیدونم والا،امیدوارم مشکلات مالیشون حل بشه ...

آزاده بهم گفت بگی نگی یه کوچولو تپل شدی

منم که اگه کسی بهم این حرفو بزنه کلی ذوق میکنم و خوشحال میشم

دختردایی اشکانم ( پردیس،که عروسیش بود ) گفت یکم تپل شدی 

بعد میگه فهمیدم اون ۱ کیلویی که اضافه کردی کجات رفته،میگم کجا رفته؟ میگه ماتحتت خخخخخخ بی تربیت

خلاصه که بعله بنده به گفته بقیه یکم آب رفته زیر پوستم 

من قصد داشتم سه شنبه یا چهارشنبه برگردم اصفهان

از خدامه روزای بیشتری رو پیش یارم بگذرونم ولی خب از اونجایی که خانوادم هر سری میگن زود بیا،استرس پیدا میکنم که زود برگردم!

البته همچین زودم نیستاااا،الان ۶ روزه کرجم

ولی انقدر زود میگذره که حد نداره

 خلاصه امروز ظهر دوست مامان زنگ زد و دعوتمون کرد که شب جمعه بریم خونشون

ما رو پاگشا کرده،مامانم گفت خبرشو میدم

یه بار دیگم اون اوایل که عقد کرده بودیم،دعوت کرد ولی خب چون من میخواستم برگردم اصفهان و نمیشد بیشتر بمونم،کنسل کردیم

حالا دیگه زشته بازم بخوایم کنسل کنیم،برای همین گفتم باشه،دیرتر برمیگردم،فوقش جمعه راه میوفتم

بعد شبنم و مامان گفتن جمعه نه برنگرد،دلگیره،جات حسابی خالی میشه

بعد مامان باز ادامه داد که دختر به این خوبی،وقتی میری خیلی بده،اگه جمعه م باشه که دیگه بدتر

منم از درون ذوق زده شدم،خب خوبه دیگه،نظرشونو در مورد خودم فهمیدم 

گفتم خوبی از خودتونه 

خلاصه که شب جمعه م مهمونی دعوت شدیم

الانم زنگ زدم به مامان بابام،قضیه رو گفتم،گفتن باااشه بمون،اشکال نداره

هوراااا