زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

زنــ ــدگــ ــی مــ ــن

وبلاگ اول بنده arezoo127.blogfa.com اینجا فعالم و در خدمت شما :)

مهمونی

 

ادامه بدون رمز ... 

 

 

 

خب بنده بعد از ۱۱ روز کرج بودن به اصفهان برگشتم

اوممم ایندفعه مثل سری قبل موقع خدافظی گریه نکردم

از اونجایی که دانیال پشت تلفن میگفت عمه چی برام میاری (  ) رفتم یکم خوراکی برای دانیال و علی گرفتم به عنوان سوغاتی کرج خخخخ

خب بچه ن دلشون به همین چیزا خوشه،پاستیل،چی پف و ... براشون خریدم

 دو تا سوییشرتم از مغازه اشکان براشون برداشتم 

اشکان سوار اتوبوسم کردو رفت بیرون وایساد ... ولی مگه اتوبوس راه میفتاد! تاخیر داشت

هی به اشکان زنگ زدم گفتم برو کار داری

گفت نه میمونم

یه ربعی وایساد ولی اتوبوس همچنان وایساده بود،از طرفی ام کار داشت،دیگه زنگ زد گفت من برم؟ گفتم باشه برو،من که کلی وقته بهت میگم برو

آخه هوام خیلی سرد بود و سوز میومد

حالا صاف همون موقع خدافظی ۴ تا زن اومدن وسط اتوبوس ایستادن و مگه میرفتن کنار! بلند شدم ایستادم بلکه اشکانو ببینم و باهاش بای بای کنم ولی اصلا بیرون مشخص نبود

اصلا بغض کردم بابت اینکه نشد برای بار آخر ببینیم همو و با هم بای بای کنیم

وقتی زنا نشستن که دیگه اشکان رفته بود،کلی بغض کردم

حواسشم نبود بیاد بغل اتوبوس کنار شیشه 

بعد زنگ زد گفت هرچی وایسادم که این زنا برن کنار،نرفتن،منم دیگه رفتم

گفتم اوهوم نشد با هم بای بای کنیم

با تاخیر اتوبوس راه افتاد و ساعت ۳۰\۱۸ رسیدم اصفهان

خدا رو شکر حال مامانم خیلی بهتر بود،گویا یه هفته پادرد شدید داشته و بیشتر کاراشو بابام و مینا انجام میدادن و گاها الهام

ولی خب قرار بر این بوده که کسی به من نگه که دلواپس نشم ولی مینا گفته بود!

اینم از برگشت من به اصفهان و جدایی از یار

خب حالا برم به قبلتر،به مهمونی و کرج

پنج شنبه بعد اینکه رفتیم یکم کارای وام ازدواجو کردیم اشکان رفت تهران جنس بیاره

چند روز قبلترش با هم رفته بودیم تهران و جنس آورده بودیم ولی دیدم ایندفعه کشش ندارم برم تهران،شبم برم مهمونی،برای همین دیگه باهاش نرفتم

 ظهر طرفای ۳۰\۱۴ اومد خونه،دیگه یکم کمکش لباسا رو تا کردم و گذاشتم تو پلاستیک که بعد تو مغازه بچینه

عصرم رفت حموم و مغازه،قرار شد من،مامان،شقایق و شبنم زودتر بریم مهمونی و بعد اشکان و بابا بیان

خلاصه رفتم حموم،لاک زدم

از ساعت ۶ هم شروع کردیم به آماده شدن ... من،شقایق و شبنم

شقایق موهاشو سشوار کشید و بافت،شبنمم گفت من دم اسبی میبندم،منم که موهام لخته،قرار شد یا باز میذارم یا ببندم

کلا من زیاد اهل مو درست کردن نیستم،تنبلم تو این مورد

ولی خب عوضش کلی آرایش کردم خخخخخ

خط چشم پشت چشم و زیر چشم کشیدم،البته من که دستم میلرزه و نمیتونم خط چشم بکشم! نه که نتونم،میتونم ولی خب خیلی زمان بره،برای همین شبنم برام کشید

دیگه ریمل زدم،ابروهامو مداد کشیدم

ابروهامو برای عروسی امید برداشته بودم،روز تاسوعا عاشورا کلی زیر ابروهام در اومد ولی خب من معمولا دهه اول محرم ابرو بر نمیدارم

بعد دیگه خیییلی پر شده بود و اصن یه وضعی داشت

اول گفتم برم آرایشگاه ابرو بردارم،بعد یه شب بیکار بودم برای اولین بار نشستم خودم ابروهامو برداشتم و حالت دادم

خیلی خوب شد،قشنگ حالت دادم

شبنم و مامان چند بار گفتن چقدر خوب ابروهاتو برداشتی،انگار رفتی آرایشگاه

خب بالاخره کلاس آرایشگری رفتم،ولی تاحالا نشده بود ابروها خودمو خودم بردارم

کلی اعتماد به سقف پیدا کردم

خلاصه مداد تو ابروهام کشیدم و بعد هوس کردم لبامو بزرگ کنم خط لبمو فراتر بکشم

رژ آلبالویی زدم و لبام خیلی ناز شد خخخخ

خب من معمولا یکنواخت آرایش نمی کنم،یعنی همیشه خط چشم نمی کشم،همیشه ریمل نمی زنم

بنظرم آدم باید متفاوت باشه،متنوع باشه،یکنواخت نباشه

ولی خب مثلا شقایق شبنم همیشه یجور آرایش میکنن،یعنی چه بخوان برن مهمونی چه بخوان برن پارک یا هرجای دیگه همیشه خط چشم پشت چشم و زیر چشم میکشن و ....

یعنی یکنواختن،همیشه یا حالا بهتر بگم اکثر اوقات یجورن

ولی من نه،یه فرقی بین وقتایی که میرم مهمونی با وقتایی که مثلا میریم خیابون گردی دارم

خلاصه اون شب کلی خودمو جینگیلی کردم،مانتو پاییزه جدیده رو پوشیدم و رفتیممم

خب این خانوم که ما رو پاگشا کردن دوست صمیمی مامانه،معلم قرآنه! شوهرش فوت شده و سه تا دختر بزرگ داره،یکی از دختراش ازدواج کرده ولی دوتای دیگه مجردن،وضعشون خوبه و پولدارن چون مامان این خانوم انگلیسه و مدام براشون پول میفرسته!

وووووو عجب خونه ای داشتند،از این ساختمونا که نمای بیرونیش کلی خوشگله،لابی داره و ...

رفتیم طبقه دوم ... همین خانوم و دخترش بنفشه اومدن استقبالمون

دیگه باهاشون روبوسی کردم،اونام گفتن به به عروس خانوم،مشتاق دیدار و ‌...

رفتیم تو اتاق خواب بنفشه و مانتوهامونو درآوردیم

واحدشون ۱۸۰ متر بود! بزرگ و شیک بود ...

دیگه نشستیم و کادوهاشونو دادیم،یکی یه دونه بلیز برای بنفشه و ساینا آورده بودن با یه جعبه شیرینی

یکم که نشستیم ساینام اومد ... از اون دخترای قرتی! 

جالب بود که هر ۵ تاییمون ( من،شقایق،شبنم،بنفشه و ساینا ) لباسایی که پوشیده بودیم مال مغازه اشکان بود :-) 

پذیراییشونم فقط نسکافه و شکلات تلخ بود،گفتن بعد شام ازتون پذیرایی میکنیم که سیر نشید

من بنفشه رو بیشتر دوس داشتم ،خاکی و مهربون بود ... ازم پرسید بهم میاد چندساله باشم؟ یکم نگاهش کردم گفتم ۳۲ الی ۳۳ ساله،گفت نه من ۴۰ سالمه 

بهش نمی اومد که ۴۰ ساله باشه،دیگه هی مسخره بازی درمیاورد که مثلا ۴۰ سالشه و ازدواج نکرده

میگفت شانست گفته ازدواج کردی و گرنه مثل ما میشدی :-) :-) 

یا مثلا رفت پاشو کرد تو کفش من که یعنی تازه عروسم تا بختش باز بشه و ....

ساینا اسم قشنگیه هااا،باکلاسه خخخخ

ساینا از ایناس که تو خونه مجردی با دوستاش زندگی میکنه! فال قهوه میگیره و مهماندار هواپیماس 

کلی ام قرتی،حالا مامانش معلم قرآن!

میگفت من به کسی نمیگم مامانم معلم قرآنه چون اولین چیزی که میگن اینه که تو مامانت اینجوریه تو اینجوری ای چرا

برای همین به همه میگم مامانم گوینده صداسیماس 

فال قهوه میگیره ۴۰ تومن! من که اصلا به این چیزا اعتقاد ندارم ولی خب شقایق شبنم اهلش هستن و هرازگاهی فال قهوه میگیرن

یا مثلا این ساینا ادعاش میشد که میتونه با دیدن عکس بگه طرف خوبه یا بده!

وااا مگه داریم؟ مگه میشه؟

 کلا زیاد با ساینا حال نکردم،شاید چون بعضی حرفاش و پیش بینیاش برام غیرقابل قبول بود

طرفای ۱۵\۲۱ بابا و اشکان اومدن،دیگه سلام علیک انجام شد،همینجوری که داشتیم میرفتیم سمت اون مبلاشون که روی اونا بشینیم اشکان گفت مگه اومدی عروسی که انقدر آرایش کردی خخخخ

توقع داشتم همچین حرفی بزنه چون دوس نداره زیاد آرایش کنم

عجبااا عوض اینکه حرفای خوشگل موشگل بزنه میگه مگه اومدی عروسی خخخخ

بعد که نشستیم میگم خوشگل شدم؟ میگه نه  بعد گفت آره قشنگ شدی

ساینا و بنفشه م که حجاب نداشتن 

ساینا به اشکان گفت تپل شدیااا،ببین خانومت چقدر مانکنه

حالا خود ساینام تپل بوداااا

دیگه بعدم که میز غذا رو چیدن و رفتیم سر میز

غذا فسنجون،قورمه سبزی و نخود پلو بود + سوپ،سالاد،دوغ و ....

بسی خوشمزه بود،دو بشقاب کشیدم خوردم ولی همچنان گشنم بود و کامل سیر نشده بودم ولی خب دیگه روم نشد بازم بکشم و بخورم 

دوست مامانمم که بنا به شغلش هرازگاهی میرفت بالا منبر و کلی حرف میزد 

میگفت من فکر نمی کردم دخترام اینجوری بشن،بخصوص ساینا خخخخ

یا مثلا میگفت اینایی که نماز نمیخونن مستقیم میرن جهنم!

حالا تو اون جمع بودن کسایی که اهل نماز نباشن مثل ساینا،اشکان و بابا

ولی خب کسی به رو خودش نیاورد 

بعدم که کلی پذیرایی کردن،چایی،شیرینی،آجیل،میوه،شکلات

ساینا گفت میشه من برم؟ مامان بابای اشکان گفتن باشه برو عزیزوووممم

میخواست بره همون خونه مجردی که با دوستاشه،اون شبم بخاطر ما اومده بود خونه

رفت مانتو اینا پوشید و اومد خدافظی،با اشکانم دست داد و خدافظی کرد 

ما هم تا ۱۱ بودیم و بعد اومدیم خونه

تو خونه شبنم میگه اونجا نگاهت کردم کلی خوشگل شده بودی و لبات ناز شده بود،بهت میومد

منم کلی ذوق کردمممم

مامانم تایید کرد،بعد میگم ولی اشکان نپسندید خخخ

دوباره از اشکان میپرسم خوب بودم؟ میگه آره 

بعععله باید تفاوت احساس بشه 

اینم از مهمونی و پاگشا